اضطراب
همه جا سیاه پوش بود. بوی اسفند همراه با صدای گریه و زاری فضا راپر کرده بود، پایان مراسم روضهی ده روز بود و دستها برای بردن توشهای بلند بود.
🍃محبوبه دستانش را بالا برده بود و در دلش حرفهایی را میزد که سالها روی دلش، ردی از خون انداخته بود:«خدایا خودت میدونی که چقدر ازصمیم قلب میخوام که بتونم مادر باشم! چقدر حرفهاشون آتیش به جون من و مردم انداختن. چقدر پز بچه هاشون رو دادن. خدایا برای من طوری نیست ولی تو راضی نشو دل بهرام به زندگی سرد بشه. تو راضی نشو زندگیم از هم بپاشه. این شیاطینو از زندگیم جمع کن یا بچهای به من بده که زبانشون کوتاه بشه. خدایا نذر حضرت ام البنین، چهارده هزار صلوات میفرستم اگه این مشکلم حل بشه و بهرام به زندگی برگرده.»
☘اشکهایش را که با پشت دست پاک کرد، احساس آرامش کرد. عادت داشت اشک را به چهره اش بمالد و همان دست خیس اشک را به آسمان بلند کند وحاجت بخواهد.
🌸حالا قلبش آرامشی عمیق پیدا کرده بود. آرامشی که گمشدهی چند ماههاش بود. مطمئن بـود دست رد به سینهاش نخواهد خورد.
🌺لبخندزنان برخاست، چادرش را جمع کرد و به سمت خانه راه افتاد. اما این بار بی اضطراب. انگار پاهایش او را می کشاند.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte