سادات
🛏 دیگر طاقت تنِ رنجور و بیمارِ سادات را نداشت. روزهایی را به یاد میآورد که او میتوانست بنشیند و قرآن بخواند.
🌱این اواخر بیماری سادات شدت گرفته بود، دخترها و پسرهایش مثل پروانه دور او میچرخیدند.
🌺زینب و فاطمه و علی نگران حال مادر بودند، دلشان مثل سیر و سرکه میجوشید؛ ولی شیطان هم بیکار ننشسته بود و رقیه و احمد را به پچ پچ های درگوشی وامیداشت.
🌱سادات عمرش به دنیا نبود، حالا خانه بدون مادر گلویِ آنها را میفشرد و اشکهایِ روانشان، چشمهایشان را به سوزش درآورده بود، امید بهبودی مادر همانند شیشه شکستهای میماند که ریز ریز شده و به یأس تبدیل شده بود. هنوز مراسم خاکسپاری به پایان نرسیده بود که رقیه و احمد به فکر تقسیم اموال مادر بودند.
🌸فاطمه و زینب از شنیدن آن حرفها، گریهشان جانسوزتر شده بود، زمزمه دلنشین صوت قرآنِ مادر در گوششان میپیچید و خاطرات مادر یکی پس از دیگری در ذهن آن دو مرور میشد.
🌼 او هم که شاهد تمام ماجراهای این چند سال بود، یادش آمد چه روزهای شیرین و به یادماندنی همگی روی او مینشستند و مادرشان با چه عشقی به آن ها قرآن میآموخت. او هم مانند آن ها با قرآن اُنس گرفته بود.
