تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

گل‌های قالی

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃خسته و بی‌رمق پشت دار قالی نشست. از مهلت یک ماهه‌اش فقط یک روز مانده‌بود. به‌خاطر بدهی و خرج زندگی پول فرش را از قبل گرفته‌ بود. تمام بیست و نه روز را با دلهره‌ی شکایت‌ همسایه‌ها از صدای دفه و شانه گذرانده‌ بود. مدام حواسش بود که در ساعت استراحت همسایه‌ها کار نکند تا اذیت نشوند.

☘️ اما قمرخانم با این‌که یک طبقه با آپارتمان فیروزه فاصله داشت، مدام گوشش به در و دیوار بود تا کی صدای دفه‌ی قالی بلند می‌شود. همین‌که شروع به کوبیدن دفه کرد، در خانه به صدا درآمد. قمر عادت نداشت زنگ در را بزند، همیشه با مشت، حضورش در پشت در را اعلام می‌کرد. البته بسته به عصبانی بودن یا نبودن، نحوه‌ی کوبیدنش فرق می‌کرد.

🌾با شنیدن صدای در، دلهره وجود فیروزه را ‌گرفت: «خدابخیر کنه باز قمرخانومه ... »
فیروزه با همسایه‌ها رفت‌و‌آمدی نداشت و با کسی درددل نمی‌کرد. برای همین همسایه‌ها علت این‌همه کار کردنش را نمی‌دانستند.
در را که با زکرد، قمر چشمانش را بسته، شروع‌کرد به جنجال همیشگی‌اش: «ما آدم نیستیم؟! نیاز به آرامش نداریم؟! سرسام گرفتیم از این‌همه تاپ تاپ و سر و صدا، همسایه‌ها به تنگ اومدن، فرهنگ آپارتمان‌نشینی نداری برای چی اومدی آپارتمان گرفتی؟ »

💫فیروزه که حال خوشی نداشت فقط گوش می‌کرد و نمی‌دانست چگونه از دست قمر خلاص شود و قمر از سکوت او بیشتر عصبانی می‌شد‌. همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که اکبر آقا صاحب‌کارش سر رسید و با شنیدن توهین‌های قمر آشفته شد: «چه خبر شده دخترم مشکلی پیش اومده؟! »

🍃_ سلام اکبرآقا! شرمنده‌‌م خیلی سعی‌ کردم، اما نتونستم تمومش کنم.
و سرش را پایین انداخت.

🎋_ نگران نباش دخترم یه خبر خوش برات دارم. قرار شده کار شما و چند نفر دیگه رو یه هفته دیگه تحویل بگیریم.

🍃قمر که با دیدن ملاحظه و احترام اکبر آقا لجش گرفته‌ بود، بدون این‌که چیزی بگوید غرولند کنان، به‌ خاطر ترس از آسانسور به‌ طرف پله‌ها رفت.

⚡️فیروزه نمی‌دانست از خبر اکبر آقا خوشحال باشد یا ناراحت. بعد از خداحافظی اکبر آقا فیروزه از پله‌ها پایین‌ رفت تا با قمر حرف بزند.

 ✨_ قمر خانوم من که قصد اذیت‌کردن ندارم. برای کمک به زندگیم فقط این کار ازم برمیاد. اگه اذیت میشین حلال کنین تو رو خدا. همین‌که همسرم برگرده از این‌جا می‌ریم.

🍃_ مگه کجاست؟! چرا ندیدیمش تا حالا؟!

🍀_ رفته پی کار و پول ...
شرمندگی از سر و روی قمر می‌بارید، اما خود را از تک و تا نمی‌انداخت.

🌾_ باشه حالا برو فرشتو بباف یه ساعت دیگه همسایه‌ها از سرکار برمی‌گردن نمی‌تونی ببافی. من خودم باهاشون حرف می‌زنم یکاریش می‌کنیم.

🍃برای فیروزه معلوم شد که تا حالا هم قمر آتش بیار معرکه‌ی همیشگی بوده و نفس عمیقی کشید و هیچ نگفت.

 

۰۱/۱۰/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی