یک استکان چای
🌺مهلا زیر نور آفتاب تابیده شده در ایوان دراز کشیده بود. مادرش حیاط را آب و جارو میزد.
🌸اکرم برای استراحت روی فرش رنگ و روی رفتهی ایوان نشست. به صورت با طراوت مهلا نگاه کرد.
☘مهلا با گوشی مشغول تمرینهای کلاس مجازی بود. با دیدن سایه مادر، سرش را بلند کرد قامت مادر را با دقت دید. قامت رعنای مادرش مچاله و کوتاه شده بود.
🌺درخشش جوانی پوستش از بین رفته بود. زحمت بزرگ کردن مهلا به تنهایی و با کارهای سخت، پوست صورتش را سخت و پرچین کرده بود.
🌸در لحظهای همهی اینها در ذهن نوجوان مهلا پیچید. ناگهان از حالت خوابیده برخاست. پاهایش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت. چایی خوش رنگ و عطری برای مادر در استکان کمر باریک مورد علاقه او ریخت. همراه با توت خشک با لبخند جلوی مادر گذاشت. بعد روی پاهای او بوسه زد.
☘اکرم مهلا را با تعجب نگاه کرد. ذوق زده شد و او را در آغوش گرفت. مهلا گفت:«مامان منو ببخش که به خاطرم مجبور شدی اینقدر سخت کار کنی و جوونیت رو به پام بریزی. قول میدم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.»
🌺اکرم دلش غنج رفت. موهای مشکی دخترش را نوازش کرد. او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «همین که میدونم حواست هست، یه دنیا برام ارزش داره. عاقبت بخیر شی دخترم.»
🌸خورشید از لای برگهای درخت انگور برای آن دو چشمک زد. اکرم چایش را برداشت. همینطور که در نگاه زلال مهلا خیره بود، آن را با شوق سرکشید.
