تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

✅ پدر و مادر و حتی فرزندان نوجوان، خیلی وقتها بیش از آن که به محبت‌هایی از جنس خرید و زبان نرم،  محتاج باشند، به احساس کرامت و احترام از اطرافیان نیاز دارند.

🔘 حس احترام در نحوه‌ی برخورد، نشست و برخاست و همچنین لحن بیان، می‌تواند عزت نفس را در آن‌ها تقویت کرده و روابط خانواده را بهبود ببخشد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

احمد که این روزها غم بزرگی را به دوش می‌کشید، لباس مشکی‌اش را پوشید. باز هم اشک‌هایش راه خود را برای دیده شدن و شستن این غم، باز کرده بود.
 
🌿دقیقا ده روز قبل پدرش کرونا گرفت. طولی نکشید به کُما رفت و آن‌ها را برای همیشه تنها گذاشت.

💥شوک ناگهانی از دست دادن پدر، او را دچار غمی بزرگ کرده بود و حالا مادر هم درگیر این بیماری شده بود. دکترها گفتند که ۷۰ درصد ریه‌هایش درگیر شده و تنها با ۳۰ درصد باقی مانده نفس می‌کشد.

❄️احمد با شنیدن این خبر قلبش فشرده شد. طاقت از دست دادن مادر را نداشت. هر روز به امامزاده صالح می‌رفت و برای سلامتی همه بیماران و مادرش دعا می‌کرد.

☘️تمام کارهای خانه روی دوش او بود. با اینکه پسر بود؛ امّا به خوبی از خواهر و برادر کوچک خود مراقبت می‌کرد. سوپ سفارشی پرستاران را برای مادر می‌پخت و به دست آن‌ها می‌رساند.

صبح طلوع
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

انسان‌ها برای خدمت به دیگران همیشه منتظر دریافت خدمت متقابل هستند؛ اما پدر و مادرها تنها انسان‌هایی هستند که در برابر خدمت بی‌پایان خود دنبال دریافت چیزی نیستند.

تشکر و قدردانی از پدر و مادر به خاطر  سال‌ها خدمت بی‌منت کمترین کاری است که فرزندان می‌توانند در قبال والدین خود داشته باشند. در کنار تشکر و قدردانی باید در گفتار و در عمل، خیرخواه والدین خود باشیم تا اندکی زحمات آنها را جبران کنیم.

🌺امام صادق علیه السلام مى‌فرماید: «یجِبُ لِلْوَالِدَینِ عَلَى الْوَلَدِ ثَلاَثَةُ أَشْیاءَ شُکْرُهُمَا عَلَى کُلِّ حَال ... وَ نَصِیحَتُهُمَا فِى السِّرِّ وَ الْعَلاَنِیة؛
🌺واجب است بر فرزند تشکر کردن در هر حال (از پدر و مادر) و خیرخواه آن‌ها بودن در آشکار و پنهان.»

📚بحار الانوار ،ج۷۵،ص۲۳۶

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مهلا زیر نور آفتاب تابیده شده در ایوان دراز کشیده بود. مادرش حیاط را آب و جارو می‌زد.

 

🌸اکرم برای استراحت روی فرش رنگ و روی رفته‌ی ایوان نشست. به صورت با طراوت مهلا نگاه کرد.

 

☘مهلا با گوشی مشغول تمرین‌های کلاس مجازی بود. با دیدن سایه مادر، سرش را بلند کرد قامت مادر را با دقت دید. قامت رعنای مادرش مچاله و کوتاه شده بود.

 

🌺درخشش جوانی پوستش از بین رفته بود. زحمت بزرگ کردن مهلا به تنهایی و با کارهای سخت، پوست صورتش را سخت و پرچین کرده بود.

 

🌸در لحظه‌ای همه‌ی اینها در ذهن نوجوان مهلا پیچید. ناگهان از حالت خوابیده برخاست. پاهایش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت. چایی خوش رنگ و عطری برای مادر در استکان کمر باریک مورد علاقه‌ او ریخت. همراه با توت خشک با لبخند جلوی مادر گذاشت. بعد روی پاهای او بوسه زد.

 

☘اکرم مهلا را با تعجب نگاه کرد. ذوق زده شد و او را در آغوش گرفت. مهلا گفت:«مامان منو ببخش که به خاطرم مجبور شدی اینقدر سخت کار کنی و جوونیت رو به پام بریزی. قول می‌دم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.»

 

🌺اکرم دلش غنج رفت. موهای مشکی دخترش را نوازش کرد. او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «همین که میدونم حواست هست، یه دنیا برام ارزش داره. عاقبت بخیر شی دخترم.»

 

🌸خورشید از لای برگ‌های درخت انگور برای آن دو چشمک زد. اکرم چایش را برداشت. همینطور که در نگاه زلال مهلا خیره بود، آن را با شوق سرکشید.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ زبان یک عضو نرم و پر انعطاف در دهان انسان است که با چرخش خود می‌تواند جنگ یا صلح به پا کند. 

 

🔘کنترل زبان در برابر همه آدم‌ها توصیه تمامی خردمندان است؛ امّا خردمندان به کنترل آن در برابر کسانی که حضور و رشد و بالندگی خود را مدیون آنها هستیم؛ یعنی پدر و مادر بیش از سایر افراد توصیه کرده‌اند.

 

📖خداوند نیز در این زمینه آنقدر برای والدین ارزش و احترام قائل شده است که حتی اُف گفتن به ایشان را جایز نمی‌داند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🛏 دیگر طاقت تنِ رنجور و بیمارِ سادات را نداشت. روزهایی را به یاد می‌آورد که او می‌توانست بنشیند و قرآن بخواند.

🌱این اواخر بیماری سادات شدت گرفته بود، دخترها و پسرهایش مثل پروانه دور او می‌چرخیدند.

🌺زینب و فاطمه و علی نگران حال مادر بودند، دلشان مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ ولی شیطان هم بیکار ننشسته بود و رقیه و احمد را به پچ پچ های درگوشی وامی‌داشت.

🌱سادات عمرش به دنیا نبود، حالا خانه بدون مادر گلویِ آن‌ها را می‌فشرد و اشک‌هایِ روان‌شان، چشم‌‌هایشان را به سوزش درآورده بود، امید بهبودی مادر همانند شیشه شکسته‌ای می‌ماند که ریز ریز شده و به یأس تبدیل شده بود. هنوز مراسم خاکسپاری به پایان نرسیده بود که رقیه و احمد به فکر تقسیم اموال مادر بودند.

🌸فاطمه و زینب از شنیدن آن حرف‌ها، گریه‌شان جانسوزتر شده بود، زمزمه دلنشین صوت قرآنِ مادر در گوششان می‌پیچید و خاطرات مادر یکی پس از دیگری در ذهن آن دو مرور می‌شد.

🌼 او هم که شاهد تمام ماجراهای این چند سال بود، یادش آمد چه روزهای شیرین و به یادماندنی همگی روی او می‌نشستند و مادرشان با چه عشقی به آن ها قرآن می‌آموخت. او هم مانند آن ها با قرآن اُنس گرفته بود.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

eftekhar

✨پدرم همیشه از خودت گذشتی تا برای خودم کسی بشوم.
بچه که بودم از دستان پینه بسته‌ات، پیش دوستانم خجالت می‌کشیدم.
عالم بچگی بود و خجالت‌های خودش؛
خجالت از لباس کهنه و کارگری‌ات،
خجالت از کفش‌های پینه دوخته‌ات.
اما بزرگم کردی با همه سختی‌ها و
حالا که بزرگ شده‌ام،
می‌بالم به وجود پاک و مقدست که سرتاسر نور است.
قدر دستان پینه بسته‌ات را می‌دانم که راضی نشد لقمه ناچیزی از حرام از گلویمان پایین رود.
پدرم با تمام سلول‌های بدنم به داشتنت سربلندم و خجالت می‌کشم از بی‌وفایی و پرتوقعی‌ام.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند.

و تلاش می‌کردند که به توصیه‌ی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرف‌ها را از یادشان برد.

 

🌸مریم فقط می‌دانست مامان به خانه‌ی مادر بزرگ رفته و شماره‌‌ی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمی‌رسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.»

 

🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود.

 

☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شماره‌ها را می‌دید و انگشت در آنها فرو می‌کرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند‌‌. بعد چند بوق، غریبه‌ای جواب داد:«بله»

 

🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه.

 

🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟»

 

☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.»

 

🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

booseh

 

 

✅گاهی بی‌بهانه بر پای پدر و مادر خود بوسه بزنیم. 

 

🔘یادمان باشد بزرگان راز موفقیت‌های خود را در احترام به پدر و مادر دانسته‌اند.

 

🔘مثل آیت الله بهجت که می‌فرمود: اگر می‌خواهید غرق رحمت الهی باشید، بر پای مادر خود بوسه بزنید.

 

✅از این فرصت‌ها استفاده کنیم.

گاهی خیلی زود دیر می‌شود.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦 از پنجره به بارش شدید باران نگاه می کرد و با ریختن هر قطره باران دل کوچک معصومه، بهانه برداشتن چتر گُل گُلی اش و رفتن زیر باران می کرد؛ ولی چند ماهی می شد که آن صفا و صمیمیت همیشگی بین پدر و مادر نبود. 

حرف هایی را می شنید که با آن سن کوچکش، متوجه نمی شد. 

 

🍀یک روز به مادر گفت: مامانی هر وقت بابا عصبانی میشه هِی میگه "طلاقت میدم" ؛ این که بابا میگه یعنی چی؟

مادرش به تلخی خندید و گفت: دختر خوشگلم تو بازیتو بکن، به این چیزا فکر نکن!

 

🌱 از وقتی که پدرش، سر کار جدید رفته بود، اکثر همکارهایش زن و به صورت مداوم با هم در ارتباط بودند، همین سبب شده بود که زندگی آن ها بهم ریخته و آشفته شود.

 

🍃 حالا برادرش به او گفته بود، طلاق یعنی؛ دیگر مامان و بابا کنار هم نیستند. یعنی؛ دیگر من، تو، بابا و مامان با هم نمی رویم مسافرت، یعنی؛ دیگر نمی توانیم باهم چهارتایی بنشینیم کنار باغچه و بوی بهار نارنج را حس کنیم و از آن بستنی که مامان درست کرده بخوریم.

 

🌼بعد برادرش گفت: «آبجی ناراحت نباش ما نمی ذاریم اینجور بشه. امروز به مادربزرگ زنگ می زنیم بیاد کمکمون. درسته تلفن قطعه؛ ولی سر کوچه مون ی تلفنه.»

 

🍃 دوباره بابا و مامان رفتند برای کارهای طلاقشان که محسن گفت: «بریم بیرون زنگ بزنیم.»

 

🌸وارد کوچه که شدند همان ابتدا نگاه معصومه روی دختر همسایه دوخته شد، که بغل باباش بود و مامانش هم دست آن یکی دخترش را گرفته بود و می خندیدند . 

 

☘️ انتهای کوچه رسیدند که پدرشان آمد. ابروهایش را بالا و پایین داد و گره ای در آن ها بوجود آورد و گفت: «کجا سرتون انداختین پایین و دارین میرین؟»

محسن ناخودآگاه سرش را پایین انداخت؛ ولی معصومه با همان شیرین زبانی دخترانه اش گفت: «بابا داریم می ریم به مادربزرگ زنگ بزنیم تا نذاره شما از مامان جدا شین.»

 

❄️ احمد آقا که می دانست کار از کار گذشته و دیگر آنها از هم جداشدن، اخم هایش از هم باز شد و غم بزرگی در چهره اش نشست.  

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر