تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

☘️بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب لباسی برداشتم.

🍃_پنج ثانیه وقت داری!

🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم.  مانتو پوشیدم.

⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید.

☘️خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن.  شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. »

🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ »

🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند.

🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم.

🌸_خب انتخابت چیست؟

☘️_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد.

⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمی‌شود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمی‌شود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم.  

🍃این حرفها در سرم پیچید.  بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم.
لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛  اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دستم را روی کتاب نگه داشتم. دخترکم دستم را گرفت. بغلش کردم تا بگذارد نگاهم روی کتاب بماند.

☘️نمی گذارد. کتاب را بستم. در آغوشش گرفتم. بلند شدم و برایش آب ریختم. یک دور در اتاق گشتیم و او خوشحال روی کولم سوار شد و خندید. ده دقیقه‌ای گذشت.  دلم جوش امتحانم را میزند. گفتم: «خانوم کوچولو اجازه میدی منم کتاب بخونم؟ »

 🌸برق شیطنت در نگاهش دوید، خواست کتاب را پاره کند که از او قاپیدم. بوسم کرد و گفت: «پس کی با من بازی میکنی؟ »

🌾ساعت را نگاه کردم، برایش مدادشمعی و دفتر را  آوردم و قول دادم: « دو ساعت دیگه، قبوله؟ »

✨ خندید. دلم باز شد.  فارغ البال به اتاق رفتم و پای کتاب نشستم.  چیزی تا امتحان نمانده است.

صبح طلوع
۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مائده پشت چرخ خیاطی نشسته بود. کمرش را صاف کرد. دستهایش درد می‌کردند. از دیشب مشغول خیاطی بود.  تمام اتاق پر بود از خودکار و کاغذ الگو و لباسهای آویزان شده؛ اما ته دلش خوشحال بود.

☘️فاطمه لباسهای دوخت او را پسندیده بود و از طرف یک مزون برایش کار جور کرده بود.

🎋صدای حمید از پشت در شنید. اعصابش با صدای چرخ خرد می‌شد و دوباره صدای بمب و گلوله توی سرش می‌پیچید. دست و پایش قفل می‌شد یا به جان مائده و فاطمه می‌افتاد و تا جان در بدن داشت آنها را می‌زد.  بعد غمگین و با صورت متورم از اشک و ضربه‌ها، در اتاق را باز می‌کرد؛ روی دست و پای مائده می‌افتاد، بوسش می‌کرد و می‌گفت: «تو رو خدا منو ببخش خانم.  حلالم کن.  تو رو خدا طلاق بگیر و خودت رو از دست این دیو نامهربون، نجات بده. »

🌾آن وقت مائده دستهای او را می‌گرفت و می‌بوسید و میان اشک وخنده می‌گفت: «زشته عزیز دلم پاشو.  این دستا همون دستایی هست که آرپی چی‌ها رو جا می‌انداخت و رزمنده‌ها رو جا‌به.جا می‌کرد.  غصه نخور. من خودم خواستم و هنوزم می‌خوام و عاشقانه ‌ام دوست دارم. »

🌸بعد روی سر او بوسه می‌زد و می‌گفت: «عزیز دلم مطمئن باش اگر صدبار دیگه هم به جوونیم بر گردم بازم بودن با تو رو، به زندگی بدون تو، ترجیح میدم. »

☘️بعد آرام او را از زمین بلند می‌کرد و می‌گفت: «بریم ناهار؟ »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃محبوبه دست دخترک را گرفت و برای بارچندم در خیابان برگشت تا کودک ذوق خودش را برای بالا و پایین کردن پله‌ها تخلیه کند. هربار با ترس و لرز قدم بر می‌داشت و محبوبه خوشحال از موفقیت او دستش را می گرفت.

 

☘_قربونت برم. ماشالله بزرگ شدی. مراقب باش. 

 

⚡️ دوباره محیا دست مادر را می‌گرفت و پایین می آمد. ده دقیقه گذشت. نمازش دیر شده بود. 

 

🎋محمد از راه رسید و محبوبه با نهایت ذوق گفت: «عزیزم میتونی محیا رو نگهداری تا من نمازمو بخونم و بیام. »

 

🍂محمد دست محیا را گرفت. کمی که محیا کارش را تکرار کرد، محمد حرصش گرفت. دستش را رها کرد. 

 

🍃محیا پرشتاب خودش را به پله رساند. اما پایش لغزید. از پله افتاد وصدای گریه اش بلند شد. محبوبه با صدای گریه‌ی محیا، از خیر تسبیحات نماز گذشت وخودش را به دو به محیا رساند.

 

🌾محمد هول شده بود. زبانش نمی چرخید تا بگوید من فقط دستش را رها کردم. محبوبه نمی خواست محمد بترسد. دستی به سرش کشید و محیا را بغل کرد. دست و پایش را بوسید و به محمد گفت: «پسر قشنگم. باید مراقب ابجی کوچکت باشی. »

 

🌸محبوبه دلش را برای نمازهای بی واهمه و طولانی اش تنگ شده بود؛ اما می‌دانست در این زمان، فرزندآوری و عشق مادرانه، چه بسا ثوابی بی از نمازهای طولانی داشته باشد. 

 

 

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


⁉️فکر کرده اید تمام شده است؟
چند بیل آورده‌اید و بهشت روی زمین را واژگون کرده‌اید و آب از آب تکان نخورده است؟

☄️کر هستید و نمی شنوید نوای عاشقان را که گروه گروه می آیند و بر سینه می‌زنند و از غربتی می‌گویند که نه مایه‌ی گریه و عزلت نشینی که مایه‌ی اقتدار و جنگاوری است؟

☄️کور هستید و نمی‌بینید قلبهای در سینه تپنده را که به عشق بقیع می‌زند، دستها را گره می کند ونه تنها بر سینه؛ بلکه سنگ بر می‌دارد و به صفوف در هم تنیده‌ی دشمن، می‌کوبد؟

🔥آهای حرامیان!
خیال کرده‌اید پیش از آنکه حرم بسازیم و با شور وشعف و در امنیت از لوث وجود شما، در آن قدم بزنیم، دست از شما و ائتلافتان برخواهیم داشت؟

🔥گمان کرده‌اید شیعه غریبانه سر در گریبان خواهد برد و زار زار خواهد گریست بی‌آنکه شعله‌ای از میان دلش برکشد و نه تنها مالتان و نفتتان را بلکه آتش به خرمن کفرتان، دینتان، رذالتتان خواهد زد و تا لحظه‌ی زانو زدن شما را رها نخواهد کرد!

☀️بقیع زنده است، مظلوم است اما مظلوم نخواهد ماند. حرم ساخته خواهد شد شاید کمی پیش از آنکه حتی برای نابودی اسرائیل، رفیق شفیقتان، صبر لازم باشد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🥀آسمان بی تاب است، علی بی تاب است.
صدای جیرجیر، فضا را پر کرده. قلب ام‌کلثوم مالامال اندوه است.

⛰ پدر را مدتهاست اینقدر بی قرار ندیده. پدر همیشه مثل کوه استوار بوده،فقط دیدار معشوق توان بی‌قرار کردن او را این چنین دارد.

⚡️امشب همه چیز حکایت از جدایی دارد؛ حکایتِ ترسِ از جدایی. انگار تمام زمین و زمان درخواست نرفتن علی را فریاد می‌زنند.

🗡بوی زهر هزار درهمی فضا را آکنده‌ست.
دو چشم وحشی، به انتظار آمدن او.

🍛علی‌ِفاطمه، از میان دو خورش سرکه ونمک،  یکی را بر می‌گزیند و با اندکی نان جو، افطار میکند و به دخترش می‌فرماید: چرا دو خورش؟
 
⭐️بعد آرام و باصلابت مثل همیشه راهی حیاط خانه می‌شود. آرام ستاره‌ها را جستجو می‌کند و می‌گوید: به شب دیدار رسیده‌ایم. وای که چه مشتاقم به رسول خدا و دخترش! وای از بی قراری برای ملاقات خدا.

🌓سحر می‌رسد و بار دیگر با زمین و زمان خداحافظی می‌کند. مرغابی‌های خانه میدوند وگوشه های عبا را به دهان می‌گیرند؛ در، به لباس مولا دست می‌اندازد اما علی است دیگر. حیدر کرار. عطش اشتیاق او برای رسیدن به خدا و پایان بخشیدن به فراق فاطمه، قدری‌ست که چیزی یارای مقاومت در برابرش ندارد!

🍂راهی میشود. شمشیر بر فرق کهکشان فرود می‌آید‌.‌ از صدای نعره‌‌‌ی جبرییل، زمین و زمان پر می‌شود:تهدمت والله ارکان الهدی  قتل علی المرتضی...

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فاطمه سفره افطار را جمع کرد،  همانجا روی قالی لاکی کنار سفره دراز کشید؛ اما با سر و صدای بچه ها نمی‌شد.

🎋نشست و سراغ مفاتیح رفت.  صدای دعوای راضیه و مرضیه، حواسش را پرت کرد که بر سر یک خرس صورتی دعوا می‌کردند.

☘️محسن هنوز نیامده بود و او در پایان یک روز، زبان روزه از امورات بچه ها خسته و کلافه می‌شد. خرس را از میان دستهای کوچک راضیه کشید. فریادی برسرشان کشید و آن را پنهان کرد. راضیه و مرضیه از ترس فریاد مادر، در خودشان مچاله شدند و به گوشه‌ای خزیدند.

⚡️بازهم مثل همیشه، بیش از بچه ها، خودش بود که پشیمان می‌شد. می‌دانست نبودن محسن و دلتنگی برای اوست که اینقدر تابش را کم کرده؛ اما گناه این دو فرشته کوچک چه بود؟

💫از روی مبل برخاست، دو شکلات از کمد برداشت.سراغ دو فرشته ی کوچکش رفت. آنها را آرام لای دستهاشان گذاشت.بعد آغوشش را باز کرد: «کی میاد بغل مامانی؟ »

🍃راضیه و مرضیه چشمهای ریز ولی براق‌شان را به هم دوختند و مسابقه تا بغل مادر آغاز شد. اشکهایش از گوشه‌ی چشم سرخورد. لبهایش را روی گونه هاشان گذاشت: «مامانو ببخشید خوشگلای من. » وصورتشان غرق بوسه شد.

🌾صدای زنگ  به گوش رسید: «آخ جون بابا محسن اومد. »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محبوبه گوشه ای نشسته و مشغول گریه بود.حمید از راه رسید. محبوبه برخاست و همینطور که صورتش  را زیرآب سرد گرفته بود، سلامی کرد. چایی را در سینی گذاشت
و برای حمید برد.

☘️حمید عادت داشت محبوبه را شاد ببیند؛
ولی بینی سرخ و صورت اشک‌آلودش خیلی زود او را لو داد. قلبش مچاله شد: «چه شده خانوم؟ »

🎋_هیچی ولش کن. مهم نیست.

🔘_نمیشه که شما این همه گریه کردی. چطور مهم نیست؟!

⚡️_آخه نمیتونم بدی های آدم ها رو به بدی جواب بدم. فقط از خودم ناراحتم.

☘️همه چیز دست حمید آمد. دیشب بعد از اینکه از منزل برادرش برگشته بودند محبوبه ناراحت بود. زن برادرش خیلی رابطه‌ی خوبی با او نداشت.

🍃_عزیزم من فقط یک جمله میگم وهمین. نمی‌خوام باب غیبت باز بشه. عزیزم به قدری خوبی کن که کشش داری یا میتونی به خدا واگذار کنی، اگه نمیتونی خوبی نکردن ثواب بیشتری داره تا یک عالمه غصه و ماتم و منت درست نشه.

☘️محبوبه ناراحت بود؛ اما وقتی به حرف حمید فکر می‌کرد متوحه اشتباهش می‌شد. او نباید توقع خوبی از بقیه می‌داشت. باید یاد می‌گرفت باخدا معامله کند یا خوبی اضافه بر وظیفه نکند. لبخند زد برخاست و سراغ لوازم سفره رفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دلش تنگ شده بود. عکس روی طاقچه را برداشت. خیره شد به آخرین نوه‌اش .حالا پنج سالی می‌شد که خارج از کشور زندگی می‌کردند. آخرین روز دیدار عید نوروز  بود. همان وقت که دخترک شیرین زبان پسرش،  دلبرانه، قلبش را با خود برده بود. مهلا کلید را انداخت و وارد حیاط بزرگ و قدیمی شد.  با صدای هر قدمش،  دل فاطمه می‌لرزید. بالاخره وارد اتاق شد: «سلام مامان خانوم. چه خبرا؟؟ »


☘️_سلام عزیزم. خوش اومدی! هیچ. منتظرم یکی بالاخره از در بیاد تو.

🌸_اینجوری نمیشه مامان. چادرتو بپوش آماده شو.

🍃_چطور؟

☘️چادر و جوراب و روسری را از سر جالِباس قهوه ای برداشت و جلوی رویش گذاشت: «شما بپوش بقیه‌اش با من.
فاطمه لباسها را پوشید و منتظر دم در ایستاد.

🌸اندکی بعد به ورودی مسجد رسیدند. خانوم ربیعی،  سرگروه بسیج محل بود.  بیشترِ کارها، خیرات، جهزیه و همه چیز زیر نظر او انجام میشد.  مهلا در کنار مادر، خودش را به او رساند.

🔹_سلام خانوم ربیعی عزیز.

🍃_علیک سلام عزیز. بفرمایید در خدمتم.

☘️_مادرم هستن. وقتشون آزاد هست تا در  کارهایی که می‌کنید، کمکتان کند.

🌸بعد شماره تلفن خانه و گوشی مادر را روی کاغذ نوشت با مشخصات فاطمه و به خانم ربیعی داد.  خانم ربیعی لبخند زد و گفت: «اتفاقا پیش پای شما، حرف کمبود نیرو بود. خدا خیرتون بده. » فاطمه لبخندی مأخوذ به حیا زد و در دلش به مهلا آفرین گفت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌗سلام بر روزها وشب‌هایی که رفیق نابند؛
همراه خدایمان می‌کنند و تا بلندای عشق به او بال وپرمان می‌دهند.

🪐 سلام برلحظه‌های ناب اطاعت‌ خدا
سلام بر ساعات و لحظه‌های پرنور این ماه.
سلام بر گرسنگی‌های مقدس!

⛓سلام بر لحظاتی که شیاطین درآنها،
درغل و زنجیرند!

🤲امیدواریم این ماه برای شما پرباشد از برکت ودعاهای مستجاب.
 
🌈صبح بخیر.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر