نیروی کمکی
🍃دلش تنگ شده بود. عکس روی طاقچه را برداشت. خیره شد به آخرین نوهاش .حالا پنج سالی میشد که خارج از کشور زندگی میکردند. آخرین روز دیدار عید نوروز بود. همان وقت که دخترک شیرین زبان پسرش، دلبرانه، قلبش را با خود برده بود. مهلا کلید را انداخت و وارد حیاط بزرگ و قدیمی شد. با صدای هر قدمش، دل فاطمه میلرزید. بالاخره وارد اتاق شد: «سلام مامان خانوم. چه خبرا؟؟ »
☘️_سلام عزیزم. خوش اومدی! هیچ. منتظرم یکی بالاخره از در بیاد تو.
🌸_اینجوری نمیشه مامان. چادرتو بپوش آماده شو.
🍃_چطور؟
☘️چادر و جوراب و روسری را از سر جالِباس قهوه ای برداشت و جلوی رویش گذاشت: «شما بپوش بقیهاش با من.
فاطمه لباسها را پوشید و منتظر دم در ایستاد.
🌸اندکی بعد به ورودی مسجد رسیدند. خانوم ربیعی، سرگروه بسیج محل بود. بیشترِ کارها، خیرات، جهزیه و همه چیز زیر نظر او انجام میشد. مهلا در کنار مادر، خودش را به او رساند.
🔹_سلام خانوم ربیعی عزیز.
🍃_علیک سلام عزیز. بفرمایید در خدمتم.
☘️_مادرم هستن. وقتشون آزاد هست تا در کارهایی که میکنید، کمکتان کند.
🌸بعد شماره تلفن خانه و گوشی مادر را روی کاغذ نوشت با مشخصات فاطمه و به خانم ربیعی داد. خانم ربیعی لبخند زد و گفت: «اتفاقا پیش پای شما، حرف کمبود نیرو بود. خدا خیرتون بده. » فاطمه لبخندی مأخوذ به حیا زد و در دلش به مهلا آفرین گفت.
