تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

🍃مهین لیوان چای خالی را روی میز گذاشت. بوی ماسه‌های نم خورده و صدای خروش امواج دریا، عصر روزهای بهاری را پیش چشمش زنده کرد. امیر لقمه نان و گردو برای دنیا می‌گرفت و میان لقمه‌های لُپ پر کن خودش در دهان دنیا می‌گذاشت. دنیا صورت سبزه و موهای خرگوشی‌اش را با دیدن پای امیر بلند می‌کرد و لقمه را بی‌چون و چرا می‌خورد.

 

 ☘باغ ماسه‌ای دنیا با داربست میوه، خانه و دیوار دور باغ ماسه ایش لبخند بر لبان مهین و امیر می‌ نشاند. همیشه دیدن سازه‌های ماسه‌ای دنیا چشم‌هایشان پرنورتر و لبخندشان عمیق تر می‌ شد؛ اما ماسه‌ها برای دنیا اسباب بازی نبودند؛ بلکه همدم، همبازی و پر کننده تنهایی‌ هایش بودند.

 

🎋دنیا به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش قدم به هستی گذاشت. مهین و امیر با وجودش شاد بودند و بچه‌ای دیگر نمی‌خواستند. 

 

 🌾قد کشیدن دنیا کنار ساحل و رفتنش به دانشگاه، جیغ‌ها و بالا و پایین پریدن او بعد گرفتن بورسیه آلمان مثل فیلم مقابل چشم‌های مهین نقش بستند.

 

🍃یادآوری ازدواج او با حسین، هم دانشگاهی بورسه گرفته‌اش از آلمان در کمتر از دوماه لبخند را از لب مهین پاک کرد. پسر خوبی بود؛اما نقشه‌هایش برای منصرف کردن دنیا را نقش بر آب کرده بود. 

 

🌸دنیا و حسین عقد کردند و آخر تابستان مراسم ازدواج گرفتند. با شروع مهرماه به آلمان را رفتند. بعد رفتن دنیا مرور خاطرات حضورش روزهای آنها را پر می‌کرد تا این که امیر به خاطر سکته قلبی از دنیا رفت.

 

🍃میهن تنهاتر از قبل شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش را بیشتر می کرد. یاد حرف‌های پدرش افتاد:« دختر یکی دو تا بچه دیگه هم بیارید بچه‌ها برکت و شادی خونه تونند. الان نمی‌فهمی وقتی پیر شدی می‌فهمی که دیگه فایده نداره.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔆 تا حالا شده که مامان و بابات باهم دعوا کنن؟؟توی اون لحظه‌ها چی کار کردی؟؟هدفون رو گوش نشستی تو اتاقت؟؟ولی میتونی کاری کنی که هدفونت تو این وقت ها توی کشو استراحت کنه!

 

🔘 اصطکاک رو کم کن: پدر را به بهانه ای بفرست دنبال خرید چیزی برای خودت یا کسی رو به خونه دعوت کن که والدینت با اون مشکل ندارند و آرامبخش هم میتونه باشه.

 

🔘 تهیه فهرست از موارد تنش زا: هیچکس مثل تو نمیدونه چه موقع تنش ها شدید و یا کم میشن پس یه لیست تهیه کن و تا جایی که میشه سعی کن پدر و مادر به اون سمت نرن.

 

🔘 نصیحت نکن: یادت میاد مواقع عصبانیت از نصیحت های اونا عصبانی میشدی؟؟اونا هم الان توی شرایط اون موقع تو قرار دارند. با این تفاوت که تو رو بچه ای میدونن که سرد و گرم نچشیدی؛ پس نصیحت نکن ولی یه کوچولو که آروم شدن حرف دلت رو با کلمات خوب بزن.

 

🌱دفعه بعد به اینا عمل کن و نتیجه رو بگو😉

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌴از چند ماه قبل خودش را برای چنین ماهی آماده کرده بود. کارهای عقب‌مانده‌اش را انجام داد تا بهانه‌ای نداشته باشد. می‌خواست بیشتر وقتش را به صاحب این ماه اختصاص دهد.

🕊صدای فرشته‌ی این ماه، که شب تا به صبح ندایش در آسمان می‌پیچد، از مدت‌ها قبل در گوشش طنین‌اندخته بود‌:
طُوبَی لِلذَّاکِرِینَ طُوبَی لِلطَّائِعِینَ وَ یَقُولُ اللهُ تَعَالَی: «أَنَا جَلِیسُ مَنْ جَالَسَنِی وَ مُطِیعُ مَنْ أَطَاعَنِی وَ غَافِرُ مَنِ اسْتَغْفَرَنِی الشَّهْرُ شَهْرِی وَ الْعَبْدُ عَبْدِی وَ الرَّحْمَهُ رَحْمَتِی فَمَنْ دَعَانِی فِی هَذَا الشَّهْرِ أَجَبْتُهُ وَ مَنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ وَ مَنِ اسْتَهْدَانِی هَدَیْتُهُ وَ جَعَلْتُ هَذَا الشَّهْرَ حَبْلًا بَیْنِی وَ بَیْنَ عِبَادِی فَمَنِ اعْتَصَمَ بِهِ وَصَلَ إِلَیَّ»*

💥شوق و ذوق زیادی برای در آغوش کشیدن صاحب این ماه و لبیک گفتن به فرشته‌اش را داشت. حسابی خودش را صفا داده و ترگل‌ و برگل کرد. محبت به دیگران را در قلبش جای داد تا شبیه او شود. تابلوی راستی و درستی در زندگی را جلوی چشمش گذاشت تا همرنگ او شود.

🌸 ماهی که انتظارش را می‌کشید، با گنجینه‌ای پر از گرانبهاترین‌ها، از راه رسیده بود . فرشته هم از شب تا به صبح در گوشش همان دلدادگی و عشق صاحبِ ماه را ندا می‌داد‌؛ ولی مادر پیرش او را برای کمک صدا زد.

☘️کارهای مادر تمامی نداشت. نقشه کشیده بود خانه بزرگش را یک خانه تکانی درست و حسابی کند. آن هم به کمک تنها دخترش.

❄️چند بار شیطان او را وسوسه‌ کرد تا بگوید: «مامان بی‌خیالش. وقت گیر اُوردی؟ ماه قشنگم‌ رو خراب می‌کنی.»

انگار زور فرشته‌ی همراهش بیشتر از شیطان بود. در گوشش زمزمه کرد: «خدمت به مادر برات برکت میاره، امتحان کن.»

✨  به خاطر گوش دادن به حرف‌های فرشته همراهش از خوشحالی چشمهایش می‌ درخشید. موقع کار کردن خلوتی برایش فراهم آمد که به گذشته و آینده فکر کند. اعمال خودش را محاسبه کند. زیر لب ذکر استغفار و لااله‌الاالله بگوید. از همه مهم‌تر دل مادرش را شاد کند. صدای فرشته را واضح‌تر از قبل می‌شنید، از همیشه به او نزدیکتر شده بود و به او لبخند می‌زد.

📚*إقبال الأعمال، ج ۲، ص ۶۲۸

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

mojahed

 

✅ امروز می‌خواهم در این ماه عزیز کاری به شما یاد بدهم، بدون اینکه به جنگ با دشمن بروید، برایتان جهاد در راه خدا به حساب آورند.

🔘 الهی چنین رزقی نصیبتان شود تا پاداش و اجر مجاهدین در راه خدا را به دست آورید.

🔹پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید:
برّ الوالدین یجزی عن الجهاد؛ نیکی به پدر و مادر، جای جهاد را می‌گیرد.

 📚نهج الفصاحه، ح ۱۰۸۶

💥کیا حاضرن تو ماه رجب به پیامبر اکرم صلی‌الله‌و‌آله‌و‌سلم لبیک بگن؟

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃سینی نقره‌ای را از کنار سماور برداشت. قوری چای، فنجان و قاشق چایخوری بعد لیوان شیر، برشی نان و مقداری خامه کم چرب با عسل را درون سینی گذاشت.

☘️وقتی صدای پدرش را شنید ساکت پشت در اتاق ایستاد و گوش کرد: «بر بال ملائک قفسی ساخته‌ام تا خوب ببینم، بیاندیشم، احساس کنم رفتن یاران، آنان که زمانی کوتاه
دَم، زِ رفتن زدن و ترک تمام دنیا
رفتنی تا به کجا؟ عرش خدا ... مقصد ره پویان بود نه فقط عرش ... خدا در نظر آنان بود.»

🌾ضربه‌ای به در زد و بعد وارد اتاق شد:«بابا! من به شعر گفتن هم علاقه دارم.»

🎋_اگه به شعر علاقه داری، پس چرا رشته‌ی فیزیک؟

🍃_فیزیک باید منطق و استدلال رو یاد ‌گرفت ولی شعر، لطافت طبع و ...

🌸احمد با لبخند گفت:« اونقدر تلاش کن تا هر دو رو بتوونی در درون خودت پیدا کنی و آروم بگیری.»

🍀فاطمه صورت پدرش را بوسید و گفت: «بابا! میرم داروخانه، زود بر می‌گردم، مراقب خودتون باشید.»

🍂احمد احساس ضعف و بی حالی داشت؛ اما چیزی به فاطمه نگفت.

🌺نگاه احمد به عکس همسرش پریچهر افتاد. اشک در چشمش حلقه زد و زیر لب گفت: «دختر خوبی تربیت کردی، مثل خودت مهربون و با وقار.»

🌾از کشوی میز تختخواب، آلبوم کوچک عکس را برداشت. عکس های اعزام به جبهه و دوستان رزمنده‌اش، قبل از عملیات بیت‌المقدس، یک به یک چهره‌های آن‌ها را نگاه کرد. دیگر سرفه‌ها امانش را برید. آلبوم عکس از دستش رها شد. نگاهی به در اتاق انداخت. احمد به سختی نفس می‌کشید. انگشتانِ بی‌رمق او بی اختیار به یقه‌اش چنگ انداخت.

🍃در اتاق باز شد. فاطمه چادرش را رها کرد. کیف از شانه‌اش افتاد به سمت دستگاه اکسیژن دوید ماسک را روی صورت پدرش گذاشت و صدا زد: «بابا! ... یا حسین! »

🍁فاطمه هراسان دمپایی‌هایش را پوشیده و نپوشیده به سمت  پله‌ها دوید. زن همسایه را صدا ‌زد. ناامیدی از چشمانش با قطرات اشک، سرازیر شد.

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ این شاید راحت ترین روش برای انتخاب روش برخورد با دیگران باشد.

🔘اینکه فکر کنید در هر جایی که هستید، چه رفتارهایی شما را خوشحال میکنند، چه رفتارهایی ناراحت؟

🔘با چه حرف‌هایی دل شکسته می‌شوید و با چه حرف‌هایی خوشحال؟

✅طبق همین قاعده که امام حسن علیه‌السلام،  یادمون داده ان، باید عمل کنیم تا شاید بتونیم بخشی از حق پدر و مادرمون ادا کرده باشیم.

🔹امام حسن علیه‌السلام فرمودند:صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یصاحِبوک بِهِ؛ با مردم به گونه‌ای رفتار کن که دوست داری با تو آن گونه رفتار کنند.

📚أعلام الدّین ، ص۲۹۷

 

tanha_rahe_narafte@

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃کفش نو را نزدیک بینی‌ام بردم و بوی چرمش را بلعیدم. برق رنگ سیاهش مرا برد به کودکی‌ام. پسرک همسایه کفش‌های سیاه مردانه براق به پا کرده بود و جلوی در خانه قدم رو می‌رفت. نگاهم بر روی کفش‌هایش قفل شده بود. رد نگاهم را گرفت و نیشش تا بناگوش بالا رفت:« بابام از یِ مغازه معروف برام خریده، فروشندهه می‌گفت چرمش اصله.» 

 

☘پای چپم را پشت پای راستم قایم کردم. انگشت کوچیکه پام به زمین کشید و مثل صاعقه زده‌ها سوختم؛ اما تکان نخوردم، گفتم:« خوب که چی؟! کفشِ دیگه. منم خریدم.»

   

💨سوز سرما از میان تار و پود از هم شکافته کفش نمک به زخم پایم می‌پاشید و بیشتر از قبل آن را می‌سوزاند. منتظر بودم تا سهیل حضور پر نحسش را از جلوی چشمانم دور کند؛ اما با لب‌های نازک بی‌رنگ و لعابش پوزخندی زد و به سمتم قدم برداشت. مثل حیوان باهوش روزگار در گل گیر کردم. چشم‌های سیاه وزغی‌اش روی پای چپم قفل شده و آماده رها کردن زبان دست و پایش برای کِنِف کردنم بود. 

 

☘پیش دستی کردم و دو قدم مانده او را مثل قرقی پر کردم، بر شانه اش زدم و دویدم. برنگشتم نگاه کنم چنان هولش داده بودم که احتمالا کت و شلوار سرمه‌ایش خاکی و سوراخ شد.

 

🌸دوری در محله زدم و عوض یک انگشت، دو انگشت پایم طعم سرما و سوزش را چشیدن و تجربه کردند. برگشتم و از سر کوچه مثل پلیس‌ها سرکی کشیدم. رفته بود. وارد خانه شدم. پدرم دوچرخه سیاهش را گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بود. گونی مقواها پشت دوچرخه یک وری شده و در حال سقوط بود. دهن کجی به گونی بی ریخت کار پدر کردم و لخ لخ کنان وارد اتاق شدم. 

 

🍂مادرم گوشه اتاق به بخاری چسبیده بود. چشم‌های آبدار و خمارش را به من دوخت. سرفه کرد، سرفه‌هایی خشک‌تر و گوش‌خراش تر از دیشب. 

 

🌾کیسه دارو جلوی پایش بود. لبخندی بر لبم نقش بست. پدرم توانسته بود پول دربیاورد. قند توی دلم آب شد. دور اتاق چشم انداختم. کنار رختخواب‌ها خبری نبود. کنار میز کوتاه و سماور در حال خودکشی از قل قل کردن هم چیزی نبود.

 

 🍁اخم کردم، کفش برایم نخریده بود. به کیسه دارو مثل هووها چشم دوختم و بیشتر خط میان ابروها و پیشانی‌ام انداختم. سرفه خشک مادر و دست مشت شده او بر سینه‌اش اخمم را کورتر کرد. لبم را گاز گرفتم. شوری خون در دهانم احساس کردم. به سمت آشپزخانه دویدم. سرم به شکم پدر خورد و آخش را درآورد. 

 

🌾سلام و ببخشیدم را با هم گفتم و لیوان را از دستش قاپیدم تا برای مادر آب ببرم. از آن روزها چند سال می‌گذرد، کفش ‌ها را درون جعبه‌اش گذاشتم و به دست کارگر کارخانه‌ام سپردم. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

✅ بارها و بارها شنیده‌اید در قرآن مجید، حق پدر و مادر در کنار توحید قرار گرفته است.

 

🔅از همین‌جا فهمیده می‌شود، ارتباط عمیقی بین این دو وجود دارد.

 

🔘 شاید به این علت باشد، چون بزرگترین نعمت، نعمت حیات است. که در مرحله اول از سوی خدا به ما بخشیده می‌شود و در مرحله بعد به وجود پدر و مادر بستگی دارد. 

 

🔘 به همین علت ادا نکردن حقوق والدین، کنار شرک به خدا بیان شده است. * 

 

✅ روزی هم فرا می‌رسد که پدر و مادر به سن پیری می‌رسند. آن‌وقت انعکاس رفتار و نیکی ما، توسط فرزندان‌مان به خود ما برمی‌گردد.

 

💥گوشه‌ای در خلوت خودمان فرو برویم، به فیلم زندگی‌مان نگاهی‌ گذرا بیندازیم که چند بار صدایمان زده‌اند بی‌اعتنایی کرده‌ایم؟! چند بار با صدای بلند با آن‌ها حرف زده‌ایم‌؟! چند بار چهره درهم‌کشیده و اخم کرده‌ایم‌؟! چند جمعه برای پر کردن دلتنگی‌شان به خانه‌شان سر زده‌ایم؟!

🍁هنوز دیر نشده، فرصت جبران هست.

 

📚 * تفسیرنمونه، ج۳، ص ۳۷۹

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✍چراگاه

 

🍃در روستایی با آب و هوایی معتدل و تابستانی، امیر با پدرش عبدالله و مادرش گوهر زندگی می کرد. در کنار مزرعه، آغلی با چندین گوسفند و لانه ی مرغ و خروی داشتند.

 

☘امیر به پدر و مادرش محبت و علاقه فروانی داشت. پدر و مادرش دوست داشتند ازدواج تنها فرزند خود را ببینند. دو مانع برای ازدواج وجود داشت:از یک سو امیر وابسته ی پدر و مادرش بود و حاضر به ترک آنها نبود و از یک سو هیچ دختری حاضر به ماندن و زندگی کردن در روستا، کنار پدر و مادر امیر نبود. امیر هم نمی خواست با کسی ازدواج کند که مجبور شود محیط ساده و صمیمی روستا را ترک کند.

 

🌾 روزهایش با رسیدگی به پدر و مادر و چِرا بردن گوسفندان سپری می شد. اوضاع به همین منوال بود تا اینکه روزهای سرد زمستان از راه رسید. چند گوسفند بیمار شده بودند و نیاز به دارو داشتند. در روستا دارو نبود. امیر مجبور شد برای تهیه دارو به شهر برود. به پدر و مادرش گفت: « گوسفندان را از آغل خارج نکنین. قبل غروب بر می‌گردم. »

 

  ⚡️عبدالله وقتی صدای بلند گوسفندان را شنید، تصمیم گرفت آرام آرام آنها را از آغل برای چرا خارج کند. گوهر با دیدن گوسفندان گفت: « با پادر و کمردردت نمی تونی، بذار عبدالله بیاد و خودش گوسفندها رو ببره چرا.» 

 

🔹حرف‌های گوهر در گوش عبدالله نرفت. گوسفندها را به دشت برد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. به محض باز کردن چشم‌هایش دید یکی از گوسفندها در حال دور شدن از گله است، دوید تا او را برگرداند؛ اما از بالای تپه ای لیز خورد و به زمین افتاد. 

 

▪️چهار ساعت به غروب مانده بود. امیر با داروها از شهر برگشت. خسته و کوفته به داخل آغل رفت، داروها را در آغل گذاشت و متوجه نبود دام ها شد.از مادرش پرسید: «گوسفندها کجان؟ »

 

🍃_ هر چی گفتم، فایده نداشت، نتونستم مانعش بشم. خودش به چراگاه بردشون.

 

☘امیر دوان دوان به سمت چراگاه رفت؛ گوسفندان هر کدام در مسیری در حرکت بودند. صدای ناله های پدرش را شنید و با سرعت خودش را به او رساند. عبدالله پای راستش را گرفته بود و صورت پرچینش را از درد پرچین و شکن تر شده بود. 

 

🌾امیر آرام پدر را به دوش کشید و گفت: « پدر جان! عزیز من ، می دونی کار و صحرا رفتن برایت سخت شده، چرا اومدی؟»

 

🎋عبدالله چشم‌هایش را از درد بست و سکوت کرد. امیر پدر را کنار تخته سنگی نشاند و به دنبال گوسفندان دوید.

 

 🌸عرق ریزان در سوز زمستانی گوسفندان را جمع کرد. پدرش را دوباره بر دوشش گذاشت. با چوب دستی اش گوسفندان را حرکت داد و به سمت خانه روانه شد. جاده سنگلاخی و لیز، نفس امیر را برید. پایش روی سنگ‌ها محکم می‌گذاشت تا لیز نخورند. 

 

🌺 پدرش را به در اتاق رساند؛ گوسفندان را در آغل کرد. سراغ پدرش رفت. آب گرم همراه با صابون و حوله آورد، پای پدرش را جا انداخت و با دستمالی محکم بست و بعد رختخوابش را انداخت تا چند ساعتی استراحت کند. 

 

 

 

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ganj

✅ مادرها گنجینه‌های خداوند بر رویِ زمین هستند.  

🔘 مهم‌ترین خصوصیت مادرها، عشق بی‌پایان و دلسوزی است؛ حتی اگر گاهی با تندی یا سخنی باعث رنجش خاطرمان می‌شوند، اگر کمی عمیق‌تر فکر کنیم، معمولا ناشی از دلسوزی بیش از حدشان است.  

🔘 مراقب باشیم قدردان لطفشان باشیم و ناسپاسی نعمت بزرگ مادر را نکنیم.

✅ مادرها، رفتنی هستند مثل همه آن‌هایی که رفتند؛ پس تا هستند قدر مهربانی و دلسوزی‌شان را بدانیـم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر