تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

 

🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند‌ و تا نزدیکی‌های غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد. 

 

🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظه‌ای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیه‌ای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.

 

🎋پشت در اتاق عمل مدام می‌رفت و برمی‌گشت و صفحه گوشی‌اش را روشن و خاموش‌ می‌کرد. دستش روی شماره مادر می‌رفت و پشیمان می‌شد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.

 

 🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمی‌شد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.

 

 ⚡️ فرهاد تمام روز کار می‌کرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شب‌ها به بیمارستان می‌رفت و کنار پدر می‌ماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چین‌های صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد. 

 

🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... می‌دونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته می‌تونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.» 

 

🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرف‌های دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعله‌های آتش وجودش را پایین کشید .  

 

✨اشک‌های روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک می‌کرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! » 

 

🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.» 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

✅ ما ممکن است گاهی از این موضوع شکایت کنیم که پدر و مادرمان به حرف‌هایمان گوش نمی‌دهند یا اینکه به هنگام پیش آمدن حرف، با تندی آنها مواجه شوید. 

 

🔘 آیا تا به حال قبل از گفتگو با آنها به این فکر کرده‌اید؛ شاید زمان مناسبی نباشد؟؟

 

🔘 درست است که پدر و مادر بی‌دریغ‌ترین عشق را در اختیار فرزندان‌شان قرار می‌دهند، ولی آنها نیز دارای نواقص و روحیات مخصوص خود هستند. ممکن است گاهی به دلیل فشار کاری یا مسائل به وجود آمده، کمی بی‌حوصله شوند؛ پس با دیدن تندی از طرف والدین نگران کم شدن علاقه‌شان به خودتان نشوید.😊

 

🔘 در این زمان فرزندان باید سعی کنند برای ایجاد رابطه‌ای عمیق‌تر به پای گفت و گوی با پدر و مادر بنشینند و در فرصتی مناسب مسائل خود را نیز با آنها در میان بگذارند.

 

✅ سیاست‌تان را اینجا هم خرج کنید.😉

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍂برگ‌های زرد پاییزی چهره‌ی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانه‌ای کاه‌گلی زندگی می‌کرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغ‌التحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمی‌داشت.

 

 🍁پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشک‌ریزان به سراغ‌شان رفت. با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا می‌خواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همین‌جا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»

 

☘آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیت‌های خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونه‌های کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب می‌شه؟؟»

 

🥀اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.

نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریه‌اش مرضیه، همسایه قدیمی‌اش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه‌ ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود. 

 

 🍃شب‌ها به همین منوال می‌گذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند می‌شد، با آفتابه گوشه‌ی اتاقش، وضو می‌گرفت و نشسته نماز می‌خواند. دستانش را رو به آسمان بالا می‌برد و برای فرزندانش دعا می‌کرد. گهگاهی از گوشه‌ی چشمانش اشکی سرازیر می‌شد. جانمازش را جمع می‌کرد، صبحانه‌اش را می‌خورد و سراغ مرغ‌ها می‌رفت. برای‌شان آب و دانه می‌گذاشت.

 

🔹 تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست می‌نشست. به در خیره می‌شد تا شاید کسی در بزند و برای احوال‌پرسی‌اش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمی‌گرفت.

 

🔘 نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را می‌سوزاند. 

 

⚡️سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایده‌ای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.

 

💥نیمه‌های شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشه‌ای از سقف اتاق فرو ریخت. چوب‌ها و برف‌ها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایه‌ها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت. 

 

🔸صبح همسایه‌ها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانه‌اش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آن‌ها بدهند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔅مـ  مهربانی
🔅 آ  آرامش
🔅د  دوست داشتن
🔅ر  رستگاری

✅ همه این‌ها را فقط یک نفر می‌تواند به تو هدیه دهد.
 
🔘 مادری که نخوابید تا تو بخوابی.

🔘 گرسنه ماند تا تو سیر شوی.

🔘از خواسته‌هایش گذشت تا تو به خواسته‌هایت برسی.

🔘از همه مهم‌تر، پیر شد تا تو جوان شوی.

✅ هوای مادرت را همیشه داشته باش؛ چرا که او نه تنها همیشه هوایت را داشته، بلکه نفس‌هایش به نفس‌های تو بَند بوده است.


 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صبح زود با صدای کوبیده شدن در اتاق، بنفشه از خواب بیدار شد. یکی از چشم‌هایش را به زور باز کرد. فورا بلند شد، نشست. به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد: «سلام، صبح بخیر، جانم! کاری داشتین؟»

 

 

☘معصومه‌ گفت: «سلام، هنوز خوابی، پاشو دیگه! ... بیا صبحانه‌ درست کن.»

 

🎋_چشم مادرجون.

 

🌾معصومه سماور را روشن کرده بود. صدای غلغل آب سماور بلند شد. بنفشه یک قاشق چای خشک، چند تا چوب دارچین توی قوری ریخت. شعله سماور را کم کرد. قوری را روی سماور گذاشت. به سمت یخچال رفت. کره را توی پیش دستی، مربا را در کاسه بلور، پنیر را چند برش داد با گردو و سیاه دانه تزیین کرد. نان‌ها را در سبد مخصوص چید. 

 

🍃_مادرجون صبحونه حاضره.

 

☘معصومه کنار بنفشه پشت میز نشست. با هم صبحانه خوردند.

 

🎋_بنفشه! زود باش کار داریم.

 

🌸 _مادرجون اسنپ گرفتم، الان میاد، آماده ای؟

 

🔹وقتی از ماشین پیاده شدند چند قدمی تا خانه‌ی مادر شوهرش پیاده رفتند. معصومه تا در را باز کرد، اشک در چشم‌هایش جمع شد. یاد شوهر خدا بیامرزش افتاد. دلش گرفت. با بغض به عروسش گفت: «بنفشه! چادرت رو در بیار، به درخت‌های بیچاره، اون گلهای دور حوض آب بده.»

 

🔘بنفشه چادرش را روی بند حیاط انداخت. سریع کارهایی که مادر شوهرش گفت را انجام داد. وارد آشپزخانه شد. دستمال از کشوی کابینت برداشت، مشغول پاک کردن یخچال و کابینت‌ها شد. بنفشه اتاق‌ها و پذیرایی را جارو برقی کشید. مادر شوهرش گرد گیری کرد. 

 

✨بنفشه برای نهار چند تا تخم مرغ و نان و سبزی با خود آورده بود. تخم مرغ‌ها را در ماهیتابه انداخت. سفره را پهن کرد سبزی خوردن و شیشه آب را روی سفره گذاشت. نیمرو را با هم خوردند.

 

🍃 بنفشه دوباره مشغول کار شد. تا غروب طول کشید. خانه حسابی مرتب و از تمیزی برق ‌زد.

 

🌺معصومه از عروسش تشکر کرد و گفت: «استراحت کن، خیلی خسته شدی‌.»

 

✨بنفشه روی کاناپه دراز کشید. صدای پیامک بلند شد. بنفشه از روی میز گوشی‌اش را برداشت. صفحه آن را باز کرد. پیام علی لبخند روی لبان او آورد: «سلام، بنفشه جان! شام مهمون من. می‌دونم امروز خیلی خسته شدی.

فردا صبح خدمت سربازی رضا تموم میشه، مادرجون میره خونه خودش.بابت تمام کارهایی که برای مادرم کردی، ازت ممنونم.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅ والدین حتّی بعد از ازدواج فرزندان، همواره به فکر آنان هستند.

 

🔘گاه و بی‌گاه احوال فرزند و همسرِ فرزندش را می‌پرسد. چه بسا دلشوره هم داشته باشند. 

 

🔘فرزندان نه تنها خودشان باید در ارتباط با همسر خوشبین و مثبت نگر باشند. زیبایی‌ها و خوبی‌ها را ببینند؛ بلکه برای والدین نیز از خوبی‌ها بگویند تا آرامش را به قلب آن‌ها هدیه کنند.

 

✅ چند روز بیشتر از زندگی حضرت فاطمه و علی علیهماالسلام نگذشته بود که پیامبرصلی الله علیه و آله به خانه‌شان رفت. از حضرت علی علیه السلام سؤال کرد: «علی جان!همسر تو چگونه است؟»

حضرت علی علیه‌السلام عرض کردند:«او بهترین یار و یاور من در راه بندگی خداست»

بعد رو کرد به دخترشان: «دخترم! علی چگونه مردی است؟» و او در پاسخ عرض کردند: «او بهترین شوهر دنیاست»*

 

🔘حواسمان باشد ما چنین الگوهایی داریم که سبک زندگی‌شان حلقه‌های گمشده زندگی امروز ماست. 

 

🔹* سَأَلَ [رَسولُ اللّهِ صلى الله علیه و آله ] عَلِیّا علیه السلام : کَیفَ وَجَدتَ أهلَکَ ؟ قالَ : نِعمَ العَونُ عَلى طاعَةِ اللّهِ . وسَأَلَ فاطِمَةَ علیهاالسلام فَقالَت : خَیرُ بَعلٍ. 

 

📚بحار الأنوار، ج۴۳، ص۱۱۷، ح۲۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞آفتاب بی‌رمق زمستان روی گل‌های قالی پهن بود‌‌. مادر وسط گل قالی نشست. پاهایش را دراز کرد تا از آفتاب‌ کم‌جان زمستان گرما شوند.

🍃ملیحه با سینی شیشه روغن زیتون و یک تکه پارچه وارد اتاق شد. کنار مادر نشست. چند قطره روغن کف دستش ‌چکاند. با دقت و آرام آرام زانوی ورم کرده خدیجه را ماساژ ‌داد.

☘️_ ملیحه جان! خوبه! خسته میشی، دستت درد نکنه.

🔹_مادر جان! خسته نمیشم.

🔸گوشی ملیحه شروع به لرزش کرد. دستش را با پارچه‌ سفید کنار دستش پاک کرد. اسم زن برادرش را روی صفحه گوشی دید. ولی جواب نداد. یادش آمد که مژگان به او گفته بود: «وظیفه دختره که از مادر پیرش مراقبت کنه.»
به خودش گفت: «بهتره مامان چیزی از این موصوع ندونه.»

 🌸ملیحه شروع کرد از هر دری با مادرش حرف ‌زدن، طنازی کرد، گاهی زیر چشمی مادرش را نگاه می‌کرد. نمی‌خواست به مادر خیره شود. صورت مادر از شدت درد پیرتر به نظر می‌رسید. صورتش لاغر و کوچک شده بود. ابروانش کم پُشت وکم رنگ‌تر و چشمان بادامی‌اش کوچک شده بود. اما رنگ قهوه‌ای چشمان مادر هنوز جذابیت خود را داشت.

 ☘️مادر با نگاهش عشق و مهربانی را به ملیحه هدیه داد.

🌾_قربون پاهات بشم ..‌. چقدر به چپ و راست تکون دادی تا من بخوابم؟!

✨ مادر لبخند کوتاهی ‌زد. ملیحه در دلش با خود زمزمه کرد: « ای جانم، می‌خندی اثری از بیماری تو چهره‌ات نیست. لبخندت عین زندگیه، شیرین. ای کاش! دردهایت توی این فصل زمستون یخ بزنه، از شاخه‌ جسمت جدا بشه. گرما بخش زندگی من!»

⚡️یک مرتبه ناله‌ی مادر او را به خود آورد: «چی شد؟»

🍃_عزیز دلم، کافیه.

🔘ملیحه از ماساژ زانوی ورم کرده مادر دست کشید:«یکشنبه بعد از ظهر نوبت دکتر داری، صبح زود میام تا با هم بریم. »

🍃زنگ پیام گوشی‌اش به صدا در آمد. صفحه را باز کرد و خواند: «ملیحه نوبت دکتر مامان کیه؟»ملیحه از خوشحالی شماره برادرش رضا را گرفت.

🌾 رضا صبح روز یکشنبه زنگ خانه خواهرش را زد . ملیحه چادر را سرش انداخت و کیفش را برداشت. از خانه خارج شد و در را قفل کرد. سوار ماشین رضا شد. خواهر و برادر با هم از کرج راهی تهران شدند.

💠دکتر بیماری و شرایط خدیجه را توضیح داد. رضا و ملیحه متوجه شدند مادرشان بیماری خاص دارد. ملیحه تازه فهمید مادرش حتی تحمل ماساژ آرام او را ندارد. به خاطر دل‌خوشی ملیحه از درد دم نمی‌زند.
رضا به ملیحه گفت: « ممنونم خواهر، آخر هفته‌ها من میام پیش مامان، تو هم وسط هفته به مامان سر بزن.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ehteram

 

 

✅ احترام به والدین و خشنود نگه داشتن آنان در هر زمان و شرایطی لازم است.

🔘 برخی افراد که پدر یا مادرشان فوت کرده است، فکر می کنند دیگر نمی توانند به آنان خدمت کنند.

🔘 باید دانست که آنان در آن دنیا بیشتر از همیشه نیازمند نیکی و خیرات هستند.

🔘 فرزندان‌شان باید بدانند علاوه بر فاتحه و خیرات می‌توانند هر کار نیک و درستی که در این دنیا انجام می‌دهند، آنان را نیز در آن کار سهیم کنند.

✅ به همین راحتی می توان هر روز به یاد آنان بود و آنان را خشنود ساخت.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💦 صدای هِق‌هِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه می‌میره.»
به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنی‌فروشی آقا غلام کار می‌کرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه می‌رفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشق‌هایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد.

🌸او هم می‌خواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری می‌کرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت.

🍃خیابان پررفت‌و آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت.

🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی‌ از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!»

🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست می‌گی؟!

🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخاله‌اش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر ‌دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!»

🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد.

🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را می‌خورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

tavajoh be valedain

✅ وقتی پدر و مادر پیر می‌شوند، وظیفه شرعی و اخلاقی فرزندان نگهداری و مراقبت از آن‌هاست.

🔘 همه فرزندان چه دختر و چه پسر این وظیفه را به عهده دارند.

🔘 دخترانی هم که ازدواج کردند، این مسئولیت از آن‌ها برداشته نمی‌شود. به اندازه توانایی‌شان باید در مراقبت از والدین تلاش کنند.

🔘 در صورتی که شوهر دختران اجازه خارج شدن از خانه را به آن‌ها ندهند، وظیفه از آن‌ها برداشته می‌شود؛ البته باز هم به اندازه توانشان باید به والدین خود توجه و کمک کنند.

✅ پسران هم باید خودشان مراقبت از والدین را به عهده بگیرند و اگر برایشان امکان ندارد برای آن‌ها پرستار بگیرند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر