
✨سلام بر تو
✨سلام بر امروز
✨سلام بر عشق و عطش.
امروز را به عشق عاشقانهها برای تو آغاز میکنیم یا اباعبدالله.


✨سلام بر تو
✨سلام بر امروز
✨سلام بر عشق و عطش.
امروز را به عشق عاشقانهها برای تو آغاز میکنیم یا اباعبدالله.
🍃 دستش را روی دست گذاشته بود و حرص میخورد. صدای بلند کودکانش در گوشش تاب می خورد و داغ گریه ی نکرده، روی قلبش سنگینی می کرد.
😭خدیجه گریه میکرد و از مادرش میخواست، گریه نکند. مادر اشکش را با لبخند پاک کرد و با نوک انگشتان اشک از چهرهی دخترش زدود.
🏴صدای مداح که روضه ی علی اصغر، میخواند، توی سرش میپیچید و تصور روضه ی ابا عبدلله برجانش آتش میزد. خانم کناری روی شانه اش زد و گفت:«می خواید من بچتون رو نگه دارم.»
✨فاطمه قلبش تپید:« عجب وسوسه ای یعنی کسی پیدا میشه به داد من مادر برسه و بچمو نگهداره تا من هم چند قطره اشک بریزم؟» صدایی در گوشش گفت:«ازکجا اطمینان میکنی؟»
☘به خاطر شرایط کرونا مجلس خلوت بود و فاطمه می توانست کودک و زن کناری را ببیند حتی اگر چند متری از او فاصله گرفته باشند.
🍃چشمش روی خدیجه اش خشک ماند و کودک را در میان دستهای زن بغلی سپرد و میان اشک به او لبخند زد.
☘زن مثل فرشته ها، آرام و پر طمأنینه، کودک را گرفت، به سینه چسبانید، آرام در گوش فاطمه گفت:«نگران نباشین من همین کنار میمونم، فقط نمیذارم صدای گریهی بچتون اذیتتون کنه، باهاش بازی میکنم، هرسال نذر حضرت علی اصغر منه.»
🏴نام علی اصغر بر جان فاطمه شراره زد وتصویر مبهم علی اصغر میان دستان امام و اشک رباب، آتش برجانش ریخت و اشکهایش را جاری کرد و فاطمه درخیالش به رباب و دلتنگی هایش پیوست و او را آرام کرد.

✅ پدر و مادر و حتی فرزندان نوجوان، خیلی وقتها بیش از آن که به محبتهایی از جنس خرید و زبان نرم، محتاج باشند، به احساس کرامت و احترام از اطرافیان نیاز دارند.
🔘 حس احترام در نحوهی برخورد، نشست و برخاست و همچنین لحن بیان، میتواند عزت نفس را در آنها تقویت کرده و روابط خانواده را بهبود ببخشد.

🖤بسم رب الحسین
✋السلام علیک یا مولای
💚من، علیکالسلام میخواهم.
🥀دلم تنگ حریمت هست و عشقت...
☕️و این روزها هر روز صبحم را با چای روضهی تو آغاز میکنم.
🌺مهلا زیر نور آفتاب تابیده شده در ایوان دراز کشیده بود. مادرش حیاط را آب و جارو میزد.
🌸اکرم برای استراحت روی فرش رنگ و روی رفتهی ایوان نشست. به صورت با طراوت مهلا نگاه کرد.
☘مهلا با گوشی مشغول تمرینهای کلاس مجازی بود. با دیدن سایه مادر، سرش را بلند کرد قامت مادر را با دقت دید. قامت رعنای مادرش مچاله و کوتاه شده بود.
🌺درخشش جوانی پوستش از بین رفته بود. زحمت بزرگ کردن مهلا به تنهایی و با کارهای سخت، پوست صورتش را سخت و پرچین کرده بود.
🌸در لحظهای همهی اینها در ذهن نوجوان مهلا پیچید. ناگهان از حالت خوابیده برخاست. پاهایش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت. چایی خوش رنگ و عطری برای مادر در استکان کمر باریک مورد علاقه او ریخت. همراه با توت خشک با لبخند جلوی مادر گذاشت. بعد روی پاهای او بوسه زد.
☘اکرم مهلا را با تعجب نگاه کرد. ذوق زده شد و او را در آغوش گرفت. مهلا گفت:«مامان منو ببخش که به خاطرم مجبور شدی اینقدر سخت کار کنی و جوونیت رو به پام بریزی. قول میدم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.»
🌺اکرم دلش غنج رفت. موهای مشکی دخترش را نوازش کرد. او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «همین که میدونم حواست هست، یه دنیا برام ارزش داره. عاقبت بخیر شی دخترم.»
🌸خورشید از لای برگهای درخت انگور برای آن دو چشمک زد. اکرم چایش را برداشت. همینطور که در نگاه زلال مهلا خیره بود، آن را با شوق سرکشید.
🌺مادر داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازهی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.
🌸بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.
☘️پیرزن استغفرالهی قورت داد وسلام کرد.
هردو سلام کردند و کنار مادر نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی که برای نوه اش دوخته بود را نشان داد و گفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهرهات می آید.»
🌺مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.
🌸_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگه.
☘️مهسا گفت:«کجایش قشنگه؟ مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان میپوشم.»
🌺زهره، لبهایش را گزید؛ ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد و گفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟! من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ دوختیش!»
🌸پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ و داد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»
☘️_آخه مامان جون...
🌺بعد برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: «چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.»
🌸 بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد، گفت: «اصلا میدونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم، حتما میپوشم؛ البته قول نمیدم موهام همش تو باشه .»
☘️مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقهی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه میدرخشید.
🌺اشعه های طلایی خورشید، روی موهای فاطمه تایید.فاطمه گرمازده ، ناراحت وعصبانی از خواب بیدار شد. همسرش در کنارش نبود و وقتی بلندشد دید او دوباره پای رایانه نشسته است.از خستگی چشمهایش را مالید و نمازش را خواند.
🌸مرتضی شب نتوانسته بود، بخوابد به همین خاطر دوباره پای لبتاب رفته بود. خواب شب هم خط قرمزشان بود که مرتضی بی توجه، دوباره آن را رد کرده بود.
🌼فاطمه بی توجه به مرتضی، صبحانه را آماده کرد و سر سفره نشست. مرتضی فهمید ناخواسته باعث آزار فاطمه شده؛ اما فاطمه قصد نداشت این بار راحت او را ببخشد.
🍃مرتضی دور فاطمه می چرخید وهربار با عبارتی، سعی میکرد دل او را به دست بیاورد:«به من لبخند بزن» «فاطمه جانم،خوابم نمیبرد.» «عزیزِدلم صبح را قشنگکرده»
🌺اما فاطمه هربار بی اعتنایی میکرد.
بالاخره سکوت را شکست:«تو میدونی خواب شب، خط قرمزمون بود؛ ازتو توقع ندارم هربار ردشکنی و بعد هم با کمی شوخی وخنده،
روی همه چیز پا کنی.»
🌸_بله ببخشید ولی تو با حرف زدن تا دیر وقت، باعث شدی من سرساعت نتونم بخوابم و بد خواب شم، حالا هم قول میدم تکرار نشه؛ البته حضرت عالی اگر بذارید.»بعد هم بوسه کوتاهی روی صورت فاطمه زد.
🌼_تا تو نخندی، صبحونه نمیخورم.
🍃 نان سنگک را برداشت ویک لقمه نان و کره، برای فاطمه گرفت و در دهانش گذاشت و با همان شوخ طبعی همیشگی به فاطمه اشاره کرد تا او هم برای مرتضی لقمه بگیرد.
🌺دیگر اثری از اخم در چهره فاطمه نماند
و لبخند روی لبهایش نشست. همیشه مهربانی ، خوشحالش میکرد.اندکی بعد آفتاب روی چهره های خندان آن دو می تابید.
✨ازخدا مدد بگیر..
🌸نگاه بدوز به همت بلندت،
🌸به سلامت جسم وجانت،
🌸و به اندیشه خلافت الهی،
🌺آن وقت مردانه، دست روی زانویت بگذار و یاعلی بگو و بلند شو و به سمت اهدافت، خیز بردار...
🌷یاعلی
🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند.
و تلاش میکردند که به توصیهی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرفها را از یادشان برد.
🌸مریم فقط میدانست مامان به خانهی مادر بزرگ رفته و شمارهی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمیرسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.»
🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود.
☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شمارهها را میدید و انگشت در آنها فرو میکرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند. بعد چند بوق، غریبهای جواب داد:«بله»
🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه.
🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟»
☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.»
🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت.
✅گاهی بیبهانه بر پای پدر و مادر خود بوسه بزنیم.
🔘یادمان باشد بزرگان راز موفقیتهای خود را در احترام به پدر و مادر دانستهاند.
🔘مثل آیت الله بهجت که میفرمود: اگر میخواهید غرق رحمت الهی باشید، بر پای مادر خود بوسه بزنید.
✅از این فرصتها استفاده کنیم.
گاهی خیلی زود دیر میشود.