خوبی به اندازه
🍃محبوبه گوشه ای نشسته و مشغول گریه بود.حمید از راه رسید. محبوبه برخاست و همینطور که صورتش را زیرآب سرد گرفته بود، سلامی کرد. چایی را در سینی گذاشت
و برای حمید برد.
☘️حمید عادت داشت محبوبه را شاد ببیند؛
ولی بینی سرخ و صورت اشکآلودش خیلی زود او را لو داد. قلبش مچاله شد: «چه شده خانوم؟ »
🎋_هیچی ولش کن. مهم نیست.
🔘_نمیشه که شما این همه گریه کردی. چطور مهم نیست؟!
⚡️_آخه نمیتونم بدی های آدم ها رو به بدی جواب بدم. فقط از خودم ناراحتم.
☘️همه چیز دست حمید آمد. دیشب بعد از اینکه از منزل برادرش برگشته بودند محبوبه ناراحت بود. زن برادرش خیلی رابطهی خوبی با او نداشت.
🍃_عزیزم من فقط یک جمله میگم وهمین. نمیخوام باب غیبت باز بشه. عزیزم به قدری خوبی کن که کشش داری یا میتونی به خدا واگذار کنی، اگه نمیتونی خوبی نکردن ثواب بیشتری داره تا یک عالمه غصه و ماتم و منت درست نشه.
☘️محبوبه ناراحت بود؛ اما وقتی به حرف حمید فکر میکرد متوحه اشتباهش میشد. او نباید توقع خوبی از بقیه میداشت. باید یاد میگرفت باخدا معامله کند یا خوبی اضافه بر وظیفه نکند. لبخند زد برخاست و سراغ لوازم سفره رفت.
