☘️بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوب لباسی برداشتم.
🍃_پنج ثانیه وقت داری!
🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم. مانتو پوشیدم.
⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید.
☘️خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن. شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. »
🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ »
🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند.
🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم.
🌸_خب انتخابت چیست؟
☘️_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد.
⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمیشود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمیشود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم.
🍃این حرفها در سرم پیچید. بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم.
لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛ اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است.



