تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

 

🍃دلش شکسته بود. حوصله‌اش از حرفهای تکراری، عذرخواهی‌های نافرجام و تکرار دوباره‌‌‌ی همه ی بگومگوها پر بود.

☘️دلش میخواست زمین و زمان را به هم بدوزد تا از گره کور زندگیش که حالا به نظر، اصل ازدواجش بود، رهاشود.
 
🎋دهانش را باز کرد تا همه‌ی آنچه توی سرش می‌پیچید را بریزد در داریه؛اما چیزی او را نگه می‌داشت. چیزی که درنهایت  نام او را لطف خدا گذاشت.

🌾یادش آمد حالا که رمضان شروع شده، دیگر این شیطان نیست که از در و دیوار جانش بالا می‌رود و او را به پرتگاه بداخلاقی با همسر، نگه نداشتن مرزها و استفاده‌از کلمات رکیک، می کشاند.

☘️یادش آمد حالا دیگر او و نفسش، باهم تنهایند و اگر خطایی از او سربزند، بی شک مقصر خود اوست.

🌸از تصور اینکه با دست خودش، خودش را بیچاره کند، تنش لرزید. برخاست تا دور اتاق کمی بچرخد تا عصبانیتش فرو بنشیند و بعد در خلوت ذهنش، جوانمردانه مقصر این بگومگوها را شناسایی و برای پایان دادن به آنها فکری کند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محدثه توی گرمای آفتاب که در میان خانه پهن شده، نشست.  خسته بود و بوی عطرغذایش، خانه را پرکرده بود.

☘️نسترن از راه رسید و مثل هرروز بساط نقاشی اش را روی زمین پهن کرد. درست روبه روی او.

🌸_مامان نقاشی کنیم؟

🎋دلش می‌خواست بهانه بیاورد و در سکوت از آفتاب لذت ببرد؛ اما عشوه‌های دخترانه‌ی نسترن وهمزمان، سلولهای مادرانه‌ی محدثه، نمی‌گذارند.

🌸نسترن را روی زانویش گذاشت.  دفتر و مداد رنگی‌ها را پخش و مهتاب را صدا کرد.

🌾مهتاب با ذوق دوید و خودش را در دامان مادر انداخت. نسترن که دوسالی بزرگتر از مهتابِ، تنها لبخند زد و خودش را به زانوی مادر، بیشتر نزدیک کرد.

🍃لای دفترش را باز کرد. کودک می‌شود؛ شبیه دخترهای مدرسه‌ای روی شکم می‌خوابد. مهتاب و نسترن به وجد می‌آیند و با ذوق مدادها را تقسیم می‌کنند.

☘️نیم ساعتی می‌گذرد و سه برگ از کتاب رنگ آمیزی با ظرافت و لطیف، رنگ می‌کنند.

 

 

صبح طلوع
۱۷ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌱سلام به هر صبح که مستانه آغاز می‌شود.

🌟سلام به تو که سر برسجده می‌گذاری و درخشش دوباره روح، بر پیکرت را شکر می‌کنی!

👋سلام بر همه‌ی عاشقانه‌هایی که صبح بین تو وخدا، تو وزندگی، تو و اهدافت، جاری می‌شود.

❤️صبح بخیر.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دلم برایش می تپید.  دوستش داشتم مثل یک باغبان که نگران گلهای باغش هست. پیوندمان باهم خیلی عمیق بود. با همان نگاه اول عاشقش شدم.  وقتی دستهای کوچکش را در میان دستهایم گرفتم و عاشقانه آن را بوسیدم.

☘️سالها از آن عشق پاک بینمان می گذرد. خیلی تلاش کردم تا برایش کم نگذارم.  خیلی تلاش کردم بفهمد کارها و تصمیماتم، را جوری انتخاب کرده ام که او راحت تر باشد و مثل یک غنچه پا بگیرد، محکم شود بعد پر‌ شود از گل های سرخ قشنگ وخوشبو؛ اما چند وقتی است همه چیز انگار یادش رفته است.
این روزها در اتاق را به هم میکوبد. کنج عزلت می نشیند تعداد کلماتش با من از چند کلمه تجاوز نمی کند.

🍃امروز ظهر سرناهار فقط به او گفتم نباید پیازها را کنار بگذارد. گوشه‌ی بشقاب غذایش پر بود از پیازهای سرخ شده ای که به مذاق همه جز او خوش می آمد؛ اما همین یک جمله باعث شد اخم کنان به اتاقش برود و در را بهم بکوبد.

☘️اشک از گوشه‌ی چشمم چکید اما کاری از دستم برنمی آمد. باید یاد می گرفت با نعمت خدا، سلیقه ای برخورد نکند. تربیت شدن و تربیت کردن، درد دارد اما نمی‌شود آن را فاکتور گرفت.

