تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

زندگی به همین سادگی!

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃صدای تلویزیون خانه را پر کرده بود، اما بیننده‌ای نداشت. بچه‌ها سر یک مداد شمعی، در حال دعوا بودند. پری هم به‌خاطر آن‌همه سر و صدا درِ اتاق را بسته و مشغول گزارش دادن‌ روزمره‌ به خواهرش بود، دقیقه‌شمار گوشی‌اش حدود چهل دقیقه را نشان می‌داد.

☘️ یک‌دفعه با بالاتر رفتن صدای بچه‌ها از اتاق بیرون آمد و شاکی از اینکه نگذاشتند گزارش‌هایش را کامل کند، فریادی بر سرشان کشید؛ اما بچه‌ها عین خیالشان نبود و آن مداد شمعی بیچاره هم وسط دعوایشان دیگر ریز ریز شده‌بود.

✨پری کلافه و بی‌توجه، به دنبال کنترل تلویزیون بود تا صدای آن را قطع‌کند. دخترش داد‌ زد: «ماااماااان ...» پری که با جیغ او آشنا بود فکرکرد باز موهای او لای انگشتان برادر گیر کرده و در حال کشیده‌ شدن است. اما ادامه‌ی آن جیغ، شاهکار دیگری از مادر را رو می‌کرد. غذا روی گاز ته گرفته و در حال سوختن بود. دیگر ناهاری در کار نبود و علت دیگری بر علت‌های کلافه‌ بودنش اضافه شده‌ بود.

🌾«ای وااایِ» بلندی گفت و دودستی بر سرش کوبید. بچه‌ها دیگر دعوا را رها کرده و مشغول تماشای کلافگی مادر بودند. یک صدا باهم گفتند؛ «واااای باز گشنه‌پلو» بعد زدند زیر خنده. پری که کلاً عاصی شده‌ بود خواست عصبانیتش را به‌ نحوی خالی‌ کند ماهیتابه‌ای برداشت و به دنبال بچه‌ها افتاد. دخترش در حال فرار گفت: «مامان هنوز گاز رو خاموش نکردی!»

🍃 پری به طرف گاز برگشت. دیگر چیزی نمانده‌ بود که خود ظرف هم آب‌ شود. فضای آشپزخانه پر از دود شده‌بود. در همین حال حمید از در وارد شد و با دیدن فضای جنگ‌زده‌ی خانه، زد زیر خنده: «بازم که بهمون حمله‌‌شده، چرا منو خبرنکردین بیام کمک؟!»

⚡️ بچه‌ها که با طبع شوخ پدر آشنا بودند با خنده به طرف پدر دویدند. پری با حالت شرمندگی بدون هیچ حرفی روی زمین نشست.
حمید برای این‌که بچه‌ها حرفش را نشنوند کمی جلوتر آمد و آهسته، با حالت شوخی و جدی گفت: «چرا نشستی خانم؟! بلند شو یه فکری برا ناهار بکن من گشنه پلو نمی‌خورما.»

🎋پری که در تشخیص شوخی و جدی حرف حمید مانده‌بود، هول شد و چَشمی گفت و مثل یک خانومِ حرف‌ گوش‌کن بلند شد و ماهیتابه را روی گاز گذاشت و سراغ یخچال رفت که حمید سر رسید: «خدا روشکر که همیشه غذای یدکی تو یخچال داریم، بچه‌ها بیاین نیمرومون از دهن نیفته.»

🌾بچه‌ها طوری بار آمده‌ بودند که در کنار پدر و مادر، حتی نان خالی هم برایشان لذیذترین غذای دنیا بود. قبل از این‌که خوردن را شروع‌ کنند، حمید خدا را شکر کرد. پری از همسر و بچه‌هایش عذرخواهی‌ کرد و بچه‌ها که زیاد متوجه بالا و پایین زندگی نبودند فقط می‌‌خندیدند.

 

 

۰۱/۱۰/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی