نماز
🍃خودش را روی پله های منتهی به حیاط پهن کرد. خون خونش را میخورد. محمود نیم ساعت بود که عصبانی بیرون رفته بود و هنوز بر نگشته بود.
☘نیم ساعت دیگر که گذشت، از جایش برخاست، کلافه دستی به آب حوض زد و وضو گرفت. تمام تنش را در چادر جا داد و رو با قبله ایستاد و نماز خواند.
🌸این روزها محمود نگران و کلافه بود. سعی میکرد سرکوفتی به او نزند؛ اما فراموش کردن زمین خوردن یک سرمایهگذاری سنگین، چیزی نبود که بشود به راحتی انجامش داد.
نمازش که تمام شد اشکش از گوشهی چشم غلط خورد روی گونههای آفتاب سوختهاش.
از عمق وجود دعا کرد: «خدایا به حق امام زمان خودت آرومش کن. خودت برایش راه نجاتی بفرست. خودت کمکمون کن. کمک کن دوباره از سر نو رشد کنه و دیگه زمین نخوره.»
☘سجادهاش را جمع کرد و به آشپزخانه و قابلمهی کوفتههایش سر زد. صدای قدمهای استوار محمود دراتاق پیچید و با یک جعبه شیرینی خودش را به لیلا رساند.
🌾لیلا که از دیدن حال و روز رفتن محمود و برگشتن با جعبه شیرینی شگفت زده شده بود، پرسید: «چی شد، چه خبر؟»
🍃محمود گفت: «انگار یه خبرایی شده. مردک رو پیدا کردن فراری بوده. دارن بر میگردونن. تا اون باشه با مال و آبروی مردم بازی نکنه.»
✨محمود نمیدانست چرا دلش سبک شده، ولی لیلا دستش را روی قلب گذاشت و از عمق وجودش از امام زمان تشکر کرد.
