تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تفاوت

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃معین کنار همسرش مشغول تماشای فیلم بود. معین همینطور که نگاهش به تلویزیون ۳۲اینچ میان خانه ی کوچک بود، از فاطمه طلب چایی کرد.

☘️فاطمه تاب موهایش را خیلی دخترانه ونرم،  کنار زد و صورتش را جلو آورد تا همسرش رنگ کالباسی رژ را ببیند. بعد سینی چایی را جلوآورد و روی میز گذاشت.

🍂اما معین مثل هربار، سینی چای را همانطور که نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود، جلو کشید و با صدای هورت بالا برد.

🍁نگاه فاطمه روی استکان خالی معین، خیره ماند ونگاه معین روی تلویزیون. قلب فاطمه شکست. جوری که معین بشنود فنجان خالی را بر سینی استیل کوبید و با قدمهای تند به سمت اتاق خواب رفت.

🥀 ساعتی گذشت. معین در اتاق را بازکرد و دید فاطمه با موهای پریشانی که خیس به صورتش چسبیده بود، کنار برگ کاغذی خوابیده. کاغذ زرد رنگ چسبان که با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:«انگار برایت زیبا نیستم، چون تلویزیون را ترجیح می‌دی. از من فقط چای می‌خوای و حتی توجهی بهم نداری. از این بی تفاوتیها خسته شدم، اگه دوستم نداری،  راحت بگو.»

🌾معین دلش لرزید.  بی‌خیالی‌های او،  قلب فاطمه را شکسته بود. پتوی نازکی روی فاطمه کشید و خوابید.

🌸فردا ظهر با دسته‌ی گلی نارنجی به خانه آمد. همینطور که فاطمه غذا را می‌چشید، آرام آرام وارد آشپزخانه شد و دستهایش را روی چشمهای فاطمه گذاشت و دسته گل را جلوی دست او گرفت.  فاطمه دسته گل را لمس کرد، دست‌های معین را کنار زد.  با ناراحتی جامانده از شب قبل گفت:«خوب که چی؟! یک دسته گل تا قبل تماشای تلویزیون. بعد هم مثل همیشه خربیار و باقالی بار کن.»

🎋معین دست فاطمه را گرفت.بعد او را کشان کشان برد  و روی مبل نشاند. رو به رویش نشست و گفت:«فاطمه جان عزیزم! می‌دونم توجهم به تلویزیون و فیلما بیش از حده.»
بعد کمی گوشه‌ی سمت راست کله‌اش را خاراند و گفت: «اما اینها وصدها اذیت بیشتر از اینها هیچ وقت دلیل دوست نداشتن تو نیست. دلیل ضعف من و البته یکی از تفاوتای ما مردا و شما زنهاست. شما زنها می‌تونید همزمان به چند چیز توجه کنید.  بر خلاف ما. ببخش. ان شالله کم کم برطرفش می‌کنم. تا حدی که بتونم.»

🌺بعد دستی روی شانه‌ی فاطمه زد و گفت:«خب خب خب. ببینم. فکر کنم که یه خریدی کرده بودی ها؟  میشه بیاریش ببینم؟!»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی