تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

modar

 

✅ نه تنها شاد کردن دل پدر و مادر ، موجب رضایت خداست؛ بلکه فوائد زیاد دیگری از جمله، طول عمر انسان را به دنبال دارد.(۱)

 

🔘والدین توقع زیادی از فرزندان خود ندارند، با کوچکترین کارها می‌توانید لبخند رضایت را بر لبان آن‌ها بنشانید.

 

🔘توقع دارند که آن‌ها را فراموش نکنیم. هرازگاهی به آن‌ها سرزده و از تنهایی درشان آوریم.

 

🔘احترامشان را نگه داریم و با رسیدن به پُست و مقام از آن ها دوری نکنیم و رفت و آمد با آنان را کسر شأن خود ندانیم.

 

✅حواسمان باشد اگر آنان نبودند، ما هم نبودیم و وجودمان وابسته به وجود آن هاست.

 

🔹(۱) امام صادق علیه السلام فرمود: اگر دوست دارى که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد کن.

 

📚 وسایل الشیعه، ج۱، ص۳۷۲

 

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸سالها بود از پدر ومادرش خسته بود. خیلی از پدر و مادرهای دوستانش را می‌شناخت که ایده آل تر از پدر ومادر او بودند؛ اما پدر ومادر او، ساده، روستایی وسخت گیر بودند.

 

🌺تلفن زنگ خورد و پروانه گریه کنان پشت تلفن نفس نفس میزد. پروانه کسی بود که زهرا همیشه به او و پدر ومادر روشنفکرش، غبطه می‌خورد.

 

🌸_چی شده؟

 

☘️_مردک با خودش چی فکری کرده که حالا من رو تو شهر غریب گیر آورده و فکر می‌کنه هرکاری از دستش برمیاد...

 

🌺_چیشده پروانه جون. درست حرف بزن. ببینم چی میگی؟

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

shadaby

 

✅قطعا سلامت روانی و جسمانی والدین سالمند، با تفریح و ورزش تضمین می شود.

 

🔘همچنین شادابی و سرزندگی آنان را تأمین خواهد کرد.

 

🔘حواسمان باشد بخش مهمی از رازهای شادی و سلامت سالمندان به تفریح و ورزش آنها مربوط است.

 

✅البته به این نکته باید توجه داشته باشید که، با توجه به شرایط جسمی شان ورزش مناسب انتخاب شود و با توجه به شرایط روحی شان مکان مناسبی برای تفریح آنان در نظر گرفته شود.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸سالها بود از پدر ومادرش خسته بود. خیلی از پدر و مادرهای دوستانش را می‌شناخت که ایده آل تر از پدر ومادر او بودند؛ اما پدر ومادر او، ساده، روستایی وسخت گیر بودند.

🌺تلفن زنگ خورد و پروانه گریه کنان پشت تلفن نفس نفس میزد. پروانه کسی بود که زهرا همیشه به او و پدر ومادر روشنفکرش، غبطه می‌خورد.

🌸_چی شده؟

☘️_مردک با خودش چی فکری کرده که حالا من رو تو شهر غریب گیر آورده و فکر می‌کنه هرکاری از دستش برمیاد...

🌺_چیشده پروانه جون. درست حرف بزن. ببینم چی میگی؟

صبح طلوع
۲۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

eshg

 

💠مهربانی کردن همیشه خوب است.

✅اگر دل دریایی‌ای داشته باشیم، در ازای مهربانی، طلب مهربانی نخواهیم کرد. مانند دریا که بی‌بهانه به همه عشق می‌ورزد.

🔘از طرفی عشق و محبت به همسر، فرزندان و والدین با اجر و پاداش معنوی فراوان همراه خواهد بود.

🔘حواسمان باشد که خداوند در خصوص پدر و مادر سفارش مؤکد نموده است تا جایی که در قرآن کریم، بعد از دستور به اطاعت از خود، نیکی به پدر و مادر را آورده است.

✅ پس چه بهتر که در برابر نامهربانی‌ها، مهر بورزیم و در انتظار اجر الهی بمانیم.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌇 احمد نگاهی به آسمان انداخت خورشید در حال برداشتن اشعه های طلایی اش از سر زمین بود، آهی از ته دل کشید و به جای خالی دانیال نگاه کرد. دیگر به کارهایش عادت کرده بود؛ ولی هر بار دلش از  بی توجهی ‌های او  سنگین می شد و غصّه گلویش را می فشرد ؛ اما غرور مردانه اش اجازه جاری شدن اشک‌‌هایش را نمی داد.

🌺به یاد یک ساعت پیش افتاد که به پسرش دانیال گفت: «دانیال پسرم برو سر کوچه 3 تا نون بگیر، نون نداریم.»

دانیال مثل همیشه با بی اعتنایی به حرف پدرش گفت: «بابا کار واجب دارم نمی تونم. می دونی تو فرهنگسرا کلی کار سرم ریخته.»

🌼پدر نگاه عمیقی به چشمان عسلی پسرش انداخت و در دل به حال خود تأسف خورد که چنین پسری با این افکار غلط نصیبش شده، با خود می گفت: «دلم خوشه فرستادمش فرهنگسرا . من موندم چی به اینا یاد می دن؟! باید یک روز با استادش حرف بزنم.»

☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️

🔹قال رسول اللّه صلى الله علیه و آله :یُقالُ لِلعاقِّ : اِعمَل ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ فَإنّی لا أغفِرُ لَکَ.
🔸پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به نافرمانِ پدر و مادر گفته مى‌شود: هر اندازه مى‌خواهى ، طاعت به جاى آور که من، تو را نمى‌آمرزم.

📚حلیة الأولیاء، ج۱٠،ص۲۱۶

 

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ف

 

✅مادرها و پدرها هم مثل بقیه اعضای خانواده، احتیاج دارند تا به تفریح بروند و با دوستان و گروه همسالان حشر و نشر داشته باشند.

🔘برای جلوگیری از افسردگی در سنین بالاتر، خوب است چنین برنامه‌هایی برایشان بچینیم و شرایط را مهیا کنیم تا آنها بتوانند این کار را انجام دهند.

🔘خوب است گاهی دستشان را بگیریم و  دوستانه و بدون تنش، به محافل دوستانه، زیارتی یا تفریحی برویم.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸عشق سراسیمه اوج می‌گیرد و لبخند مهمان لبها می‌شود.

🌺قلب فاطمه از تاب محبت علی بی‌تاب اما با سنگ چند زن سنگ دل شکسته است.

☘️اشک از گوشه‌ی چشمش باریدن گرفت
و پدر، آن مهربان ازل، اورا صدا زد:«چی شده دخترم‌؟ به این وصلت راضی نیستی؟»

🌸_خدا می‌دونه که راضی ام پدر؛ اما زنها از فقر علی گفتن و اینکه چطوری راضی به ازدواج با او هستم؟!»

🌺پدر لبخند زد .چشم در چشم دخترش دوخت و با دستی به چانه‌ی او، سرش را بالا آورد، گفت: «می‌خوای بدونی علی چه محاسنی داره؟»

☘️_البته پدر.

🌸_به آسمان نگاه کن.

🌺 تصویر هزار شتر که هرکدام باری سنگین از کتاب بر دوش دارند، پیش چشم زهرا نقش می‌بندد.

☘️_دیدی دختر بابا هرکدام از این شتران هزار وصف از علی حمل می‌کنن و هیهات که به آخر برسن.

🌸فاطمه چشم از آسمان بر داشت و عشق به علی را روی لب زمزمه کرد و گفت : «راضیم به رضای خدا و پیامبرش. راضی ام به همسری علی»

🌺و عشق پایکوبان چرخید...

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

:japan:به جاده چشم دوخته بود، هر چه می‌دید، بیابان بود و خشکی. نه بوته‌ای، نه سبزه، ای، نه آبی. به یاد سرزمین مادری‌اش افتاد. چقدر این روزها دلتنگ آنجا و پدر و مادرش می‌شد.

:four_leaf_clover:به خاطرات دور دست پرواز کرد. همان روزها که دست نوازش مهربان پدر و آغوش گرم مادر برایش لذت بخش بود.

:cherry_blossom:یک سالی می‌شد که پدر و مادرش را ندیده بود. هر وقت زنگ می‌زد، بغضِ دلتنگیِ مادر و لرزشِ صدایِ بیقرار ِ پدر، دلش را به آشوب می‌کشاند. دوست داشت همان لحظه بال درآورد و خود را به نگاه گرم پدر و لبخند شیرین مادر برساند؛ امّا این کار پر درد سر، شب و روز برایش نگذاشته بود. تا جایی که پسر یکساله‌اش هم از او غریبی می‌کرد.

:snowflake:️مدتی بود از این روش زندگی خسته شده بود. به دنبال راهی و کاری بود تا بتواند بیشتر در کنار خانواده‌اش باشد.

:blossom: با خود نیت کرد اگر در مصاحبه‌ای که به تازگی داده است قبول شود، در اولین فرصت به پدر و مادرش سربزند. غرق در افکارش بود که آهنگ موبایلش، آن را پاره کرد. از شنیدن خبری که به او گفته شد، اشک شوق در چشمانش حلقه زد؛ حتّی تصور اینکه به این زودی می‌تواند، پدر و مادرش را ببیند برایش لذتبخش بود.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد.

:hibiscus:مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاریی انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلوزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد.

:leaves:مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود.

:hibiscus:پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد.

:cherry_blossom:او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد.

:leaves:صبح علی با سرما،  لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها.  ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی  او را گرم نکرد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر