✅ همسران باید بیاموزند علاوه بر سرپرستی نسبت به یکدیگر حس همدلی هم داشته باشند.
🔘 حس همدلی، پرورشدهندهی عشق بین آن دو خواهد بود.
🔘 امّا حس سرپرستیِ صرف، باعث سوءتفاهم، عدم صمیمیت و احساس منّت خواهد شد.

✅ همسران باید بیاموزند علاوه بر سرپرستی نسبت به یکدیگر حس همدلی هم داشته باشند.
🔘 حس همدلی، پرورشدهندهی عشق بین آن دو خواهد بود.
🔘 امّا حس سرپرستیِ صرف، باعث سوءتفاهم، عدم صمیمیت و احساس منّت خواهد شد.
🍃حرف دخترخاله اش مریم، قلبش را به دردآورده بود:« مگه بیکاری زن مردی بشی که تمام عمرش را تو معدن باید بگذرونه. اینم سلیقه است که تو داری؟ خواستگارای دیگهات رو نمیبینی؟ نکنه کوری! ماشین، خونه بابا این هیچی نداره. هیچی!»
☘️لیلا دلش از این حرفها گرفته بود. مادر کنار اتاق ایستاده بود و همینطور که خانه را گردگیری می کرد، به او خیره مانده بود. نزدیکتر رفت. امیر علی چندمین خواستگار لیلا بود . او با اضطراب فراوان، تلاش می کرد تا با توسل به ائمه علیهم السلام بتواند بهترین انتخاب را داشته باشد. مادر دستش را بی هوا روی شانهی لیلا زد، لیلا گویی از خواب پریده باشد، هول زده نگاهش کرد.
🌾مادر صورت لیلا را با دستانش نوازش کرد، لبخند عمیقی چهره اش را پر کرد بعد لبهای گوشتیاش را از هم بازکرد و گفت:«دختر خوب و قشنگم، نگران نباش نتیجه ی تحقیقات ما نشون میده، امیر علی از هرجهت پسر خوب وسالمیه؛ تنها ایرادش اینه که احتمالا مجبوری خونهی کوچکی اجاره کنی چون دست و بالش کمی تنگه. اما همهی کسایی که میشناسنش گفتن که پسر کاری و زبلیه. اصلا تو سن بیست ویکی دوسالگی، طبیعی نیست که آدما خونه داشته باشن؛ اما به نظرت این حقشونه که وقتی میخوان پاکدامن بمونن با این بهانهها، جواب رد بشنون؟!! »
💠لیلا که با صدای گرم مادر از فکر و خیال کنده شده بود، لبخند زد و به چشمهای مهربان و ریز مادر خیره شد:«نمیدونم مامان. خب دخترخالهها بهم میخندن. وضع اونا و زندگیشون خیلی بهتر از این حرفهاس. به نظرت امیرعلی مایه ی سرشکستگی مون نمیشه؟»
🎋مادر میل و کاموای بافتنیاش را برداشت، گفت:«اگر قراره سرشکستگی به این حرفها باشه، خیلی اوضاعمون بده. »
🌸لیلا خندید. مادر قطعه ای از کاموای کرم رنگ را دور انگشت سبابه اش پیچید و گفت: «میدونی هزار وچهارصد سال پیش هم، مردم اومدن پشت سر امیرالمومنین، همین حرفها رو به حضرت زهرا زدن؟!! »
🍃لیلا با چشمانی گردشده نگاه کرد: «واقعا؟ پس چطور نظر حضرت عوض نشد؟»
☘️_چون پبامبر اکرم اومدن پیش دخترشون و پرده ای از غیب رو براش کنار زدن.اون وقت فکر میکنی چی دیدن؟
🔘_حتی حدس هم نمیشه زد.
🌺مادر خندید:« به خصوص با ذهنی که درگیر اضطرابه. » چشمهای منتظر لیلا،مادر را مجبور کرد که ادامهی ماجرا را بگوید: «حضرت آسمون رو نگاه کرد و دید هزاران شتر با چندین کتاب دارن راه میرن. پیامبر وقتی تعجب دخترش رو دید،فرمود:«بابا میدونی اینا چی حمل میکنن؟! اینا بخشی از فضیلتهای علی هست که در این کتابها نوشته شده و خدا و من به اونا آگاهیم. حالا باز ببین علی رو میپسندی یا نه؟ »
🍃_مامان! واقعا اینقدر خیالت تخته که با امام علی مقایسش میکنی؟
🌾_نعوذبالله مادر. هیچ کس به گرد پای آقامون هم نمیرسه. اما هرکار کنی ازدواج مثل هندونه ی سربسته است . تنها کاری که ازما برمیاد اینه که پسر و خانوادش و وضعشون رو بررسی کنیم. با تحقیق ادب و آدابشو بسنجیم. بقیش هم توکل به خدا. اما من دلم روشنه . از بچگیت برای آینده ات دعا میکردم و دست خودشون سپردمت.
🌸لیلانفس عمیقی کشید. به آغوش مادر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد.
همه جا سیاه پوش بود. بوی اسفند همراه با صدای گریه و زاری فضا راپر کرده بود، پایان مراسم روضهی ده روز بود و دستها برای بردن توشهای بلند بود.
🍃محبوبه دستانش را بالا برده بود و در دلش حرفهایی را میزد که سالها روی دلش، ردی از خون انداخته بود:«خدایا خودت میدونی که چقدر ازصمیم قلب میخوام که بتونم مادر باشم! چقدر حرفهاشون آتیش به جون من و مردم انداختن. چقدر پز بچه هاشون رو دادن. خدایا برای من طوری نیست ولی تو راضی نشو دل بهرام به زندگی سرد بشه. تو راضی نشو زندگیم از هم بپاشه. این شیاطینو از زندگیم جمع کن یا بچهای به من بده که زبانشون کوتاه بشه. خدایا نذر حضرت ام البنین، چهارده هزار صلوات میفرستم اگه این مشکلم حل بشه و بهرام به زندگی برگرده.»
☘اشکهایش را که با پشت دست پاک کرد، احساس آرامش کرد. عادت داشت اشک را به چهره اش بمالد و همان دست خیس اشک را به آسمان بلند کند وحاجت بخواهد.
🌸حالا قلبش آرامشی عمیق پیدا کرده بود. آرامشی که گمشدهی چند ماههاش بود. مطمئن بـود دست رد به سینهاش نخواهد خورد.
🌺لبخندزنان برخاست، چادرش را جمع کرد و به سمت خانه راه افتاد. اما این بار بی اضطراب. انگار پاهایش او را می کشاند.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
🍃از سرش داشت دود بلند میشد. کارهای زمین مانده اش را برای بارهزارم مرور کرد:« وای خدایا چطور ممکنه، این همه کار را تا رسیدن مهمانها انجام بدم. »
☘️وسط هرکاری از سالاد درست کردن تا صاف کردن برنج، بچهها از راه میرسیدند و نمی گذاشتند با خیال راحت کارش را بکند. تنها دوساعت تا رسیدن مهمانها وقت داشت.
یاد اکرم دوست قرآنی اش افتاد. هروقت فرصت برای درس خواندن کم بود، سوره قریش می خواند و چهارده یاوهاب، آن وقت هرطور بود میرسید تا آمدن استاد، درسها را مرور کند.
🌸چهارده یا وهاب و سورهی قریش را خواند. بعد ساعت را نگاه کرد. فاطمهی یک ساله اش را با حوصله شیر داد و سراغ صاف کردن برنج رفت.
🌺فاطمه شیرش را که خورد، بالاخره دست از سرش برداشت وچهار دست و پا کنان، سراغ بازی رفت. باورش نمیشد اما وقتی سعید بااینکه زودتر از همیشه آمده بود، وارد خانه شد، کارهایش تمام شده بود.
☘️سعید دستش را پشت کتف ملیحه زد و گفت: «خسته نباشی بانوی خانه! مثلا آمدم کمک. چهطور وقت کردی؟ »
🍃ملیحه لبخند ملیحی زد و گفت:«با امدادهای غیبی.»
🌻سلام به صبحگاهان وقتی برخاستنت و برخورد پُر لطافت پلکهایت را به نظاره مینشیند.
☀️سلام بر خورشید وقتی به قرص ماه روی تو لبخند میزند، سلام بر روز وقتی در محضر تو قد میکشد.
🌷السلامعلیک یا مولای، من علیکالسلام میخواهم.
🍃محمد مثل همیشه در را به هم کوبید و وارد اتاق شد. مادر مشغول نماز بود که با کوباندن در، به خود لرزید و الله اکبر را بلند گفت.
☘️محمد کیفش را یک طرف انداخت و با جورابهایی که بوی آن، هال را پر کرده بود، روی مبل نشست.
🎋مادر نمازش را تمام کرد و به سراغ محمد رفت: «خجالت نمیکشی شلخته؟ یکم از این خواهرت یاد بگیر. منظم و مرتب. نمیدونم چیشد که تو این شدی!»
🍂محمد گوشش از این حرفها پر بود. دستانش را روی گوشش گذاشت و بی اعتنا به غرزدنهای هرروزهی مادر، ظرف تخمه را جلوی خود گذاشت تا موقع تماشای تلویزیون، سرش گرم باشد.
🍁مهین نزدیکتر رفت تا گوش محمد را بپیچاند که کاسهی صبر محمد، لبریز شد:«مامان جان بسه دیگه. بابا من همینم شلخته بی ریخت. بی نظم، بی ادب. ولم کن فقط. با دخترت حال کن که مجسمهی خوبیهاست. به من امیدی نیست. ان شالله همین روزا میمیرم و از دستم راحت میشی تا مایهی خفت و خواریت نباشم. »
☘️اشکهای محمد که تا دقیقهای پیش مغرورانه، تبدیل به فریاد شده بود از گوشهی چشمهایش فرو ریخت.
🌸مهین تنش لرزید؛ به جملهی محمد فکر کرد و روزی که او نباشد، حتی تصورش هم حالش را بد میکرد، گفت: «خدا اون روز رو نیاره که نباشی مادر، میدونم... زیاده روی کردم؛ اما تو هم یِ کم تمیز باش. »
🏴مادر از روی تو شرمندهایم که نبودیم از تو دفاع کنیم.
🍂مادر جان ما را از پس ۱۴۰۰ سال فاصله بپذیر.
سلام
صبح فاطمیتان بخیر
🍁وقتی که رهبر از ارزش کفش او در مقابل سر آن مردک دیوانه گفت، هنوز شناختمان از او آنقدرها نبود.
☘️ مردی که در کودکی سختی خارهای بیابان و بیابان گردی و فقر را با پوست و گوشت لمس کرده بود و به قول خودش: «از چیزی نمیترسید» را خداوند پاکیزه پذیرفت.
🌹حق هم همین بود، تمام عمرش تلاش کرد تا لایق شهادت شود. مناجاتها و اشکهای کنار اروندش، شهادت میدهند.
🕊شاید همان تواضعش او را تا عرش بالا برد. پیش کسانی که به تنها اندازهی چند تار موی سفید شدهی او، از سپاهی شدنشان گذشته بود، همان تواضعی که تلاش میکرد تا از آنها شهادت بگیرد که مؤمن است؛ نه شهادت بر تقوا یا منصبش. یا تواضع در مقابل پدر و مادر پیر یا وقت گذرانیاش با مردم سادهی روستایی زادگاهش. شاید هم پدرانگیهای مخلصانهاش برای یتیمهای عباسهای زینب.
💦کسی چه میداند؟ اشک پاک کردنها، بوسیدنها و دست یتیمی به سرشان کشیدنها، زنگزدنها وسر زدنها تا جایی که انها اورا پدر خطاب میکردند و با رفتنش، گویی دوباره یتیم شدند.
🌴حاج قاسم مرد میدانِ نبرد با داعش، نبرد با سیل، نبرد با حقخواری از مردم، و نبرد در مقابل هرکس بود که به مقام ولی فقیه، جسارتی کند.
☀️حاج قاسم، آنقدر پاک زیست و آن، قدر مخلصانه جنگید که مانند قاسم ابن الحسن، شهد شهادت را در هیبتی اربااربا، بادستی قلم شده عباسگونه؛ نصیبش شد.
🍃عصبانی وارد آشپزخانه شد. مادر هل زده نگاهش کرد. کفگیر را روی ظرف گذاشت و تمام چهره به او برگشت: « چته مادر؟ چی شده؟ »
☘محمد موهای روغنزدهاش را با کف دست محکم کوبید روی سرش تا بخوابد، بعد دستمال گردنش را با اکراه وعجله باز کرد.
✨نشست رو به روی تلویزیون و آن را روشن میکند. آرم اخبار فوری پخش شد و از اغتشاش توسط چند آشوبگر سخن گفت. محمد دندان هایش را بر هم سابید و مثل مرغ سرکنده دنبال کنترل ماهواره گشت. روی شبکه بی بی سی گذاشت. مجری با کت وشلوار قرمز و گردنبند مروارید ایستاده و با اشاره به تصویر دختر جوانی که خونین بر روی زمین افتاده بود، خبر از کشته شدنش توسط مأموران انتظامی داد.
⚡️محمد انگار میان انبار هیزمش آتش گداخته ریخته باشند، برخاست و به سمت مادر دوید:«میبینی این زنیکه رو مامان. به خدا جلو چشم خودم آقا سیروس بش گفت باید خودتو رو زمین پرت کنی. قرار بود من نفهمم. براشون چای برده بودم، اما یک لحظه خودم شنیدم بهش اینو گفت. خاک بر سر من با طناب اینا تو چاه افتادم. فکر نمیکردم اینقدر ناتو باشن. خیلی نامردن من فکر کردم دنبال حق مردمن ولی خودم دیدم وسط اون دیوونه بازیا، نه یک نفر دونفر، پونزده نفر گوشی دست گرفتن و این ندا رو هل دادن جلو که نقش مرده بازی کنه. جوونیمو به باد دادم. امروز فرداست که بیان دنبالم.»
☘مادر تازه فهمید اعصاب خردیهای پسرش و حرفهای سیاسیای که بلغور میکرده، از کجا آب میخورده است.
🌾دستش را گرفت. او را کنار خود نشاند و اول پیامکی به برادرش داد و بعد شماره اش را گرفت، تا با دوستانش در سپاه صحبت کنند و از محمد، سوالاتی بپرسند که به حل اغتشاش و کم شدن جرم محمد، کمک کند.

✅هر وقت از نوجوانان سخن به میان میآید، همه طلبکارانه از پدر و مادرها میخواهند تا نوجوان خود را درک کنند و به او حق بدهند.
🔘 واقعیت این است که همزیستی مسالمتآمیز همه، در سایهی درک متقابل است.
🔘 درک متقابل همسران از نقش یکدیگر و درک متقابل والدین و فرزندان از یکدیگر.
✅ با حق دادن به یکدیگر در شرایط مختلف زندگی، دل شکستگیها از هم بسیار کمتر و یکدلی و همدلی بسیار بیشتر خواهد شد.