شلخته
🍃محمد مثل همیشه در را به هم کوبید و وارد اتاق شد. مادر مشغول نماز بود که با کوباندن در، به خود لرزید و الله اکبر را بلند گفت.
☘️محمد کیفش را یک طرف انداخت و با جورابهایی که بوی آن، هال را پر کرده بود، روی مبل نشست.
🎋مادر نمازش را تمام کرد و به سراغ محمد رفت: «خجالت نمیکشی شلخته؟ یکم از این خواهرت یاد بگیر. منظم و مرتب. نمیدونم چیشد که تو این شدی!»
🍂محمد گوشش از این حرفها پر بود. دستانش را روی گوشش گذاشت و بی اعتنا به غرزدنهای هرروزهی مادر، ظرف تخمه را جلوی خود گذاشت تا موقع تماشای تلویزیون، سرش گرم باشد.
🍁مهین نزدیکتر رفت تا گوش محمد را بپیچاند که کاسهی صبر محمد، لبریز شد:«مامان جان بسه دیگه. بابا من همینم شلخته بی ریخت. بی نظم، بی ادب. ولم کن فقط. با دخترت حال کن که مجسمهی خوبیهاست. به من امیدی نیست. ان شالله همین روزا میمیرم و از دستم راحت میشی تا مایهی خفت و خواریت نباشم. »
☘️اشکهای محمد که تا دقیقهای پیش مغرورانه، تبدیل به فریاد شده بود از گوشهی چشمهایش فرو ریخت.
🌸مهین تنش لرزید؛ به جملهی محمد فکر کرد و روزی که او نباشد، حتی تصورش هم حالش را بد میکرد، گفت: «خدا اون روز رو نیاره که نباشی مادر، میدونم... زیاده روی کردم؛ اما تو هم یِ کم تمیز باش. »
