تفاوت
🍃معین کنار همسرش مشغول تماشای فیلم بود. معین همینطور که نگاهش به تلویزیون ۳۲اینچ میان خانه ی کوچک بود، از فاطمه طلب چایی کرد.
☘️فاطمه تاب موهایش را خیلی دخترانه ونرم، کنار زد و صورتش را جلو آورد تا همسرش رنگ کالباسی رژ را ببیند. بعد سینی چایی را جلوآورد و روی میز گذاشت.
🍂اما معین مثل هربار، سینی چای را همانطور که نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، جلو کشید و با صدای هورت بالا برد.
🍁نگاه فاطمه روی استکان خالی معین، خیره ماند ونگاه معین روی تلویزیون. قلب فاطمه شکست. جوری که معین بشنود فنجان خالی را بر سینی استیل کوبید و با قدمهای تند به سمت اتاق خواب رفت.
🥀 ساعتی گذشت. معین در اتاق را بازکرد و دید فاطمه با موهای پریشانی که خیس به صورتش چسبیده بود، کنار برگ کاغذی خوابیده. کاغذ زرد رنگ چسبان که با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:«انگار برایت زیبا نیستم، چون تلویزیون را ترجیح میدی. از من فقط چای میخوای و حتی توجهی بهم نداری. از این بی تفاوتیها خسته شدم، اگه دوستم نداری، راحت بگو.»
🌾معین دلش لرزید. بیخیالیهای او، قلب فاطمه را شکسته بود. پتوی نازکی روی فاطمه کشید و خوابید.
🌸فردا ظهر با دستهی گلی نارنجی به خانه آمد. همینطور که فاطمه غذا را میچشید، آرام آرام وارد آشپزخانه شد و دستهایش را روی چشمهای فاطمه گذاشت و دسته گل را جلوی دست او گرفت. فاطمه دسته گل را لمس کرد، دستهای معین را کنار زد. با ناراحتی جامانده از شب قبل گفت:«خوب که چی؟! یک دسته گل تا قبل تماشای تلویزیون. بعد هم مثل همیشه خربیار و باقالی بار کن.»
🎋معین دست فاطمه را گرفت.بعد او را کشان کشان برد و روی مبل نشاند. رو به رویش نشست و گفت:«فاطمه جان عزیزم! میدونم توجهم به تلویزیون و فیلما بیش از حده.»
بعد کمی گوشهی سمت راست کلهاش را خاراند و گفت: «اما اینها وصدها اذیت بیشتر از اینها هیچ وقت دلیل دوست نداشتن تو نیست. دلیل ضعف من و البته یکی از تفاوتای ما مردا و شما زنهاست. شما زنها میتونید همزمان به چند چیز توجه کنید. بر خلاف ما. ببخش. ان شالله کم کم برطرفش میکنم. تا حدی که بتونم.»
🌺بعد دستی روی شانهی فاطمه زد و گفت:«خب خب خب. ببینم. فکر کنم که یه خریدی کرده بودی ها؟ میشه بیاریش ببینم؟!»
