ترافیک
☘️مهسا خسته و گرسنه به خانه رسید. ساعتها در صف مانده و بعد گرفتار ترافیک شده بود. هرچه خواسته بود خودش را مجبور کند که زودتر غذا را بگذارد و به دکتر برود، نتوانسته بود و در نهایت ساعت ده رفته و بعد ازساعتها گرما و شلوغی و در صف ایستادن، عاقبت ساعت سه به خانه رسید.
🍃اما هرچه میخواست غذایی آماده کند، غذای فوری به ذهنش نمیرسید. شرایط اقتصادی جیب محمد هم به او اجازه نمیداد تلفن را بردارد و بگوید: «سلام عزیزم اگه ممکنه برات، چندتا کباب بخر و بیا.»
⚡️بیحوصله و خسته سراغ یخچال رفت. کشو را بازکرد. چند خیار پلاسیده و یک پره سیر گوشهی یخچال کز کرده بودند.
بالاخره فکری به ذ هنش رسید. آنها را برداشت. پوستشان را کند و خوردشان کرد.
🎋ماست هم کمی داشتند.از فریزر مقداری کشمش و کمی گردوی پودر شده هم برداشت.
زنگ در به صدا در آمد و سایه ی محمد روی سرش افتاد. با شرمندگی، سرش را بالاگرفت وگفت: «فکر کنم امروز باید حسابی بخـوابیم. آخرش رسیدم به آب دوغ خیار. »
🌾ذوق توی صورت محمد دوید، آستینهایش را بالاداد و پا سست کرد و نشست و گفت: «آخ جون. اتفافا کلی هوس کرده بودم. دستت درد نکنه بانو خنک هم میشیم. راستی دکترت چی شد؟ »
✨مهسا میدانست محمد روی ناهارهایش حساس است؛ ولی حالا به خاطر درک موقعیت او، با علاقه نشسته و غذا میخورد. از ته دل به او افتخار کرد و رفت تا غذارا بچیند.
