تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است


 

✅ فرزندان نیازمند محبت ما هستند؛ امّا محبت بیش از حد، مانند انجام بیشتر کارها توسط پدر ومادر و ایجاد وابستگی برای آنها، به نوعی ظلم به آن‌ها محسوب می‌شود نه محبت به آنها.

🔘والدین باید در یک رابطه‌ی تعاملی و هوشمندانه،  هم محبت کنند و هم آنها را مستقل وهوشمند، بار بیاورند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️مهسا خسته و گرسنه به خانه رسید. ساعتها در صف مانده و بعد گرفتار ترافیک شده بود. هرچه خواسته بود خودش را مجبور کند که زودتر غذا را بگذارد و به دکتر برود،  نتوانسته بود و در نهایت ساعت ده رفته و بعد ازساعتها گرما و شلوغی و در صف ایستادن، عاقبت ساعت سه به خانه رسید.
 
🍃اما هرچه می‌خواست غذایی آماده کند، غذای فوری به ذهنش نمی‌رسید. شرایط اقتصادی جیب محمد هم به او اجازه نمی‌داد تلفن را بردارد و بگوید: «سلام عزیزم اگه ممکنه برات، چندتا کباب بخر و بیا.»

⚡️بی‌حوصله و خسته سراغ یخچال رفت. کشو را بازکرد. چند خیار پلاسیده و یک پره سیر گوشه‌ی یخچال کز کرده بودند.
بالاخره فکری به ذ هنش رسید. آنها را برداشت. پوستشان را کند و خوردشان کرد.

🎋ماست هم کمی داشتند.از فریزر مقداری کشمش و کمی گردوی پودر شده هم برداشت.
زنگ در به صدا در آمد و سایه ی محمد روی سرش افتاد. با شرمندگی، سرش را بالاگرفت وگفت: «فکر کنم امروز باید حسابی بخـوابیم. آخرش رسیدم به آب دوغ خیار. »

🌾ذوق توی صورت محمد دوید، آستینهایش را بالاداد و پا سست کرد  و نشست و گفت: «آخ جون. اتفافا کلی هوس کرده بودم. دستت درد نکنه بانو خنک هم می‌شیم. راستی دکترت چی شد؟ »

✨مهسا می‌دانست محمد روی ناهارهایش حساس است؛ ولی حالا به خاطر درک موقعیت او، با علاقه نشسته و غذا می‌خورد. از ته دل به او افتخار کرد و رفت تا غذارا بچیند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حواسمان هست؟! حفظ اقتدار، بهترین راه تقویت ارتباط با شوهرهاست.

🔘 اقتدار یعنی با هر لفظ که می‌توانیم به مَردمان امید بدهیم و از ویژگی‌های مردانه‌اش تعریف کنیم.

🔘و از قهر، گریه و جدال با او پرهیز کنیم.

✅با تقویت اقتدار، روز به روز شاهد شکوفایی بیشتر زندگیمان خواهیم بود.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و  به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچه‌ی بی‌طراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچه‌های کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود.

☘️امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقه‌ای سکوت بی‌رحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیره‌اند.

🍂اما امروز خبری از بچه‌ها نبود. عقربه‌ها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی می‌کردند که  کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمی‌خـوای؟ »

🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت.  دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود.  او می‌خواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر می‌کرد آوردن بچه‌های بیشتر اذیتش می‌کند.

🌾اما حالا با خودش می‌گفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت می‌کرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی می‌کردند.

✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند.  فائزه و امین هم پیشاپیش آنان،  خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸همه‌ی فکر و خیالش شده بود خواهری مثل خودش با موهای طلایی صورتی گرد و چشمهایی درخشان. هربار به مادرش می گفت: «چرا من خواهر ندارم؟ »

🍃مادرش می‌گفت: «تنها که باشی،  بیشتر بهت خوش میگذره بزرگ که بشی بابت این از من تشکر خواهی کرد.»

☘️اما هیچ چیز محیا را آرام  و جای‌خالی خواهر را برایش پر نمی‌کرد.  اتاقش پر بود از عروسک‌های رنگی موطلایی کوتاه و بلند که هیچ کدام جان و نشاطی که محیا می‌خواست را نداشتند و بیشتر انگار پنجه بر قلبش می ‌کشیدند و تنهایی او را فریاد می‌کردند.

⚡️آن روز وقتی فاطمه مشغول آشپزی بود و سیب زمینی‌ها را قطعه قطعه می‌کرد، محیا را دید که رو به روی آینه قدی بزرگ در اتاق پذیرایی ایستاده و همینطور که مشغول بازی با خرسش است، خودش را به آینه چسبانده و در بازی می‌گوید: «بیا خواهر، حتما امشب بیا خونمون تا برات قرمه سبزی درست کنم.»

✨لبخندی روی لبش نشست و به آشپزخانه برگشت که ناگهان صدای بلندی شکستن چیزی او را از آشپزخانه به اتاق کشاند.

🍁در یک لحظه محیا با اسباب بازی‌اش، به آینه هجوم برده و خواسته بود، خواهرش را در آغوش بگیرد که ناگهان آینه شکسته بود و سر و صورت محیا خونی بود.

🌾فاطمه همین‌طور که جیغ میزد، در دلش به خودش‌ فحش نثار می‌کرد و دنبال گوشی می‌گشت تا با اورژانس تماس بگیرد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


⁉️بعضی می‌پرسند چه طور ممکن است؟ چه طور آدم می‌تواند با کلی مشغله به یک عالمه کار برسد و وقتش را تلف نکند؟

♻️رمزش را در این یک آیه قرآن دیدم؛ هرچه نباشد قران کتاب زندگی است:

فرمود: «فاذا فرغت فانصب؛  به محض اینکه فارغ شدی از کاری به کار دیگر مشغول شو.»

💢شاید دلیل گم کردن راه،
دلیل موفق نشدن و بی برکت شدن وقت ما،
عمل نکردن به همین آیه باشد.

✅کاش حواسمان باشد؛
لحظه به لحظه عمرمان، پیش چشممان دود می‌شود و هرگز باز نخواهد گشت.

✨فإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ؛ پس هنگامی‌که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهمّ دیگری پرداز

📖سوره‌انشراح، آیه۷.

صبح طلوع
۰۱ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. »

🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست.

🔹_باز چی شده؟

🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم.

⚡️_ولی یه چیزی شده.
 
🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس  بکشی.  همه چی  آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد.

☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه می‌رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را  گرفت.

🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می‌چکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می‌نوشید و گاهی قدم می‌زد.

🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.

🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه‌بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. »

🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ »

🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. »

⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. »

🍃_ای بابا خانوم! چه خبره.

🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!
معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل  درست تعریف کن. »

✨وحید مبهم  تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام  نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید.

صبح طلوع
۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔆خداوند در آیه ۳۲سوره احزاب،  به پیامبرش دستور می‌دهد که به زنانش بگوید؛ اگر دنیا را می‌خواهید، آزادید و اگر آخرت را می‌خواهید پس باید به سختی همسری برای من پایمرد بمانید.
بعد حجت را تمام می‌کند و می‌فرماید:«ای زنان  پیغمبر! شما مانند باقی زنان نیستید. اگر تقوا پیشه کنید.»

💯شأنیت موضوعی است که به روشنی از این آیه برداشت می‌شود.

🔺شاید بتوان این حرفها را خطاب به همه زنانی دانست که منسوب به پیامبر، علما و اسلام هستند.
پس خیلی مراقب باشیم حالا که مزین به نام مؤمنه‌ایم، در شأن زنان مؤمنه رفتار کنیم، سخن بگوییم، لباس بپوشیم و برخورد کنیم.

✨ینِسَآءَ ٱلنَّبِىِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍۢ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ ۚ إِنِ ٱتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِٱلْقَوْلِ فَیَطْمَعَ ٱلَّذِى فِى قَلْبِهِۦ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا.. ؛ اى همسران پیامبر! شما مثل یکى از زنان (عادّى) نیستید. اگر تقوا پیشه‌اید پس به نرمى و کرشمه سخن نگویید تا (مبادا) آن که در دلش بیمارى است طمعى پیدا کند، و نیکو و شایسته سخن بگویید.

📖سوره‌احزاب، آیه‌۳۲.

💥کسی چه می‌داند شاید این آیه یکی از زنانه ترین آیات قرآن باشد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

 

✅ پدر ومادر عزیز، حواسمان باشد لجبازی مثل کشیدن دوسر یک طناب است. تا از طرفی کشیدن نباشد، لجبازی شکل نمی گیرد.

🔘 خیلی اوقات این خود ما هستیم که لجبازی را به کودکانمان می آموزیم.

🔘 بهتر آن است که از هرگونه درگیری لفظی و جدل، خود داری کنیم.
 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💫آدمهایی که زیاد خوانده اند، زیاد می‌آیند و می‌روند. گاهی بی سر وصدا هستند و

گاهی بی اثر. 

گاهی در حد یک حلقه. هرقدر عرفانی‌تر، حلقه کوچکتر. 

 

☀️اما تو از آن دست نبودی. 

مصداق بارز عالم باعمل بودی. این بود که در جمع جوان هرقدر هم ناآشنا به عرفان، سخن که می‌گفتی، آن سخنت گل می‌کرد و باز می‌شد و عطر خوش معنویت از منبر و کلامت، روی دل و جان مستمع می‌نشست.

 

🖤حالا که رفته‌ای، تمام نخواهی شد، خواهی بود. میان همه‌ی ساعات خوشی که همه‌مان از منبرخودمانی تو به خاطر داریم. 

تو عرفان خوانده بودی اما حلقه‌ وصلت چنان گشاده و خودمانی بود که برایت عار نبود، نشستن در برنامه تلوزیونی و حرف زدن برای برای مردم.

 

🌿حلقه‌ دوستدارانت نه فقط از اطرافیان و شاگردان خاص، که همه دوستداران علم و عالم و ادب وفضل بودند چرا که تو خود با بیان شیرین و خودمانی، همه را پای مکتب اسلام نشانده بودی و علاقمند کرده بودی. 

 

🌱حالا تو هستی و مدرس امیرالمومنین! 

تو هستی و عرفانی که پایان ندارد، درسی که تا ابد خواهد بود و دلهای بی قراری که تو را تا ابد، یاد و دعا خواهند کرد.

 

✨✨یاایتها النفس المطمئنه، آرام و باشکوه، نزد ملیک مقتدر، آرام بگیر و برای شاگردانت دعا بنما.

صبح طلوع
۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر