تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🌾شیفت کاری‌ام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و خستگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. وقتی به خانه‌ی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!»

☘️مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!»

⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.

🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دسته‌ی مبل انداختم. وقتی می‌خواستم مقنعه‌ام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.»

💫_آره، مهمون نامحرم داریم.

🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم.

🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟»

💫بعد با قدم‌های بلند به سمت من آمد. سعی ‌کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!»

☘️باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جدایی‌مان می‌گذشت. من هر وقت جمکران می‌رفتم دعا می‌کردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. می‌خواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش می‌کرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟!

🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.»
سرم را پایین انداختم‌ و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...»

🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو می‌گفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم می‌پیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.»

✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.»



 

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خسته و بی‌رمق پشت دار قالی نشست. از مهلت یک ماهه‌اش فقط یک روز مانده‌بود. به‌خاطر بدهی و خرج زندگی پول فرش را از قبل گرفته‌ بود. تمام بیست و نه روز را با دلهره‌ی شکایت‌ همسایه‌ها از صدای دفه و شانه گذرانده‌ بود. مدام حواسش بود که در ساعت استراحت همسایه‌ها کار نکند تا اذیت نشوند.

☘️ اما قمرخانم با این‌که یک طبقه با آپارتمان فیروزه فاصله داشت، مدام گوشش به در و دیوار بود تا کی صدای دفه‌ی قالی بلند می‌شود. همین‌که شروع به کوبیدن دفه کرد، در خانه به صدا درآمد. قمر عادت نداشت زنگ در را بزند، همیشه با مشت، حضورش در پشت در را اعلام می‌کرد. البته بسته به عصبانی بودن یا نبودن، نحوه‌ی کوبیدنش فرق می‌کرد.

🌾با شنیدن صدای در، دلهره وجود فیروزه را ‌گرفت: «خدابخیر کنه باز قمرخانومه ... »
فیروزه با همسایه‌ها رفت‌و‌آمدی نداشت و با کسی درددل نمی‌کرد. برای همین همسایه‌ها علت این‌همه کار کردنش را نمی‌دانستند.
در را که با زکرد، قمر چشمانش را بسته، شروع‌کرد به جنجال همیشگی‌اش: «ما آدم نیستیم؟! نیاز به آرامش نداریم؟! سرسام گرفتیم از این‌همه تاپ تاپ و سر و صدا، همسایه‌ها به تنگ اومدن، فرهنگ آپارتمان‌نشینی نداری برای چی اومدی آپارتمان گرفتی؟ »

💫فیروزه که حال خوشی نداشت فقط گوش می‌کرد و نمی‌دانست چگونه از دست قمر خلاص شود و قمر از سکوت او بیشتر عصبانی می‌شد‌. همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که اکبر آقا صاحب‌کارش سر رسید و با شنیدن توهین‌های قمر آشفته شد: «چه خبر شده دخترم مشکلی پیش اومده؟! »

🍃_ سلام اکبرآقا! شرمنده‌‌م خیلی سعی‌ کردم، اما نتونستم تمومش کنم.
و سرش را پایین انداخت.

🎋_ نگران نباش دخترم یه خبر خوش برات دارم. قرار شده کار شما و چند نفر دیگه رو یه هفته دیگه تحویل بگیریم.

🍃قمر که با دیدن ملاحظه و احترام اکبر آقا لجش گرفته‌ بود، بدون این‌که چیزی بگوید غرولند کنان، به‌ خاطر ترس از آسانسور به‌ طرف پله‌ها رفت.

⚡️فیروزه نمی‌دانست از خبر اکبر آقا خوشحال باشد یا ناراحت. بعد از خداحافظی اکبر آقا فیروزه از پله‌ها پایین‌ رفت تا با قمر حرف بزند.

 ✨_ قمر خانوم من که قصد اذیت‌کردن ندارم. برای کمک به زندگیم فقط این کار ازم برمیاد. اگه اذیت میشین حلال کنین تو رو خدا. همین‌که همسرم برگرده از این‌جا می‌ریم.

🍃_ مگه کجاست؟! چرا ندیدیمش تا حالا؟!

🍀_ رفته پی کار و پول ...
شرمندگی از سر و روی قمر می‌بارید، اما خود را از تک و تا نمی‌انداخت.

🌾_ باشه حالا برو فرشتو بباف یه ساعت دیگه همسایه‌ها از سرکار برمی‌گردن نمی‌تونی ببافی. من خودم باهاشون حرف می‌زنم یکاریش می‌کنیم.

🍃برای فیروزه معلوم شد که تا حالا هم قمر آتش بیار معرکه‌ی همیشگی بوده و نفس عمیقی کشید و هیچ نگفت.

 

صبح طلوع
۲۷ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃بانویی زیبا، با ردایی بلند و برازنده و روسری، در خیابان وسط شهر، راه می‌رود. در مقابل چشم آدم‌هایی که بار نگاهشان سنگین‌تر از حرف‌هایشان عذاب‌آور است. بدون این‌که ذره‌ای از احترام به لباسی که بر سر و تن کرده و نیز از شجاعت بی‌مثالی که این لباس به او داده‌است، بکاهد. با هر قدم مطمئنی که برمی‌دارد، می‌توان فهمید که آرامشی واقعی تمام وجودش را پرکرده‌است.

☘️سارا که تا آن روز غرق در تجملات بود و در کنار زرق و برق زندگی هیچ چیز معقولی را جای نمی‌داد، اکنون دیگر احساس آزادی و شعفی را که تمام درونش را پرکرده با هیچ تجملی از دنیا عوض نمی‌کند. هر کسی که از کنارش رد می‌شود از هر توهینی که می‌تواند بکند کم نمی‌گذارد.

🎋_ دختره‌ی بی‌عقل شورشو درآورده ...

🍃_ مدلینگ اُمل بازی شدی؟! ...

🍁_ خجالت بکش دختر، این چه سر و وضعیه؟!
و ...

🍃 وقتی نزدیک‌ترین دوستش می‌گوید: «تو چت شده دختر؟! این کارا چیه می‌کنی؟! ببین هنوز دیر نشده، می‌تونی همون سارای سابق باشی» و پدر و مادرش از تغییر مسیر زندگی‌اش ناراحت اند: «این فکرا و حرفا رو از کجا آوردی! دیوونه شدی؟! با این تصمیم جدید دیگه جایی تو این خونه و این شهر نداری، باید بفهمی که کجا زندگی می‌کنی! این‌جا آمریکاست... »

✨یا سکوت می‌کند و یا دفاع از انتخابش‌. چون از وقتی که با قرآن آشنا شده و حرف‌های خداوند در دل و جانش نفوذ کرده، حرف‌ هیچ‌کس در او تأثیری ندارد.

🌾اطرافیانش حق دارند چون انتخاب، تصمیم و پوشش جدید سارا با عقاید پوچ و غربی آن‌ها هم‌خوانی ندارد. از طرفی هم می‌بینند دختری مثل سارا که تا حالا اسیر مد و برده‌ی ظاهر بود و سال‌ها در حیطه‌ی هنرپیشگی و مدلینگ کار کرده‌ بود و لباس‌های تکه‌ای، که فقط نام لباس را یدک می‌کشند، تبلیغ کرده‌، اکنون با زیباترین پوششی که آن‌ها نمی‌توانند قبولش کنند، خود را آراسته و زنجیرهای اسارت و بردگی را از دست و دل خود باز کرده و در حال چشیدن طعم آزادی‌ در سایه‌ی حرف‌های قرآن است که پر از بصیرت و بینش برای روح و جان اوست و آن‌ها را با تمام وجودش می‌فهمد.

💫اکنون دیگر از بی‌ظاهری نمی‌ترسد، دیده‌‌نشدن آزارش نمی‌دهد، زیبایی درون را بر جلوه‌های ظاهری ترجیح می‌دهد. از دیدن لباس‌های نیمه‌ای که روزی خود تبلیغشان می‌کرد احساس شرم می‌کند. همه‌ی این‌ها به‌خاطر نور ایمانی‌ست که در قلبش تابیده و دین برحق اسلام سرچشمه‌ی آن بوده‌است.



سارا بوکر
 

صبح طلوع
۲۶ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾در خانواده‌ای بودایی مسلک با اعتقاداتی خاص به دنیا آمده‌ بود. مانند هر کودک دیگری، ذهنی داشت سرشار از چراهای ریز و درشت و گمشده‌ای از جنس آرامش و سکون که از همان کودکی به دنبالش بود و شاید مشتاق‌تر از دیگران اهل تحقیق و یافتن جواب سوال‌های بی‌پایانش.

🍃بزرگتر که شد عاشق تحقیق در مورد ادیان مختلف‌ بود که در نهایت همین تحقیقات رستگارش کرد و به کامل‌ترین دین الهی یعنی "اسلام" هدایت‌ شد. با این‌که می‌دانست راهی سخت برای ادامه‌ی زندگی انتخاب کرده که نتیجه‌ی آن طرد شدن از خانواده و بیگانه‌ شدن در وطن خواهد بود و بر او برچسب جنون خواهد خورد، اما نور هدایت را رها نکرد و سختی‌هایش را به جان‌خرید.

☘️وقتی در دنیای جدیدش احساس تنهایی‌ کرد، پدر امت مسلمان، حضرت‌ محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را پدر معنوی خود معرفی‌ کرد و نام "فاطمه" را برگزید و این امر نقطه‌ی عطف زندگی فاطمی‌اش شد.

✨وقتی می‌گوید: «مهریه‌ام را به تبعیت از حضرت‌فاطمه، در کمترین حد، فقط یک سکه تعیین‌کردم و آن را سر عقد از همسرم گرفتم.» می‌توان حدس زد که سرنوشت آن یک سکه چه‌شد؟!! تبدیل به لوستری شد که از سقف خانه‌اش آویزان باشد که به گفته‌ی خودش با هربار روشن‌ کردن آن یاد حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) و الطاف آن حضرت بر قلبش بیفتد. چه زیبا می‌گوید: «نوری که از این لوستر می‌تابد از طرف حضرت‌محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) است.»

🍃برگرفته از مصاحبه‌های خانم هوشینو و سایت مرکز جهانی مستبصرین


آتسوکو هوشینو

صبح طلوع
۲۵ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای تلویزیون خانه را پر کرده بود، اما بیننده‌ای نداشت. بچه‌ها سر یک مداد شمعی، در حال دعوا بودند. پری هم به‌خاطر آن‌همه سر و صدا درِ اتاق را بسته و مشغول گزارش دادن‌ روزمره‌ به خواهرش بود، دقیقه‌شمار گوشی‌اش حدود چهل دقیقه را نشان می‌داد.

☘️ یک‌دفعه با بالاتر رفتن صدای بچه‌ها از اتاق بیرون آمد و شاکی از اینکه نگذاشتند گزارش‌هایش را کامل کند، فریادی بر سرشان کشید؛ اما بچه‌ها عین خیالشان نبود و آن مداد شمعی بیچاره هم وسط دعوایشان دیگر ریز ریز شده‌بود.

✨پری کلافه و بی‌توجه، به دنبال کنترل تلویزیون بود تا صدای آن را قطع‌کند. دخترش داد‌ زد: «ماااماااان ...» پری که با جیغ او آشنا بود فکرکرد باز موهای او لای انگشتان برادر گیر کرده و در حال کشیده‌ شدن است. اما ادامه‌ی آن جیغ، شاهکار دیگری از مادر را رو می‌کرد. غذا روی گاز ته گرفته و در حال سوختن بود. دیگر ناهاری در کار نبود و علت دیگری بر علت‌های کلافه‌ بودنش اضافه شده‌ بود.

🌾«ای وااایِ» بلندی گفت و دودستی بر سرش کوبید. بچه‌ها دیگر دعوا را رها کرده و مشغول تماشای کلافگی مادر بودند. یک صدا باهم گفتند؛ «واااای باز گشنه‌پلو» بعد زدند زیر خنده. پری که کلاً عاصی شده‌ بود خواست عصبانیتش را به‌ نحوی خالی‌ کند ماهیتابه‌ای برداشت و به دنبال بچه‌ها افتاد. دخترش در حال فرار گفت: «مامان هنوز گاز رو خاموش نکردی!»

🍃 پری به طرف گاز برگشت. دیگر چیزی نمانده‌ بود که خود ظرف هم آب‌ شود. فضای آشپزخانه پر از دود شده‌بود. در همین حال حمید از در وارد شد و با دیدن فضای جنگ‌زده‌ی خانه، زد زیر خنده: «بازم که بهمون حمله‌‌شده، چرا منو خبرنکردین بیام کمک؟!»

⚡️ بچه‌ها که با طبع شوخ پدر آشنا بودند با خنده به طرف پدر دویدند. پری با حالت شرمندگی بدون هیچ حرفی روی زمین نشست.
حمید برای این‌که بچه‌ها حرفش را نشنوند کمی جلوتر آمد و آهسته، با حالت شوخی و جدی گفت: «چرا نشستی خانم؟! بلند شو یه فکری برا ناهار بکن من گشنه پلو نمی‌خورما.»

🎋پری که در تشخیص شوخی و جدی حرف حمید مانده‌بود، هول شد و چَشمی گفت و مثل یک خانومِ حرف‌ گوش‌کن بلند شد و ماهیتابه را روی گاز گذاشت و سراغ یخچال رفت که حمید سر رسید: «خدا روشکر که همیشه غذای یدکی تو یخچال داریم، بچه‌ها بیاین نیمرومون از دهن نیفته.»

🌾بچه‌ها طوری بار آمده‌ بودند که در کنار پدر و مادر، حتی نان خالی هم برایشان لذیذترین غذای دنیا بود. قبل از این‌که خوردن را شروع‌ کنند، حمید خدا را شکر کرد. پری از همسر و بچه‌هایش عذرخواهی‌ کرد و بچه‌ها که زیاد متوجه بالا و پایین زندگی نبودند فقط می‌‌خندیدند.

 

 

صبح طلوع
۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نرگس روزهای جمعه پای ثابت دعای ندبه در  مهدیه بود. آن روز صبح ساعت پنج صبح را نشان می داد، نرگس سراسیمه از خواب برخاست. نگاهی به ساعت انداخت، نگاهی به اطرافش کرد، مات و مبهوت مانده بود. دستی به پیشانی اش کشید، عرق از رویش می ریخت؛ یعنی ممکن است. آب دهانش را قورت داد یعنی من؟

☘️دوباره به فکر فرورفت، اشک قطره قطره از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید و صدای هق هقش بلند شد، مادرش از خواب برخاست سراسیمه خود را به اتاق نرگس رساند و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟»

🌾نرگس هق هق کنان گفت: «خواب دیدم در صحرای سر سبزی هستم، راه را گم کرده بودم نمی دانستم اینجا کجاست همین طور پیش می رفتم، با خودم ناله می کردم اینجا کجاست؟ من اینجا چه می کنم؟ کسی نیست کمک کند؟»

✨ناگهان صدایی زیبا مرا به سوی خود فرا خواند، همین طور که به دنبال آن صدا می رفتم، به خیمه ای زیبا و بزرگ رسیدم که در آن قرآن و کتاب‌های تاریخی بود، فردی زیبا رو را دیدم که بر روی صورتش نور بود واز زیبایی چون ماه  می‌درخشید، هنگامی که مرا دید به داخل تعارف کرد، من وارد شدم از من پذیرایی کرد و گفت: «نگران نباش در پناه ما هستی، ما حواسمان به دوستانمان است.»

🍃مادر حین شنیدن خواب، همراه با نرگس شروع به گریه کرد. هر دو  دعای فرج امام زمان(عج) را در هوای روحانی سحر خواندند و به سمت مهدیه حرکت کردند.

 

صبح طلوع
۲۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾پنجره باز بود. پرده حریر تکان می‌خورد.
تو فکر و خیال غوطه می‌خوردم. با صدای مادرم که گفت: «چشم حتما... من امشب به حاج آقا میگم.» به خودم آمدم. از پشت پرده‌ی پنجره اتاق نگاهی به حیاط انداختم. راضیه خانم، زن همسایه تشکر و خداحافظی کرد. می‌خواستم از اتاق برم بیرون و از مادر بپرسم: «موضوع چیه؟»

☘️ولی خجالت کشیدم. می‌دانستم مادربزرگم  خواهد گفت: «وای! خدا مرگم بده... چشم‌ها رفته مغز سر... دختر که این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی.»

✨این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آوردم. وقتی که یکی از دوستان مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد. مادرم برای عزیز جون ماجرا را تعریف می‌کرد با کنجکاوی پرسیدم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش عزیز جون حسابی پشیمانم کرد.

🍃تازه فهمیدم این جور وقت‌ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. از حرف‌های مادرم و عزیز جون چیزی دستگیرم نشد؛ فقط  از لابه‌لای حرف‌های آن‌ها چند بار اسم سعید به گوشم خورد.

