نان سنگک
🌺اشعه های طلایی خورشید، روی موهای فاطمه تایید.فاطمه گرمازده ، ناراحت وعصبانی از خواب بیدار شد. همسرش در کنارش نبود و وقتی بلندشد دید او دوباره پای رایانه نشسته است.از خستگی چشمهایش را مالید و نمازش را خواند.
🌸مرتضی شب نتوانسته بود، بخوابد به همین خاطر دوباره پای لبتاب رفته بود. خواب شب هم خط قرمزشان بود که مرتضی بی توجه، دوباره آن را رد کرده بود.
🌼فاطمه بی توجه به مرتضی، صبحانه را آماده کرد و سر سفره نشست. مرتضی فهمید ناخواسته باعث آزار فاطمه شده؛ اما فاطمه قصد نداشت این بار راحت او را ببخشد.
🍃مرتضی دور فاطمه می چرخید وهربار با عبارتی، سعی میکرد دل او را به دست بیاورد:«به من لبخند بزن» «فاطمه جانم،خوابم نمیبرد.» «عزیزِدلم صبح را قشنگکرده»
🌺اما فاطمه هربار بی اعتنایی میکرد.
بالاخره سکوت را شکست:«تو میدونی خواب شب، خط قرمزمون بود؛ ازتو توقع ندارم هربار ردشکنی و بعد هم با کمی شوخی وخنده،
روی همه چیز پا کنی.»
🌸_بله ببخشید ولی تو با حرف زدن تا دیر وقت، باعث شدی من سرساعت نتونم بخوابم و بد خواب شم، حالا هم قول میدم تکرار نشه؛ البته حضرت عالی اگر بذارید.»بعد هم بوسه کوتاهی روی صورت فاطمه زد.
🌼_تا تو نخندی، صبحونه نمیخورم.
🍃 نان سنگک را برداشت ویک لقمه نان و کره، برای فاطمه گرفت و در دهانش گذاشت و با همان شوخ طبعی همیشگی به فاطمه اشاره کرد تا او هم برای مرتضی لقمه بگیرد.
🌺دیگر اثری از اخم در چهره فاطمه نماند
و لبخند روی لبهایش نشست. همیشه مهربانی ، خوشحالش میکرد.اندکی بعد آفتاب روی چهره های خندان آن دو می تابید.
