بی نیازی از خلق
🍃صدای قار وقور شکم همسرش، او را به خودآورد. گونه های تکیده ی زن، او را خجالت زده کرد، گونه های زارش به قرمزی که زد، زن با چشمهای بی فروغش گفت: «کاش خدمت پیامبر میرفتی واز ایشان کمک می خواستی! شنیدم او کسی را دست خالی بر نمی گرداند. »
☘هنوز آفتاب در آسمان می درخشید و زمان نماز عصر فرا میرسید. پیامبر در حلقهی مردم نشسته بود و چهره ی بشاشش، روشنایی توی قلب مرد، ریخت.
🎋حرفها دهانش را پر کردند. خواست از فقر بگوید، از خجالتش از همسرش؛ اما پیامبر لبهای مبارکش را از هم گشود وطنین صدایش روی تمام سلولهای مرد نشست: «هر که از ما سوال کند، به او عطا می کنیم و البته هرکس بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز میسازد. »
🌸انگار بی آنکه چیزی گفته باشد، آنچه باید را شنیده بود. کوبه ی در خانه را که به صدا درآورد، زنش دوان دوان آمد تا ببیند پیامبر چه توشه ای به همسرش عطا کرده؛ اما مرد، داستان را گفت. زن چهره اش درهم رفت با صدایی که رنگ گلایه داشت گفت:« آخر پیامبر هم بشر است. چطور چیزی نگفته، امید یاری داری؟ نزد پیامبر برو و بی خجالت، شرح حالمون رو بده.»
🌾مرد به مسجد بازگشت؛ اما باز همان حرفها، همان لبها، همان لبخند تکرار شد. و بار دیگر و بار دیگر.چیزی در دل مرد تکان خورد.
🍃آفتاب روز بعد کمی تیزتر از روز قبل توی سر مرد، میزد. با چشمانی که در اثر نور پر طراوت و شدید خورشید، نیمه باز بود، سراغ مردی را گرفت که شنیده بود کلنگ، بیل وبعضی ابزار را کرایه می دهد.
☘کلنگی به عاریه گرفت و به سمت بالای کوه بلند شهر، به راه افتاد. چوبهای درختان لابه لای کوهستان خودنمایی می کردند. بعضی پیرتر، بعضی جوانتر. بعضی کوتاه، بعضی بلند. کوهستان پربود از لکه های قهوه ای چوب.
⚡️مرد کلنگ را برداشت و تا غروب، مشغول هیزم شکنی شد. آفتاب با کوهها خداحافظی می کرد که به میدان شهر بازگشت و هیزم ها را فروخت. صدای جیرینگ سکه ها، قند را در دلش آب کرد. دویست وپنجاه گرم آرد خرید وذخوشحال به خانه برگشت. توی دلش شمع کوچکی از امید، درخشش گرفته بود.
🎋فردا هم هنوز خروسخوان صبح بود که به راه افتاد، با درآمد آن روز کلنگی خرید و روز بعد بی آنکه لازم باشد هزینه ای برای کلنگ عاریه بدهد، با درآمدش، برای خانه آذوقه خرید و شادمان پیش همسرش بازگشت.
🌾سخن پیامبر روی قلب مرد جاخوش کرده بود.آنقدر به رفت وآمدش تا بالای کوه و فروش آذوقه، ادامه داد که چندی بعد توانست غلامی بخرد وحتی دو شتر.
✨دیگر وقتش شده بود. باید برای تشکر میرفت. صدای اذان که شهر را پر کرد، رو به روی درگاه مسجد بود. بسم اللهی گفت و قدم در مسجد گذاشت. طنین نماز پیامبر، روی قلبش جلا انداخت. نماز که به پایان رسید، نزدیک پیامبر رفت، اجازه گرفت و شرح حالش را با ایشان گفت.
🍃دانه های مروارید توی دهان پیامبر درخشید، فرمود:«من که به تو گفتم هر که از ما سوال کند، به او عطا میکنیم و هرکه بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز میکند.» این بار ایمان بود که در میان قلب مرد،پا می گذاشت.
