گوشهی خالی
🌸معصومه غرق فکرهای جور واجورش بود. چند وقتی بود با فاصله ی اندک چند نفر از عزیزانش از دنیارفته بودند. دنیا برایش تیره وتار شده بود.
🍃درعالم خودش غرق بود؛ ولی سعی میکرد با همسرش همراهی کند. درماشین نشسته بودند و برخلاف آنچه میخواست در راه خانه ای بود که اصلا دوستش نداشت. مجید کولر ماشین را روشن کرد و بوی عرق مجید درفضا پخش شد.
🌺معصومه ازبوی عرق تنفر داشت. عطر کنار دستش را برداشت و چند پیس زیر بغل مجید که درحال رانندگی بود زد. صدای فریاد محید بلند شد:«احمق»
☘معصومه هل کرد. قلبش به تپش افتاد. مجید عادت داشت لحظه ای داد بزند و بعد انگار نه انگار که توهین کرده و داد زده، بدون معذرت خواهی و دلجویی انتظار همکلامی از طرف مقابل را داشت.
🌸اما معصومه، انگار هربار با فریاد مجید، چیزی در وجودش مچاله میشد. هرچند برای مجید، اصلا اهمیتی نداشت زیرا هرگز به او حق نمیداد.
🍃این بارهم با فریاد مجید، معصومه برای بارهزارم درخودش فرو ریخت.
🌺اشک معصومه بارید وبرای هزارمین بار دانست درگوشه ای از دلش، همسرش را آن طور که باید دوست ندارد.