  🌸دلم می‌خواهد باز هم مثل آن وقتها که کوچکتر بود در آغوشم بگیرمش، بویش کنم. حتی غذا در دهانش بگذارم؛ اما گویی حیا مانع می‌شد.  

🍃حالا من یک مادرم که  کودکش روزهای نوجوانی را پشت سر می‌گذارد و گویی زحمات من و عشق من را پاک از یاد برده است.  حالا که درخت تناوری شده، دیگر به آن شاخه گل کوچک شباهتی ندارد.  

☘️نمی دانم چه کار کنم تا باز بداند هنوز هم عاشقانه دوستش دارم. نمی‌دانم چه کنم تا یادش بیاورم اگر او قد کشیده و بزرگ شده من هنوز همان مادر عاشق سالها پیش هستم. بگو چه کنم تا بفهمد نگرانش هستم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅خانواده‌های تک فرزند دچار تنش‌هایی مثل تک بعد بودن، حساس بودن، وابستگی بیش از حد و عدم استقلال در فرزندانشان می‌شوند.

 

🔘برای تربیت ابعاد مختلف وجودی فرزندمان، بهتر است از سه به بالا فرزند داشته باشیم تا علاوه بر تأمین نیازها روحی و روانی از نظر روابط اجتماعی هم پخته و آماده حضور در جامعه شوند. 

 

 

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

✅ یکی از حقوق پدر و مادر، احسان به آنها در این دنیا و پس از وفاتشان است. 

 

🔘گاهی فکر می‌کنیم بعد از فوت پدر و مادر دیگر وظیفه‌ای در قبال آنها بر روی دوشمان نیست.

 

🔘اما در حقیقت پدر و مادر بعد حیاتشان هم نیاز به احسان ما دارند.

 

✅ بعد از مرگ ایشان اگر آنها را از یاد ببریم، دچار عاق والدین خواهیم شد.

 

💥پس همیشه باید به فکر آنها بوده و در مسیر احسان به ایشان گام برداریم. 

 

صبح طلوع
۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅کودکان ما لحظاتی را که با ما هستند، با عشق و لذت می‌گذرانند. از بودن با آنها در تفریح تعطیلات و آخر هفته‌ها استفاده کنیم.

 

🔘هرکدام این فرصت‌ها، می‌تواند یک فرصت ناب تربیتی برای سخن گفتن، آشنایی با ایده‌ها ، افکار و روحیه آنها و پرورش استعدادها یا تماشای فیلم و کارتونی با اثر تربیتی مثبت باشد.

 

✅برای وقت گذاشتن با آنها برنامه داشته باشیم.

 

 

 

 

 

صبح طلوع
۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صدای قار وقور شکم همسرش، او را به خودآورد. گونه های تکیده ی زن، او را خجالت زده کرد، گونه های زارش به قرمزی که زد، زن با چشمهای بی فروغش گفت: «کاش خدمت پیامبر می‌رفتی واز ایشان کمک می خواستی! شنیدم او کسی را دست خالی بر نمی گرداند. »

 

☘هنوز آفتاب در آسمان می درخشید و زمان نماز عصر فرا می‌رسید. پیامبر در حلقه‌ی مردم نشسته بود و چهره ی بشاشش، روشنایی توی قلب مرد، ریخت. 

 

🎋حرفها دهانش را پر کردند. خواست از فقر بگوید، از خجالتش از همسرش؛ اما پیامبر لبهای مبارکش را از هم گشود وطنین صدایش روی تمام سلولهای مرد نشست: «هر که از ما سوال کند، به او عطا می کنیم و البته هرکس بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز می‌سازد. »

 

🌸انگار بی آنکه چیزی گفته باشد، آنچه باید را شنیده بود. کوبه ی در خانه را که به صدا درآورد، زنش دوان دوان آمد تا ببیند پیامبر چه توشه ای به همسرش عطا کرده؛ اما مرد، داستان را گفت. زن چهره اش درهم رفت با صدایی که رنگ گلایه داشت گفت:« آخر پیامبر هم بشر است. چطور چیزی نگفته‌، امید یاری داری؟ نزد پیامبر برو و بی خجالت، شرح حالمون رو بده.» 

 

🌾مرد به مسجد بازگشت؛ اما باز همان حرفها، همان لبها، همان لبخند تکرار شد. و بار دیگر و بار دیگر.چیزی در دل مرد تکان خورد. 

 

🍃آفتاب روز بعد کمی تیزتر از روز قبل توی سر مرد، می‌زد. با چشمانی که در اثر نور پر طراوت و شدید خورشید، نیمه باز بود، سراغ مردی را گرفت که شنیده بود کلنگ، بیل وبعضی ابزار را کرایه می دهد. 

 

☘کلنگی به عاریه گرفت و به سمت بالای کوه بلند شهر، به راه افتاد. چوبهای درختان لابه لای کوهستان خودنمایی می کردند. بعضی پیرتر، بعضی جوانتر. بعضی کوتاه، بعضی بلند. کوهستان پربود از لکه های قهوه ای چوب. 

 

⚡️مرد کلنگ را برداشت و تا غروب، مشغول هیزم شکنی شد. آفتاب با کوهها خداحافظی می کرد که به میدان شهر بازگشت و هیزم ها را فروخت. صدای جیرینگ سکه ها، قند را در دلش آب کرد. دویست وپنجاه گرم آرد خرید وذخوشحال به خانه برگشت. توی دلش شمع کوچکی از امید، درخشش گرفته بود. 

 

🎋فردا هم هنوز خروسخوان صبح بود که به راه افتاد، با درآمد آن روز کلنگی خرید و روز بعد بی آنکه لازم باشد هزینه ای برای کلنگ عاریه بدهد، با درآمدش، برای خانه آذوقه خرید و شادمان پیش همسرش بازگشت. 

 

🌾سخن پیامبر روی قلب مرد جاخوش کرده بود.آنقدر به رفت وآمدش تا بالای کوه و فروش آذوقه، ادامه داد که چندی بعد توانست غلامی بخرد وحتی دو شتر. 

 

✨دیگر وقتش شده بود. باید برای تشکر می‌رفت. صدای اذان که شهر را پر کرد، رو به روی درگاه مسجد بود. بسم اللهی گفت و قدم در مسجد گذاشت. طنین نماز پیامبر، روی قلبش جلا انداخت. نماز که به پایان رسید، نزدیک پیامبر رفت، اجازه گرفت و شرح حالش را با ایشان گفت. 

 

🍃دانه های مروارید توی دهان پیامبر درخشید، فرمود:«من که به تو گفتم هر که از ما سوال کند، به او عطا میکنیم و هرکه بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز می‌کند.» این بار ایمان بود که در میان قلب مرد،پا می گذاشت.

 

صبح طلوع
۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌸شده خودت را مثل آینه ببینی؟ مثل تصویر روشن یک گل در میان آب برکه؟! 

 

🌷راستی چقدر برای شناخت خودت وقت گذاشته‌ای؟ برای شناخت استعدادهات؟ برای اینکه بدانی دقیقا در چه مسیری قرار بگیری؟

 

🌱امسال سال توست، به شرط آنکه شناخت اصولی از خودت را آغاز کنی و برای پیشرفت، برنامه‌های عملی بریزی.

 

صبح طلوع
۰۶ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃خودش را روی پله های منتهی به حیاط پهن کرد. خون خونش را می‌خورد. محمود نیم ساعت بود که عصبانی بیرون رفته بود و هنوز بر نگشته بود.

 

  ☘نیم ساعت دیگر که گذشت، از جایش برخاست، کلافه دستی به آب حوض زد و وضو گرفت. تمام تنش را در چادر جا داد و رو با قبله ایستاد و نماز خواند. 

 

🌸این روزها محمود نگران و کلافه بود. سعی می‌کرد سرکوفتی به او نزند؛ اما فراموش کردن زمین خوردن یک سرمایه‌گذاری سنگین، چیزی نبود که بشود به راحتی انجامش داد. 

نمازش که تمام شد اشکش از گوشه‌ی چشم غلط خورد روی گونه‌های آفتاب سوخته‌اش. 

از عمق وجود دعا کرد: «خدایا به حق امام زمان خودت آرومش کن. خودت برایش راه نجاتی بفرست. خودت کمکمون کن. کمک کن دوباره از سر نو رشد کنه و دیگه زمین نخوره.» 

 

☘سجاده‌اش را جمع کرد و به آشپزخانه و قابلمه‌ی کوفته‌هایش سر زد. صدای قدمهای استوار محمود دراتاق پیچید و با یک جعبه شیرینی خودش را به لیلا رساند. 

 

🌾لیلا که از دیدن حال و روز رفتن محمود و برگشتن با جعبه شیرینی شگفت زده شده بود، پرسید: «چی شد، چه خبر؟»

 

🍃محمود گفت: «انگار یه خبرایی شده. مردک رو پیدا کردن فراری بوده. دارن بر میگردونن. تا اون باشه با مال و آبروی مردم بازی نکنه.» 

 

✨محمود نمی‌دانست چرا دلش سبک شده، ولی لیلا دستش را روی قلب گذاشت و از عمق وجودش از امام زمان تشکر کرد. 

 

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر