تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

 

☘️میترا، دستهایش را روی خاک مچاله کرد. ذرات ریز خاک مرطوب به تمام گوشه وکنار انگشتش چسبیدند. روزهایی یادش آمد که شیرین‌ترین روزهای زندگیش محسوب می‌شد.  محبت مادرش،  نشستن او پشت چرخ خیاطی و صدای خسته‌ی چرخ، مهربانی او، حسرت روی دلش چنگ انداخت. اشکهایش بی صدا بارید.

🍃سوره ی حمد را خواند: «مادر فقط یکبار دیگر بلند شو تا ببینمت. فقط یکبار... »

🌾اشک امانش نداد. هق هق گریه، نفسش  رابرید. مهین و سینا، زیر بغلهایش را گرفتند و او را کمی آنسوتر، زیر درخت نشاندند.
صدای مادرش توی گوشش پیچید: « من همیشگی نیستم، تا هستم، بهم سر بزنید... »

🍂حسرت نگاه به چهره مادر و بوسیدن دستهایش حالا تا ابد بر دلش سایه می انداخت. تمام دوران تحصیل، خارج درس خوانده و حالا بعد سه سال مادرش را زیر خروارها خاک دفن کرده بود.

#داستانک
#ارتباط_باوالدین
#به_قلم_ترنم

🆔 @tanha_rahe_narafte

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


✅همیشه بد رفتاری به حرفهای زشت و زننده نیست.

🔘بلکه بد رفتاری می‌تواند سوء مدیریت و رفتارهای گاهی به گاهی و فاقد قاطعیت باشد.

🔘رفتارهای فاقد قاطعیت باعث می‌شود فرزند دچار رفتارهای دوگانه وضد ونقیض شود.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💥مامان خانم! 
آقای پدر! 
حواستان هست که هرقدر هم برای بچه‌ها اسباب بازی تهیه کنید باز هم جای خالی همبازی و وقت گذرونی، با خودتان را پرنمی‌کنه؟

💯بچه‌ها درهرسنی که باشند، نیازمند گروه همسالان شان هستند. 

❌از این نیازشان غافل نباشیم. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍲سمیه و سمانه، مشغول هم زدن آش نذری بودند. مهین کشیک می‌داد تا سمیه خانم بیاید و روی ایوان تازه شسته‌اش بنشیند.

☘️سمیه خانم، زن خوش‌ذوق و خوش‌زبان محل بود که برای همه‌ی اهالی، حکم مادربزرگی مهربان داشت. تقریبا همه‌‌ی زنهای محل، برای صلاح و مشورت سراغش می‌آمدند و او هم در خیرخواهی کم نمی‌گذاشت.

✨ بالاخره روی ایوان آمد. سینی سبزیها را جلو کشید. مهین با حرکات چشم واشاره به او فهماند که می‌خواهد با او تنها باشد تا سوالی بپرسد.

_خسته نباشی سمیه جون.

_سلامت باشی. جونم؟

مهین من من کنان گفت: «راجع به مشکلات من وهمسرم، یکی بهم گفت هروقت دیدی شوهرت اذیتت میکنه جای خوابتو جدا کن و یکم بهش ترش‌رویی کن تا بفهمه قرار نیست همیشه در خدمتش باشی. راستش دیشب یه دعوای کوچیک داشتیم اما وقتی از این راه استفاده کردم... خب راستش بدتر شد الان دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم. »

☺️سمیه خانم، ناخودآگاه زیر خنده زد و طوری که جلب توجه نکند، گفت: «مادر، هرکی چنین حرفی زده، اشتباه کرده. ما که نمی‌تونیم حکم خدا رو عوض کنیم! قدیما می‌گفتن که اگه زنی شب، بخوابه و شوهرش ازش ناراضی باشه، حتی اگه تا صبح به عبادت مشغول باشه، ملائکه نفرینش میکنن. »

🌱بعد صدایش را کمی پایین‌تر آورد: «اصلا وقتی حدیث داریم حتی اگه موقع نماز، همسر زن از او تمکین بخواد، زن حق طولانی کردن نماز رو نداره دیگه خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل. »

☘️مهین با چشمانی گرد شده پرسید: «واجبه حتی وقتی ازش دلخوریم؟ »

🍃دیگه اون به هنر و سیاستت برمی‌گرده که بتونی جوری مدیریت کنی  که هم نازت خریدارداشته باشه، هم گناه نکنی. من اصل حکمو برات گفتم.

🚶‍♀مهین چشمی گفت و همینطور که غرق فکر بود،به سمتی دیگر رفت.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏦چندروزی بود برای دریافت وام، سراغ چند اداره رفته و در هرکدام ساعتها سرگردان شده بود اما دریغ از اینکه مشکلش حل شود یا کسی لااقل با وعده‌ای دل او را گرم کند.

☘️_اَه. خدایا تا کی قرار هست همینطور گرفتار بمونیم. نامرد نمیگه چند وقته که منو الاف کرده! آخرشم هیچی به هیچی.

⚡️اول صدا و بعد خود یونس در حالیکه این حرفها را زیر لب زمزمه می‌کرد، وارد حیاط شد. کلید را از در بیرون کشید و غرق فکر وارد نشیمن شد.
 
🍃 زهرا بعد از آماده کردن غذا، هنوز چادرنماز به سر، روی سجاده بود که یونس از در واردشد.

🍃_سلام. چه خبر؟

🍁یونس باچهره‌ای آمیخته به غم نگاهش کرد: «توقع داری چی بشه خانوم؟ یک هفته است که دربه‌در چندرغاز پولم! اگه الان این بچه رو عمل نکنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد! »

🍁 آه از نهاد زهرا برخاست و با همان چادرنماز به آشپزخانه رفت. با لیوانی آب خنک برگشت: «نگران نباش. یک فکرایی کردم. »

❗️یونس، چهره درهم کشید. ای بابا. دلت خوشه. چه فکرایی؟

🌾زهرا کنار یونس روی مبل نشست و با هیجان شروع به تعریف کرد: «الحمدلله امسال محصول بابا خوب بوده. می‌خوام ازشون بخوام که این مقدار رو قرض‌ بدن. مطمئنم بابا روی من رو زمین نمیندازه. »

✨_ما که قراره به هرحال بیشتر برگردونیم برای بانک باشه بی منت‌تره.

🍃زهرا با چشمانی گردشده نگاهش کرد. چرا بیشتربرگردونیم؟

😏یونس بالحنی پراز تمسخر گفت: «خانومو! خبر نداری از چهار تا چهل درصد سود می‌گیرن؟ »  یونس از آسودگی زهرا تعجب کرد.

💵زهرا گفت: «خب عزیزم قرض‌الحسنه که این نیست. قرض الحسنه یعنی دقیقا به همون مبلغی که گرفتی، پس میدی. چند وقتی هست این صندوق بین اقوام ما هست و دیده‌ام که کسی مجبور نیست بیشتر پرداخت کنه.  ماهم از پدرم به شکل قرض الحسنه می‌گیریم. اون وقت اگر طوری زمان‌بندی کنیم که بابت بی‌ارزش شدن پول، ضرر نکنه ونهایتا با  مصالحه می‌تونیم فقط عین مبلغ  یا کمی بیشتر برگردونیم. »

🍃_یعنی چند میلیون لازم نیست روش بذاریم؟

🌾_نه. خیالت راحت باشه. تو پدر منو نمی‌شناسی؟ حاج ماشالله، اهل احتیاط هست من مطمئنم حتی یک قرون هم بیشتر نمی‌گیره.

✨ با رضایت، نگاهی به دخترش سما انداخت که مظلوم و آرام، گوشه‌ی هال، در رختخوابش خوابیده بود: «اگر خدا بخواد همین روزها، دخترمون رو دوباره سالم می‌بینیم. »
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمهایش سرخورد و لای گلهای چادرنمازش، گم شد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃_ساغول، اینجه چه می‌کنی؟

☘️_فصل هندوانه است. باید برم سرآب. الانم دارم خاک پاشون می‌ریزم.

🌸احمد پلاستیک سفید را محکم روی ردیف هندوانه‌ها کشید. روی موتور پرید و بیل را جلو روی پایش گرفت تا از دو طرف موتور آزاد باشد: «فعلا خداحافظ. میرم عصر با سکینه و گل‌محمد بیام. »

💥کربلایی حسن، برایش دستی تکان داد و کمی بعد موتور درخورشید، که گویی به زمین بوسه می‌زد، محوشد.

✨کمی آن طرف‌تر محبوبه، از پای تنور برخاست. فطیرها را در سینی گذاشت و بین ساروق، جمع کرد. بوی روغن و سبزی فطیر، در دماغش پیچید. دل‌ضعفه گرفت. اما حالا چندروزی از رمضان گذشته بود و کم‌کم به گرماخوردن پای تنور، پیچیدن بوی چِرَک، خمیر و پیاز توی حیاط خانه عادت می‌کرد.

☘️نان را برداشت و همین‌طور که راهی اتاق می‌شد، با صدای ترمز موتور قلبش تپش خود را از سرگرفت. مجید رسیده بود و محبوبه، دلش می‌خواست دلتنگیش را با کنارش نشستن جبران کند.

🍃مجید، هر روز روزه می‌گرفت اما سنگ کلیه‌اش،  او را می‌آزرد. حالا هم خسته و تشنه از راه رسیده بود و محبوبه که قبل‌تر از او خواسته بود روزه‌اش را نگیرد با یک لیوان بلند چایی داغ و خوش‌عطر، به استقبالش رفت.

🌾ابروهای کم‌پشت مجید هلالی شکل شدند و گوشه‌های لبش، سربالایی رفتند. لبخند مثل سفره، روی لبش پهن شد و از شوق چشمهای قهوه‌ای محبوبه، به چهره‌اش خیره شد. سالها بود با اینکه تلخی حسرت فرزند، درکامشان نشسته بود، عاشقانه یکدیگر را دوست می‌داشتند و گرانی و کار زیاد کشاورزی و حتی ضررهای گاه وبیگاه در فروش محصولاتشان، نتوانسته بود حتی اندکی رنگ پلاسیدگی روی قلبهایشان بپاشد.

🌸محبوبه استکان را جلوی رویش گذاشت و با قندان هدیه‌ی او قند یزدی، برایش آورد و رفت تا سینی کمه و چـِرَک را بیاورد. مجید باهمان لبخند پرشوق گفت: «کجای کاری خانوم؟ آقا مجیدتون روزه است. »

🎋محبوبه اخم کرد: « قرارمون این نبود آقا مجید، حالا درسته هرچی شما بگی ولی نه سر سلامتیت. »

🍀_می‌دونم خانومم. اما من قسمت سخت کاررو گذاشتم برای شب که باهم و با کمک گل‌محمد و خانومش بریم بنابراین اذیت نشدم. ان‌شالله فردا که تاسبزوار، رفتم و دکتر نظر قطعی داد که روزه ضرر داره، دیگه نمی‌گیرم.

🌾محبوبه که در ذهنش همسر همیشه محبوبش را با مردهای دیگر مقایسه می‌کرد که روزه نمی‌گرفتند و حتی نمازهایشان را هم  نمی‌خواندند، دلش برای مجید، غنج رفت و برای بارهزارم به مرد زحمت‌کش و دیندارش، افتخار کرد و مروارید اشک شوق، ازگوشه‌ی چشمش بارید.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


 

❌خانوم عزیز...

عزت و احترام تو دست خودت هست.

پس برای عزیزبودنت،
یادت نره؛

خوب و قشنگ حرف بزن.

🔶با کلمات زیبا
🔶لحن قشنگ
🔶و در زمان مناسب.

⛔️مثلا زمان خستگی وخواب آلودگی یا تازه برگشتن مرد از سرکار، اصلا زمان مناسبی برای گله و ابراز نیازها نیست.
اینطوری می‌توانی همسرت رو عاشق سیاست خودت کنی.
مطمئن باش با این روش هم دعواهای کمتری اتفاق می‌افتد، هم بیشتر به حرفهات توجه می‌شود.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🔆پانزده خرداد همان روزی است که مردم عمق معنای یکپارچگی، عمق استراتژی مردمی امام، عمق انقلاب را فهمیدند و معنا کردند.

💥حالا در آستانه‌ی شصتمین سالگرد این روز بزرگ، بازهم همه، با امام و آرمانهایش، با همان بزرگمردی که سالهاست تلاش می‌شود زیر سقف رنگین حرم،
زیرنظرات غربگرایان،
زیرطوفان تحریف،
از ما بدزدندش،
پیمان می‌بندیم تا همیشه‌ی عمر و تا خون در رگ ماست.

❤️از امام،
همان خمینی تا همیشه زنده ی تاریخ،
از آرمانهای انقلاب،
از انقلابمان، حمایت کنیم.
و آن را بی تحریف، بی دریغ، بی شائبه، به نسل بعد منتقل کنیم.

☘️و میگوییم اگر هزار پانزده خرداد، برای‌اثبات خودمان به رهبری و مولای غایبمان، لازم باشد، هر هزاربار پا در رکابیم و آماده.

🕊پانزده خرداد به شما مردم غیور گرامی باد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خسته و کوفته، بچه را به پشت بسته بود و با دست دیگرش خانه را جارو میزد، ساعت را نگاه کرد؛ عقربه ها دوازده را نشان می‌دادند.

☘️ ساعتی بعد همسرش از در می‌آمد و بی توجه به او و کارهاش و بچه، صدای گشنمه گشنمه،  سر می‌داد و آن وقت او می‌ماند و هزار کار نکرده و غری که باید می شنید.

✨ عاقبت فکری به سرش زد. ساعت را برداشت. باطری را در آورد.  بعدبچه را از روی پشتش برداشت و چند دقیقه به گریه‌هایش بی توجهی کرد.

💫سرش را پایین انداخت و از فکر پلو وخورش بیرون آمد. ماکارانی ها را از کابینت در آورد گوشت چرخ کرده، پیاز، مقدار زیادی هویج و سویا را برداشت و شروع کرد به پختن.
 
🍃محسن، پسرش حالا با اسباب بازی هاش بازی می‌کرد عقربه ها هنوز روی دوازده مانده بودند،  غذا کاملا پخته بود. به جای سالاد، سراغ ظرف ماست رفت و دقایقی بعد حمید وارد خانه شد.

🌾 در حالیکه همه کارها انجام شده بود. نگاهی به صورت خسته‌ی فاطمه کرد و گفت: «سلام عزیزم خدا قوت. چه زود کاراتو کردی. چقدر کار داری تو تا دوازده! » بعد در حالی که چیزی را از پشت سرش جلو میآورد، نشست و آن را تقدیم فاطمه کرد: «امروز آقای حبیبی همه‌مون رو مهمون کرد ناهار برای تو هم آوردم. »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾دستهایم را بالا بردم و از عمق وجودم دعا کردم. هنوز سرم را برنگردانده بودم که خانومی روی شانه ام زد.

 🍂با حال گرفته جوابش را دادم. زن یک بسته شکلات جلوی دستم گرفته بود تا برای پدرش فاتحه بفرستم.

🍃«ای بابا، خدا بیامرزتش؛  اما خواهر وسط دعا ومناجات. » دلم نیامد این حرفها را بلند بگویم. توی چهره‌اش، غم و نگرانی با معصومیت خاصی در هم آمیخته بود. بی آنکه بخواهم، گفتم که چی شده؟

🌸همین یک جمله کافی بود تا مثل یک ساختمان بلند فرو بریزد. نشست و از کودک مریضش گفت. از اینکه دکترها جوابش کرده‌اند و حالا او مانده و دنیایی نا‌امیدی از خلق و روزن امیدی بسته به صاحب همین گنبد فیروزه ای.

🍃آنقدر اشک و معصومیتش تاثیر گذار بود که وقتی رفت،  نمازم را دوباره خواندم. این بار نیت کردم نماز حاجت را نه برای کسب وکار و روزی خودم که برای شفای کودک بیمار زن بخوانم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر