پرواز
🍃سینی نقرهای را از کنار سماور برداشت. قوری چای، فنجان و قاشق چایخوری بعد لیوان شیر، برشی نان و مقداری خامه کم چرب با عسل را درون سینی گذاشت.
☘️وقتی صدای پدرش را شنید ساکت پشت در اتاق ایستاد و گوش کرد: «بر بال ملائک قفسی ساختهام تا خوب ببینم، بیاندیشم، احساس کنم رفتن یاران، آنان که زمانی کوتاه
دَم، زِ رفتن زدن و ترک تمام دنیا
رفتنی تا به کجا؟ عرش خدا ... مقصد ره پویان بود نه فقط عرش ... خدا در نظر آنان بود.»
🌾ضربهای به در زد و بعد وارد اتاق شد:«بابا! من به شعر گفتن هم علاقه دارم.»
🎋_اگه به شعر علاقه داری، پس چرا رشتهی فیزیک؟
🍃_فیزیک باید منطق و استدلال رو یاد گرفت ولی شعر، لطافت طبع و ...
🌸احمد با لبخند گفت:« اونقدر تلاش کن تا هر دو رو بتوونی در درون خودت پیدا کنی و آروم بگیری.»
🍀فاطمه صورت پدرش را بوسید و گفت: «بابا! میرم داروخانه، زود بر میگردم، مراقب خودتون باشید.»
🍂احمد احساس ضعف و بی حالی داشت؛ اما چیزی به فاطمه نگفت.
🌺نگاه احمد به عکس همسرش پریچهر افتاد. اشک در چشمش حلقه زد و زیر لب گفت: «دختر خوبی تربیت کردی، مثل خودت مهربون و با وقار.»
🌾از کشوی میز تختخواب، آلبوم کوچک عکس را برداشت. عکس های اعزام به جبهه و دوستان رزمندهاش، قبل از عملیات بیتالمقدس، یک به یک چهرههای آنها را نگاه کرد. دیگر سرفهها امانش را برید. آلبوم عکس از دستش رها شد. نگاهی به در اتاق انداخت. احمد به سختی نفس میکشید. انگشتانِ بیرمق او بی اختیار به یقهاش چنگ انداخت.
🍃در اتاق باز شد. فاطمه چادرش را رها کرد. کیف از شانهاش افتاد به سمت دستگاه اکسیژن دوید ماسک را روی صورت پدرش گذاشت و صدا زد: «بابا! ... یا حسین! »
🍁فاطمه هراسان دمپاییهایش را پوشیده و نپوشیده به سمت پلهها دوید. زن همسایه را صدا زد. ناامیدی از چشمانش با قطرات اشک، سرازیر شد.