🌾صدای پای عزیز جون که آهسته روی کاشی‌های حیاط کشیده می‌شد و این‌که  گفت: «یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.»
مرا به فکر انداخت؛ اما فوری سرم را پایین انداختم که یعنی دارم خیاطی می‌کنم.
عزیز جون از پنجره سرکشید و گفت: «مهتاب! ننه جانماز منو ندیدی؟» احساس کردم می‌خواهد سر از احوال من دربیاورد؛ چون جانماز عزیز جون همیشه توی اتاق خودش بود.

💫آهسته گفتم: «نه... عزیز جون.»
سنگینی نگاه دقیق عزیز جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «میخواین جا نمازتون رو بیارم؟!»

🎋_نه... میرم تو اتاق خودم نمازم رو می‌خونم.

🍃شب مادرم وقتی سفره شام را جمع کرد به پدرم گفت: «امروز راضیه خانم اومده بود برا امر خیر.»

🍀_خب... چی گفتی؟!

🌾_قرار شد شما اجازه بدین.

🌺_بذار اول نظر مهتاب رو بپرسم بعد میگم.
من سعید رو خوب می‌شناسم،؛ اما نظر مهتاب مهمه.

 

 

صبح طلوع
۲۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با نزدیک شدن به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، با عشق و شور خاصی منتظر شرکت در مراسم ایشان بود. تا این‌که نه و نیم صبح پیامی دریافت کرد: «وعده‌ی ما ساعت ده، حوزه‌ی بسیج خواهران،  برای تجدید عهد با حاج قاسم سلیمانی.»

☘️ لحظاتی گذشته بود. دوستش ثریا زنگ‌‌ زد تا برای رفتن به مراسم هماهنگ شوند. ته دلش هول‌و‌ولای عجیبی برای شرکت در این مراسم برپا بود، انگار قرار بود خود حاج قاسم را در آن‌جا ملاقات کند. سریع وضو گرفت تا برای رفتن آماده شود.

✨با ذوقی آمیخته به اضطراب، دست به لباس برد. همین‌که خواست بپوشد، صدای بلند مادر را شنید که با سنگینی خاصی لیلا را صدا می‌زد: «یه کاری بکن مادر ... » لیلا تا به اتاق برسد هزار جور فکر از سرش گذشت.

🌾مادر دستش را گود کرده و زیر بینی‌اش گرفته بود. تا آن صحنه را دید یاد آخرین باری افتاد که مادر را در این شرایط دیده بود. مادر همیشه خون‌دماغ شدن‌های وحشتناکی داشت. اما در آخرین مرتبه، خون‌ریزی نزدیک دو ساعت طول کشیده و تا اورژانس برسد مادر به خاطر خون‌ریزی زیاد از حال رفته بود.

🍃دست‌پاچه برگشت تا ظرفی بیاورد. هنوز دست مادر پر نشده‌ بود. اما از شیارهای بین انگشتان، خون به لباسش می‌چکید. لیلا دست‌ و پایش را گم کرده بود. ظرف را به دست مادر داد و خود دنبال آب رفت تا دستان خونی مادر را بشوید. تا برگردد آخرین قطرات خون هم به ظرف چکید و خون بند آمد.

✨خوشحال بود که مانند دفعات قبل خون‌ریزی زیادی نداشت. در حال بررسی لباس مادر بود که خونی دارد یا نه؟! ناگهان یادش افتاد که داشت برای رفتن به مراسم سردار سلیمانی آماده می‌شد. بغضی سنگین راه گلویش را بست؛ «خدایا چه کنم؟! » بر سر دوراهی عشق مادر و عشق شرکت در محفل حاج قاسم گیر افتاده و انتخاب برایش دشوار شده بود. ظرف را برداشت و بیرون برد. آبش را خالی کرده و آب کشید. قطره‌ی اشکی از چشمانش فرو ریخت و گویا همان یک قطره اشک آرامَش کرد.

⚡️نزد مادر برگشت در حالی‌که برایش لباس تمیز آورده‌بود. تصمیمش را گرفته‌بود. با خود گفت: «اگر حاج قاسم هم بود حتماً همین کار را می‌کرد. مادرش را تنها نمی‌گذاشت ...» و این‌گونه بر آشوب دلش غلبه کرد و به ثریا زنگ زد و التماس دعایی کرد. و نرفتنش را اطلاع داد.

 

 

صبح طلوع
۲۱ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾شهادت آیت‌الله‌بهشتی خاطرش را بسیار آزرد. روان شدن اشک‌ چشم در اختیارش نبود. عصمت عقیده داشت: «راز و رمز پیروزی بر مستکبران جهان، هدایت امام و روحانیون مبارزند و آنان ذخیره‌ی نظام هستند.»

☘️عصمت را می‌شد منتظر واقعی نامید. به دوستانش نگاهی از روی محبت می‌کرد و می‌گفت: «بیا با اخلاق و رفتار خوبمون ظهور حضرت مهدی ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رو نزدیک کنیم.»

⚡️هواپیماهای جنگی دشمن به صورت پی‌درپی شهر بی‌دفاع دزفول را زیر بمباران خود گرفته بودند و از سوی دیگر زمینی هم پیشروی داشتند. او در ستاد پشتیبانی جنگ به کمک می‌پرداخت. همچنین مسئولیت پایگاه بسیج شهر را به عهده گرفت. آموزش نظامی زنان برای دفاع در برابر پیشروی دشمن را نیز به عهده گرفت.

💫کسی باورش نمی‌شد او نوزده ساله باشد. در حالی که دیگران را برای کمک به مردم تشویق می‌کرد، خودش در صف اول بود.
خود را به خانه‌هایی می‌رساند که در اثر حملات موشکی به تلی از خاک تبدیل شده بودند. برای بیرون آوردن مجروحین و شهداء کمک می‌کرد.

🍃ساعت‌های متمادی به غُسل و کفن‌کردن شهداء مشغول می‌شد. همان سال‌ها با رزمنده‌ای که مداوم در جبهه‌ها حضور داشت ازدواج کرد تا انجام این سنت حسنه را با سادگی‌ تمام و قناعت به دیگران نشان دهد.

✨آرزوی شهادت داشت. بارها به دوستانش گفته بود: «آرزوم اینه مثل حضرت‌ زهرا‌ سلام‌الله‌علیها در زیر چادرم شهید بشم.»
حتی شب‌ها با حجاب کامل به رختخواب می‌رفت. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: «اگه موشک به خونمون خورد، موقع بیرون کشیدن جسمم، چشم نامحرم بهم نخوره.»

🌾شصت‌وششمین روز ازدواجش بود، همراه جاری و مادرشوهرش به مراسم بزرگداشت شهدای بُستان رفت. همراه با جمعیتی از مردم روی پُل قدیم دزفول جمع شده بودند که هواپیماهای دشمن بعثی آن‌ها را موشک‌باران کردند. عصمت در حالی که تکبیر می‌گفت همان‌گونه که آرزو داشت در آغوش حجاب به ملاقات شهادت رفت.

پایان


شهیده عصمت پورانوری
 

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃عصمت در دوران دبیرستانش دانش‌آموز پرکاری بود. برای هر مراسمی از قرآن خواندن تا سرود و دکلمه‌های انقلابی و آگاه کردن دوستانش سراز پا نمی شناخت و هر روز با جمعی در مورد مسائل سیاسی بحث می کرد.
او اولین نفری بود که برای برگزاری مراسم‌ها اسمش را می‌نوشت و یکی از مخالفین سرسخت گروهای ضدانقلابی بود که بنا داشتند دانش‌آموزان را به انقلاب بدبین کنند و به طرف خود بکشانند.

☘️در انجمن اسلامی فردی شاخص و سرشناس بود و درسش را با تلاش و پشتکار و در عین حال که از نیروی فعال بود به پایان رساند و توانست دپیلم اقتصادش را در سال ۱۳۵۹ از دبیرستان کوثر بگیرد.

🌾در سال‌های ابتدایی که نهضت سوادآموزی تشکیل شد، عصمت سال چهارم دبیرستان بود و در بحث‌های سیاسی که از طرف نهضت سوادآموزی تشکیل می‌شد؛ به طور منظم شرکت می‌کرد و یکی از افراد نمونه بود که تکالیفش را به خوبی انجام می داد.

✨عصمت گوش به فرمان امام(ره) بود و فرمان اخیر امام(ره) که در مورد نهضت سواد آموزی بود، بارها یادآوری کرد که بیایید برای نهضت خدمتی بکنیم تا اینکه در نهضت موفق شد و به عنوان یکی از خواهران نمونه در امر نهضت ثبت گردید.

ادامه_دارد...

#داستانک
شهیده عصمت پور‌انوری

صبح طلوع
۱۹ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر