مثل ماه
🌺مادر داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازهی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.
🌸بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.
☘️پیرزن استغفرالهی قورت داد وسلام کرد.
هردو سلام کردند و کنار مادر نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی که برای نوه اش دوخته بود را نشان داد و گفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهرهات می آید.»
🌺مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.
🌸_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگه.
☘️مهسا گفت:«کجایش قشنگه؟ مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان میپوشم.»
🌺زهره، لبهایش را گزید؛ ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد و گفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟! من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ دوختیش!»
🌸پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ و داد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»
☘️_آخه مامان جون...
🌺بعد برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: «چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.»
🌸 بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد، گفت: «اصلا میدونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم، حتما میپوشم؛ البته قول نمیدم موهام همش تو باشه .»
☘️مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقهی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه میدرخشید.
