تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

🍃برای بار هزارم نگاهم را می‌ دزدم.  دوسه پرستار دورش را گرفته اند و کودک بی حال نگاه می‌کند،کمک می‌خواهد انگار؛ اما توان ندارد جیغ بزند یا بلند گریه کند وبیمارستان را روی سرش بگذارد.مثل وقتی که شاداب بود.

☘️ چند روز است مریض است.  انگار تمام اب بدنش رفته.  بی روح ومظلومانه نگاهم می‌کند از شادابی چهره ی قشنگ سه روز پیشش هیچ خبری نیست.  شیرش داده ام  تا در معده اش مانده شیر داده ام اما هجوم بی امان این ویروس لعنتی نمی‌گذارد حتی گرمی آب زیر پوست شفافش جمع شود.

⚡️ کودکم پوستش چروک شده. اشکهایم می بارند ومن دلم می‌خواهد دستهای پرستاران را بگیرم. هلشان بدهم یک طرف و بگویم رها کنید کودکم را اصلا بگذارید خودش بمیرد بهتر از این است که زیر دستهای شما بمیرد.  بهتر از این که دستها وسرش و حتی پاهایش همان پاهایی که تا دو روز پیش تپلی وسفید بود را در جستجوی یک رگ، پاره کنید.
 
🍂 دست یکیشان رفت روی سرش. می‌خواهند به پوست سرش سرم بزنند. انژیوکت را لخت می‌کند که جیغ میزنم.تو روخدا نه، من خودم رگش را پیدا میکنم.

🍁آقای دکتری که انگار کمی تجربه دارد شاید هم پدر باشد، نظر پرستار را رد می‌کند. از پشت عینک بی قاب گردش به من نگاهی می اندازد.  توصیه ام را می‌کند گویی.

🍃پرستار رام می‌شود. دست از سر کودکم برمی‌دارد و دوباره سوزن به دستی و پد الکلی در دست دیگرش،  می‌زند روی رگهای نازک دست و پای کودکم.  من زیر لب هرچه ذکر و دعا حفظم می‌خوانم. هرچیز که شاید کمک کند به اینکه آن رگ لعنتی بالاخره پیدا شود و اینها دست از سرش بردارند.

☘️کارساز می‌شود. زود نه. اما بالاخره دکترها وپرستارها دورش را خلوت می‌کنند.  چادرم خیس اشک است. لبهایم از ترس و ذکر خواندن خشک شده و رد افتاده.  نگاهم خیره می ماند روی دست کودکم.

 🍂دو سه جای دست و پایش کبود و خونی است.  آخر جایی روی پشت پایش، را گیر آورده اند، چوبی زیرش بسته اند، تا پای نرم ولطیفش، آرام بماند و رگهای نازک میلی‌متری اش، دوباره پاره نشود و دوباره انژیوکتهای لعنتی باشند و دستها و پاها و کسی چه می‌داند شاید سر کودک معصومم.

🎋دستهای بیجانش را در دستم می‌گیرم. همه‌ ی امیدم این است که حالا با این سرم، بااین قطره های آب که سرد وارد رگهاش می‌شود، و لابد کلی سردش می‌کنند، از این بیماری نجات یابد. شاید بعد سه روز برخیزد بنشیند و دوباره اقو بگوید و دلم را ببرد.

🍃نگاهم می‌چرخد روی صورت کوچکش موهای کوتاه و طلایی تازه بیرون زده اش.  لپهایی که تا سه روز پیش، تو پر بود و حالا مثل کیسه ای که خالی شده باشد، افتاده.

☘️آرزوهایم  برایش را، مرور می‌کنم.  مثلا قد بکشد. جوان رعنایی بشود، لباس سربازی تنش کند یا یک روز گونه هایش به سرخی بزند. سرش را پایین بیندازد. بیاید بین من و بابایش بنشیند و بگوید که عاشق شده است  و من دلم غنج برود برای دیدن نوعروسش و برای دیدن پسر یا دخترش. هرچه که باشد مهم نیست. مهم این است که بچه ی اوست. شنیده ام نوه مغز بادام است.

🍃اما اینها آرزوهای چندروز پیش بود الان سقف آرزوهایم برای او،  این است که تا ساعتی یا روزی یا حتی چندروز دیگر اما سرانجام بنشیند، نگاه درخشانش  را به من بدوزد، ماما بگوید و آخخخخخخ... حتی چقدر دلم برای غرزدنهایش تنگ شده که بهانه بگیرد و مانند قحطی زده ها،  خودش را به من بچسباند و هرگز از شیرخوردن، خسته نشود. خداکند اینها آرزو باشد و نه حسرت.

🍁یکبار دیگر نگاهش می‌کنم آرام و بیجان سرش را می غلطاند و گردن کوچک باریک و سفید رنگش دلم را بی تاب می‌کند. دلم می‌خواهد لبهایم را بگذارم روی تای گلویش و آنجا را بو بکشم. همانجا که همیشه بوی بهشت می‌دهد.  پسرم  هفت ماهه است و یک ماه بزرگتر است از طفلی که می‌خواهم سلامتیش را نذر او کنم. به مادری فکر میکنم که آرزوهایش هیچ وقت در مورد فرزندش محقق نشد.

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

homa

🌸 صف در صف در مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه یک شکل یک پوشش،  یک رنگ،  یک نوع کلاه و همه به یک سو می‌نگریستند. امام وارد شد. نور امام در فضای مدرسه‌ی علوی پیچید.

🧡آمده بودند تا با امام بیعت کنند.
بیعت کردند و همه با خود و خدا قرار گذاشتند تا از جان و مالشان در راه انقلاب بگذرند.

🌻اسلحه‌ها را بر زمین گذاشتند و دربهای انبارهای اسلحه به روی مردم گشوده شد.

🌷شاخه شاخه گل در تفنگ‌هایی که دیگر به سوی مردم گشوده نمی‌شدند، قرار می‌گرفت.

💥و این‌چنین همافران از عضویت در ارتش طاغوت، به جانفدایی در ارتش الله رسیدند.
 
🍀« الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور؛  خدا یار اهل ایمان است که آنان را از تاریکی‌های جهل بیرون آرد و به عالم نور برد.»

📖سوره بقره، آیه۲۵۷

 

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ این شاید راحت ترین روش برای انتخاب روش برخورد با دیگران باشد.

🔘اینکه فکر کنید در هر جایی که هستید، چه رفتارهایی شما را خوشحال میکنند، چه رفتارهایی ناراحت؟

🔘با چه حرف‌هایی دل شکسته می‌شوید و با چه حرف‌هایی خوشحال؟

✅طبق همین قاعده که امام حسن علیه‌السلام،  یادمون داده ان، باید عمل کنیم تا شاید بتونیم بخشی از حق پدر و مادرمون ادا کرده باشیم.

🔹امام حسن علیه‌السلام فرمودند:صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یصاحِبوک بِهِ؛ با مردم به گونه‌ای رفتار کن که دوست داری با تو آن گونه رفتار کنند.

📚أعلام الدّین ، ص۲۹۷

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

aram jan

🌷صبحم را با تو رنگین می‌کنم.

🌻نامت ذکر لب است و عشقت، آرام جان.

🌱مولای من، امروزم را از من بپذیر.  

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ganj

✅ مادرها گنجینه‌های خداوند بر رویِ زمین هستند.  

🔘 مهم‌ترین خصوصیت مادرها، عشق بی‌پایان و دلسوزی است؛ حتی اگر گاهی با تندی یا سخنی باعث رنجش خاطرمان می‌شوند، اگر کمی عمیق‌تر فکر کنیم، معمولا ناشی از دلسوزی بیش از حدشان است.  

🔘 مراقب باشیم قدردان لطفشان باشیم و ناسپاسی نعمت بزرگ مادر را نکنیم.

✅ مادرها، رفتنی هستند مثل همه آن‌هایی که رفتند؛ پس تا هستند قدر مهربانی و دلسوزی‌شان را بدانیـم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

rangin kaman

🌞روز با تو بلند می‌شود، قد می‌کشد و عشق، رنگین کمان هفت رنگ می‌شود و بر تمام دل و جانم می‌تابد.

🍀صبح با تو زیباست. سلام مولای خوبم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃از کار زیاد خسته شده بود. دلگیر و دلتنگ رو به روی تلویزیون روی مبل چمپاتمه زده بود و هر از گاهی که کودک چندماهه اش از پاهایش او را می گرفت و می‌ایستاد، هم ذوق می‌کرد، هم مانده بود چگونه استراحت کند. استراحت کارشاقی بود برای مادر جوانی که هنوز با پیچ و خم فرزندآوری آشنا نبود و دو کودک نوپا داشت. آن هم وقتی همسرش بیشتر روز را بیرون خانه، می‌گذراند. 

 

☘فکری به سرش زد. دلش تنوع می‌خواست. برخاست و ازمیان صفحه های آشپزی، یک دسر خوشرنگ و رو که موادش را در خانه داشته باشد، پیدا کرد. 

 

🌸در میان غرهای دو فرزندش، آن را درست کرد و در یخچال گذاشت. ساعت که به دو نزدیک میشد، کم کم همسرش از راه می‌رسید. ساعت گاز را تنظیم کرد و سراغ سالاد رفت. بعد سری به اتاق خواب زد و سرخاب سفیدآبی کرد. سفره را چید. دسر هم آماده شده بود. زنگ که به صدا درآمد، مثل کفتری به سمت در بال گشود و در واحد را باز کرد. مرتضی با دیدن چهره ی شاد او، متعجب شد: «چی شده خبریه؟ »

 

🌾آرام پایش را در هال گذاشت و وقتی سفره را دید یقین کرد مناسبت امروز را فراموش کرده است. دستهایش را شست و تقویم جیبی را از جیبش درآورد، هرچه گشت مناسبتی نبود هنوز تا سالگرد ازدواجشان چند ماهی مانده بود تولد محبوبه هم هفته ی بعدی بود. 

 

✨_ببینم بازم خبریه؟ توراهی داریم؟ باباش قربونش. 

 

🍃_نخیر خدا نکنه. می‌خوام امروز قشنگ فرصت داشته باشیم، برنامه بریزیم. 

 

🌺مرتضی آرام شروع به کشیدن برنج کرد: «یاخدا. چه برنامه ای! »

 

🍃_بگم یا باشه بعد غذا.  

 

☘_امروز خسته نیستم شمام که حسابی تدارک دیدی وشرمنده کردی! هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو.

 

✨_راستش من خیلی دوست دارم باشگاهی یا خیاطی یا هر کلاس مفیدی برم؛ اما این بچه ها امونم بریدن. دوست دارم کمی هم برای خودم وقت بذارم. دوست دارم کمک کار داشته باشم. چند وقته تو خیلی درگیر کارات هستی و حواست به ما نیست! 

 

🍃محبوبه راست می‌گفت. مرتضی به تازگی ارتقای شغلی پیدا کرده بود و کمتر سراغی از بچه ها می‌گرفت وخسته به خانه می آمد. 

 

☘_خب برنامه‌ات چیه خانومی؟ حق داری. قبول دارم کم کاری کردم. 

 

✨_می‌تونی هفته‌ای یکی دو روز، دو ساعت بچه ها رو نگه داری تا من بتونم به مسجد سر بزنم و توکلاساش شرکت کنم؟ 

 

🍃_فقط همین؟ 

 

☘_همین. هرروزی که خودت بتونی.

 

🎋_چشم ودیگه؟ 

 

✨هیچی. همین تا چند دقیقه ی پیش بزرگترین ارزوم بود. 

 

🌸_شرمندتم که درگیر خودم و کارام بودم وبا خودخواهیم ناراحتت کردم عزیزم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘ صبح جمعه بود و مریم تازه چند کتابی راجع به امام زمان خوانده بود. تصمیم گرفته بود عاشقانه هایش را وقف مولایش کند. 

 

☘نسیم خنک لا به لای سبزه ها می‌دوید.مریم پا برهنه روی علفها قدم می‌زد. 

 

🎋صدای بزرگترها و بچه‌ها کنار رودخانه میان صدای سرسری بازی آب روی سنگ‌ها به گوشش می‌رسید. مهدی صدای گوشی را بلند کرد. میلاد و میثم وسامان گردهم جمع شده بودند و می چرخیدند و گاهی پروانه و لیلا هم در کنارشان بالا و پایین می پریدند. انگار بیرون از دیوار خانه‌، قانون و حیایی وجود نداشت.

 

🌾مریم اما دلش راضی به این کارها نبود، برخاست. کمی از جمع فاصله گرفت. درخت تنومندی پیدا کرد. از داخل کیفش، تسبیح را درآورد، سرش را روی برگهای خشک شده، گذاشت و به نیت ایستاد:« آقاجان، نمازت را میخوانم و حاجتم این است که به رضایتت برسم. »

 

🌸تکبیر را گفت... به ایاک نعبد وایاک نستعین که رسید، برای اولین بار حس کرد راست می‌گوید. ازخدا خواست غیر از او از کسی یاری نخواهد. 

 

🌺اشک روی گونه‌هایش بارید. مریم حس می‌کرد زیر چترنگاه مهربان امامش، نماز می‌خواند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

shabnam

☀️به قطره‌ی شبنم که روی گل نشسته، سلام کن. به بلندای خورشید هم.

🖍روی تقویم صبحگاهی‌ات خط قرمزی بکش و بنویس؛ امروز به وقت من.

🌸 می‌خواهم امروز جانشین خدا باشم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃معین کنار همسرش مشغول تماشای فیلم بود. معین همینطور که نگاهش به تلویزیون ۳۲اینچ میان خانه ی کوچک بود، از فاطمه طلب چایی کرد.

☘️فاطمه تاب موهایش را خیلی دخترانه ونرم،  کنار زد و صورتش را جلو آورد تا همسرش رنگ کالباسی رژ را ببیند. بعد سینی چایی را جلوآورد و روی میز گذاشت.

🍂اما معین مثل هربار، سینی چای را همانطور که نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود، جلو کشید و با صدای هورت بالا برد.

🍁نگاه فاطمه روی استکان خالی معین، خیره ماند ونگاه معین روی تلویزیون. قلب فاطمه شکست. جوری که معین بشنود فنجان خالی را بر سینی استیل کوبید و با قدمهای تند به سمت اتاق خواب رفت.

🥀 ساعتی گذشت. معین در اتاق را بازکرد و دید فاطمه با موهای پریشانی که خیس به صورتش چسبیده بود، کنار برگ کاغذی خوابیده. کاغذ زرد رنگ چسبان که با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:«انگار برایت زیبا نیستم، چون تلویزیون را ترجیح می‌دی. از من فقط چای می‌خوای و حتی توجهی بهم نداری. از این بی تفاوتیها خسته شدم، اگه دوستم نداری،  راحت بگو.»

🌾معین دلش لرزید.  بی‌خیالی‌های او،  قلب فاطمه را شکسته بود. پتوی نازکی روی فاطمه کشید و خوابید.

🌸فردا ظهر با دسته‌ی گلی نارنجی به خانه آمد. همینطور که فاطمه غذا را می‌چشید، آرام آرام وارد آشپزخانه شد و دستهایش را روی چشمهای فاطمه گذاشت و دسته گل را جلوی دست او گرفت.  فاطمه دسته گل را لمس کرد، دست‌های معین را کنار زد.  با ناراحتی جامانده از شب قبل گفت:«خوب که چی؟! یک دسته گل تا قبل تماشای تلویزیون. بعد هم مثل همیشه خربیار و باقالی بار کن.»

🎋معین دست فاطمه را گرفت.بعد او را کشان کشان برد  و روی مبل نشاند. رو به رویش نشست و گفت:«فاطمه جان عزیزم! می‌دونم توجهم به تلویزیون و فیلما بیش از حده.»
بعد کمی گوشه‌ی سمت راست کله‌اش را خاراند و گفت: «اما اینها وصدها اذیت بیشتر از اینها هیچ وقت دلیل دوست نداشتن تو نیست. دلیل ضعف من و البته یکی از تفاوتای ما مردا و شما زنهاست. شما زنها می‌تونید همزمان به چند چیز توجه کنید.  بر خلاف ما. ببخش. ان شالله کم کم برطرفش می‌کنم. تا حدی که بتونم.»

🌺بعد دستی روی شانه‌ی فاطمه زد و گفت:«خب خب خب. ببینم. فکر کنم که یه خریدی کرده بودی ها؟  میشه بیاریش ببینم؟!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر