ساختمان نیمه کاره
🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند و تا نزدیکیهای غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد.
🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظهای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیهای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.
🎋پشت در اتاق عمل مدام میرفت و برمیگشت و صفحه گوشیاش را روشن و خاموش میکرد. دستش روی شماره مادر میرفت و پشیمان میشد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.
🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمیشد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.
⚡️ فرهاد تمام روز کار میکرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شبها به بیمارستان میرفت و کنار پدر میماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چینهای صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد.
🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... میدونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته میتونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.»
🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرفهای دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعلههای آتش وجودش را پایین کشید .
✨اشکهای روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک میکرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! »
🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.»
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
