تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

🍃«پس چرا تموم نمیشه؟ امروز ششمین روزیه که به هوای دیدن یک آشنا اینجا میام و می‌شینم. »

 

☘دل تنگ بود حتی برای دیدن یک رفیق. آخرین بار که به دیدنش آمدند یک ماه قبل بود. بعد از آن هیچ رفیقی به او سر نزده بود.

 

🎋آهی کشید: «کجا هستن پس این رفقا؟ نمی‌خواد این انتظار تموم بشه؟! حتی بچه هامم نیومدند؛ چرا آخه؟ »

 

🌾صدای تق تق گوشش را پر کرد. نسیم بسم الله الرحمن الرحیم.. الحمدالله رب العالمین، قلبش را آرام و لبخند بر لبانش نشاند: «ممنون پسرم که بالاخره به من سرزدی. دل تنگ بودم برای همه تون.خدایا اینا رو به آرزوهاشون برسون. خدا خیرت بده بابا که برام فاتحه خوندی. »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

☘بند بند بدنش از خستگی کش می آمد ومور مور می‌شد. صداها توی سرش می پیچیدند. باز هم کودک شیرخوارش سراغش آمد دلش می‌خواست او را پرت کند. سرش را توی دو دستش بگیرد و به حال و روزش گریه کند. 

دلش می‌خواست از حالا تا همیشه بدود و به جایی برود که هیچ کس مزاحم خلوتش نشود. هرچه بیشتر می‌دوید انگار کمتر کارهاش انجام می‌شد.

 

🌸اما عاقبت کودک خودش را رساند و باهمان هنر همیشگی، همان چشمهایی که شبیه تیله ای مشکی براق و پرنور بودند به چشمهایش خیره شد. دستهای کوچکش را مثل دو چنگک به دامن مادرش انداخت و ملتمسانه نگاهش کرد. 

مقاومت بی‌فایده بود. انگار توی نگاهش و این التماسش قدرتی بود که برخلاف جثه ی کوچکش می توانست مادرش را به هرکاری وادار کند. 

 

 🍃همه ی حال بدش از بین رفت. چشمهایش هنوز در چشمهای کوثر گره خورده بود که او را به آغوش کشید. ناخوداگاه اشکهایش روی صورتش جوب به راه انداختند و کوثر همانطور که شیر می‌خورد، صورت مادرش را نوازش می کرد. 

 

 

صبح طلوع
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👣به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «جایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها!»

🚪وحید در را با پایش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد.  تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست: «باز چی شده؟»
 
☘️_هیچی. چی باید میشد؟؟! از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم!

🎋_ولی یه چیزی شده.
 
🍃_ای بابا! تو هم که خوشت میاد استرس  بکشی.  همه چی آرومه من و تو هم حسابی خوشبختیم. حله؟؟ ناهار نمیخوای بدی؟؟معدم پاره شد!

🌀زهرا تلخ خندید.فکرهای مختلف توی سرش قیرقاژ می رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او می دزدید و وقتی می خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمک های
 قهوه ای_طوسی او می دوخت، لبخندی روی لبهای کم حالش می کشید و سراغ کنترل تلویزیون را می گرفت.

🌙شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می چکاند که وحید از خواب پرید. در اتاق، شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می نوشید و گاهی قدم میزد به آشپزخانه رفت.

⚡️زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.

🍂نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد می‌شد که وحید با شنیدن صدای پا، فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته! چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟؟»

🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را برید: «خاک برسرم چیشده وحید؟»

☘️وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی. هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچیک بود. چیزی نبود که بخوای نگران بشی.»

🌪عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا! دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟! چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی۰۰۰ اصلا ببینم من نا محرمتم؟؟! اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم.»

🍃_ای بابا خانوم! چه خبره!

🥀اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!معلوم نیست چند تا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل  درست تعریف کن ببینم چی شده.

🚑وحید مبهم و سرسری تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛اما همه ی اینها زهرا را آرام  نکرد.

⭐️ وحید فهمید نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت. شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

negahy no

 

 

⁉️ برای امام زمان نه برای خودت تا به حال چکار کرده‌ای؟

✅ بعضیها فکر می‌کنند امام زمان را برای خودش می‌خواهند اما در واقع او را برای حاجتهای خودشان می خواهند.
 
❓یعنی چه؟

🔘 یعنی اگر یک روز بیاید و مطمئن باشد به همه‌ی حاجت‌های حال و آینده‌اش رسیده، دیگر نمی تواند امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را بخواهد چون هنوز دلش از عشق نسبت به ایشان خالی است.

💥چطور هست برگردیم و به انتظارمان معنای دوباره ببخشیم!!!

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ مادرها، جواهرات الهی هستند. مهربان، دلسوز و تا همیشه عاشق. 

 

🔘بی رحمی است اگر وقتی جبر زمانه باعث ضعف اعصاب یا دلسوزی بیش از حد و بداخلاقی در آنها شد، دل آنها را با حاضر جوابی و تندی بشکنیم. 

 

🔘یادمان باشد مادر، جلوه‌ ‌ی مهربانی خداست. 

 

✅ فرصت خدمت به او فرصتی تکرار نشدنی در زندگی است. امری که می‌تواند کلید عاقبت به خیری‌مان باشد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌻چشم‌هایت را به آسمان بدوز، می‌بینی چتر روشن آبیش را سخاوتمندانه روی سرت گسترده. به زمین چشم بدوز و ببین آنچه از او برمی‌آید، دریغ نکرده. 

 

🍂تو هم بخشنده باش. 

تو هم آبی باش. به امروز خوش آمدی.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

majazy

 

✅ اگر چه بحث بر سر فضای مجازی و ارتباط کودکان در آن،  بسیار زیاد است و در این مختصر نمی‌گنجد، امّا به طور خلاصه توجه شما را به دو نکته مهم جلب می‌کنیم:

🔘 ۱.تماس زیاد با گوشی،  تبلت و حتّی تلویزیون،  براساس مبانی پزشکی برای چشم، عقل و حتی قدرت روان شناختی مغز تاثیر منفی دارد. بر همین اساس پزشکان وروان شنایان توصیه می‌کنند در مجموع، استفاده از این ابزار از سه ساعت روزانه تجاوز نکند والّا بر هوش بچه و قدرت تمرکز وی و حتی بینایی او، تاثیر منفی خواهد داشت.

🔘 ۲.کودکان و نوجوانان نباید با ابزاری که به اینترنت متصل می‌شود، تنها بمانند. متأسفانه با وجود بعضی ابزارها، همچنان گوگل و امثال آن، دارای محتوای مستهجن فراوان هستند در صورت تنها ماندن بچه‌ها، عواقب سختی در انتظار روح وروان آنهاست.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃سهیلا بی قرار به خود می‌پیچید. بچه در شکمش لگد می‌زد. سرانجام لحظه ی موعود رسید. به مسعود زنگ زد و مسعود در کمترین زمان خودش را رساند. 

 

☘در میان راه استرس قلب سهیلا را پاره می‌کرد. از زمان تولد فرزند اولش، همیشه نگران این لحظه های پر تلاطم بود. می ترسید زندگی بخشیدن به فرزندی، برایش گران تمام شود؛ اما مسعود هربار با لطافت وعشق، دستش را در میان دستان گرم ومردانه اش می‌گرفت، به او امید می‌داد و می‌گفت: «عزیزم ترس چرا؟ این دخترتم بغل می‌گیری و به این حال و روزت میخندی! نگران نباش عزیزم من پیشتم. »و بعد تا زمانی که اجازه می‌دادند کنار فاطمه می‌ماند و با لبخند او را تا اتاق زایمان، بدرقه می کرد.  

 

🌾سهیلا هربار یاد مهربانی‌های مسعود می افتاد، اشک در چشمانش جمع می‌شد و دعا میکرد خدا اورا برایش نگهدارد. 

 

⚡️در میانه ی راه، ناگهان ماشینی بی هوا جلو ماشینشان پیچید و مسعود پیش روی سهیلا، از ماشین بیرون پرت شد. دیگر چیزی نفهمید. 

 

🍂ساعتها طول کشید تا سهیلا فهمید چه بلایی بر سر خودش و همسرش آمده. 

 سهیلا و مسعود هر دو در یک اتاق بستری بودند. سهیلا تنها پیشانیش زخم شده بود؛ اما دست وپای مسعود شکسته و به سقف آویزان بود. 

 

🌸پرستار با دیدن چشمان باز و لرزان سهیلا گفت: « نگران نباش، الان میام.» دوید تا نوزادش را از بخش نوزادان بیرون بیاورد و به آغوشش بسپرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ والدین عزیز توجه کنید، فرزند شما با تمام کوچکیش متوجه حتی ذره ای تبعیض هم خواهد بود. 

 

🔘 امّا اگر بزرگ شود و همچنان درد جانکاه تبعیض را حس‌کند، تاثیر منفی بسیار زیادی چه در اعتماد بنفس او و چه در حس او نسبت به دیگران به خصوص فردی که رقیب اوست، خواهد داشت. 

 

🔘 بی جهت نیست که در روایات تربیتی از هر گونه تبعیض ما را برحذر داشته‌اند. (۱)

 

▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️

 

🔹۱- رسول اکرم صلوات الله علیه می‌فرماید:

🔸اِنَّ اللّه تَعالی یُحِبُّ اَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ اَوْلادِکُمْ حَتّی فِی الْقُبَلِ؛ همانا خداوند دوست دارد که میان فرزندان خود به عدالت رفتار کنید، حتی در بوسیدن.»

 

📚 کنز العمّال : ج۱۶، ص۴۴۵، ح۴۵۳۵۰

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۴ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃 بچه ای نداشت. خیلی وقت بود. سالها در آرزوی بچه می‌سوخت اما وقتی همسرش را می‌دید که با عشق به او و با اینکه پانزده سال از او کوچکتر بود، عاشقانه برایش تلاش می‌کرد، از او پرستاری می‌کرد و در کارهای خانه، کمک کارش بود، دلش نمی‌خواست خاطر مهربان او را با آرزوهایی که نمی دانست چقدر به صلاحش است، تباه کند.

☘️زنگ در به صدا درامد.  مژده دختر مهربان همسایه بود. در را با بی حوصلگی باز کرد.  از قبل می‌دانست چه حرفهایی خواهد شنید.
مژده از در وارد شد و مثل همیشه بی بهانه سراغ دوا و درمان را گرفت و از او خواست که به دکتری که او پیشنهاد می کند، برود.

🍂زهره سالها بود این حرفها را می‌شنید؛ اما با دیدن عاشقانه‌های این چند روز همسرش که حالا در ایام بیماری، گویی چندین برابر مهربان شده بود، تصمیمش  را گرفت.

🌾مژده گوشی اش را درآورد تا آدرس دکتر را برایش بفرستد که زهره دستش را گرفت.  صاف درچشمانش براق شد و گفت:«ببین مژده جان راستش را بخواهی به این نتیجه رسیدم که  بیش از این نباید به این موضوع اصرار کنم. رضا عاشق منه و منم با تمام وجود عاشق رضا. مطمئنم خداوند که نعمت فرزند را به من نداده به جایش زندگیم را پر کرده از هوای خوب عشق. لطف کن دیگر راجع به دکتر صحبت نکن ما از زندگی مان بی بچه هم راضی هستیم.  خیلی هم زیاد.»

🍃مژده که دستهایش روی گوشی بود، مات‌زده و بادهان باز، به او خیره مانده نگاه کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر