خسته
🍃خسته و کوفته، بچه را به پشت بسته بود و با دست دیگرش خانه را جارو میزد، ساعت را نگاه کرد؛ عقربه ها دوازده را نشان میدادند.
☘️ ساعتی بعد همسرش از در میآمد و بی توجه به او و کارهاش و بچه، صدای گشنمه گشنمه، سر میداد و آن وقت او میماند و هزار کار نکرده و غری که باید می شنید.
✨ عاقبت فکری به سرش زد. ساعت را برداشت. باطری را در آورد. بعدبچه را از روی پشتش برداشت و چند دقیقه به گریههایش بی توجهی کرد.
💫سرش را پایین انداخت و از فکر پلو وخورش بیرون آمد. ماکارانی ها را از کابینت در آورد گوشت چرخ کرده، پیاز، مقدار زیادی هویج و سویا را برداشت و شروع کرد به پختن.
🍃محسن، پسرش حالا با اسباب بازی هاش بازی میکرد عقربه ها هنوز روی دوازده مانده بودند، غذا کاملا پخته بود. به جای سالاد، سراغ ظرف ماست رفت و دقایقی بعد حمید وارد خانه شد.
🌾 در حالیکه همه کارها انجام شده بود. نگاهی به صورت خستهی فاطمه کرد و گفت: «سلام عزیزم خدا قوت. چه زود کاراتو کردی. چقدر کار داری تو تا دوازده! » بعد در حالی که چیزی را از پشت سرش جلو میآورد، نشست و آن را تقدیم فاطمه کرد: «امروز آقای حبیبی همهمون رو مهمون کرد ناهار برای تو هم آوردم. »
