تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

  🍃عصر پنج‌شنبه  ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند.  دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.»  

☘️ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ  او را بی قرار کرد؛  آرزو کرد: « ای کاش!  ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.»

✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. »

🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید.  بلند شدند و  به سمت خانه دویدند.


🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت.  در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید.

🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. »  آرام شد.

🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد.  سریع سوار ماشین شدند.

✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به  مقصد رسیدند.

🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

hagh modar

🔘سختی‌های طاقت‌فرسایی را متحمل شدند. نه ماه تمام حمل ما را به عهده داشتند. دو سال از شیره جانشان به ما داده‌اند. بیدار خوابی‌هایی که در کنار بستر ما کشیده‌اند. چقدر حرص و جوش به خاطر بیماری و مشکلات ما خورده‌اند.

🔘اگر می‌خواهیم بوی بهشت را استشمام کنیم. اگر از نعمت‌های بهشتی بخواهیم بهره‌مند شویم. باید بدانیم رسیدن به تمام این‌ها در گرو رضایت و خدمت به مادر است. خدمتی قطع نشدنی و مداوم. مگر بارها نشنیده‌ایم بهشت زیر پای مادران است.

✅ در همین مورد حدیثی از حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها نقل شده است: الْزَمْ رِجْلَها، فَإنَّ الْجَنَّةَ تَحْتَ اقْدامِها، و الْزَمْ رِجْلَها فَثَمَّ الْجَنَّةَ؛ همیشه در خدمت مادر و پاى‌بند او باش، چون بهشت زیر پاى مادران است و نتیجه آن نعمت‌هاى بهشتى خواهد بود.

📚کنزل العمّال، ج۱۶، ص۴۶۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅هر وقت از نوجوانان سخن به میان می‌آید، همه طلبکارانه از پدر و مادرها می‌خواهند تا نوجوان خود را درک کنند و به او حق بدهند. 

 

🔘 واقعیت این است که همزیستی مسالمت‌آمیز همه، در سایه‌ی درک متقابل است. 

 

🔘 درک متقابل همسران از نقش یکدیگر و درک متقابل والدین و فرزندان از یکدیگر. 

 

✅ با حق دادن به یکدیگر در شرایط مختلف زندگی، دل شکستگی‌ها از هم بسیار کمتر و یکدلی و همدلی بسیار بیشتر خواهد شد. 

 

tanha_rahe_narafte@

 

instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☁️هوا ابری بود. طاهره از پنجره خیابان را نگاه کرد. زیباترین مانتوی خود  را پوشید. چادرش را سر کرد از خانه خارج شد. تاکسی زرد رنگی منتظرش بود‌‌. سوار شد. راننده بعد از سلام گفت: «حاج خانم کجا برم؟»

🍃_اول شیرینی فروشی، بعد گل فروشی.

🌸طاهره با سبد گل و جعبه شیرینی  وارد ساختمان نیلوفر شد.؛دکمه  آسانسور را زد.
به یادش آمد. بعضی از دوستانش می‌گفتند: «مریم رفتارش یه جوریه.»

🍁مریم بعد از فوت پدرش ساکت و گوشه‌گیر شده بود. ساعت‌ها در اتاقش می‌ماند. برای زمان کوتاهی از اتاق بیرون می‌آمد.

🌾وقتی از آخرین امتحانش به خانه برگشت. غذایی خورد به اتاقش رفت و در را قفل کرد.
صبر مادر سر آمد. به سمت اتاق رفت و در زد.
جوابی نشنید با صدای لرزان گفت: «مریم جان، چی شده؟ »

☘️مریم در را باز کرد.  خودش را در آغوش گرم مادر انداخت: « دارم سعی می کنم قولی که به بابا دادم رو انجام بدم، نگران نباش. »

✨لبخندی از یادآوری آن روزها بر لبش نشست. در آسانسور باز شد. طاهره زنگ واحد دو را زد. در به روی او گشوده شد. خانم منشی گفت: «خانم دکتر مریض دارن، اومد بیرون شما برین داخل.»

🌸مادر با لبخند وارد شد، روبروی مریم ایستاد. مریم تا چشمش به مادر افتاد از پشت میز بلند شد. او را به آغوش کشید  و گفت:
« مامان، تونستم به قولم عمل کنم و آرزوی بابا رو بر آورده کنم.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

nemat

✅ پدر و مادرها تمام زندگی و جوانیشان را به پای بچه‌های‌شان گذاشته‌اند.
 
🔘 تمام عمر، عشق و محبت خود را چاشنی وجودشان کردند.

🔘 در زمان پیری، نوبت به فرزندان می‌رسد که بیشتر از همیشه عشق و محبت‌شان را به پای آنان بریزند و بال‌های مهربانی‌شان را برای آنان بگسترانند.

🔘فرزندان هیچ وقت نباید بگذارند آنان تنها بمانند و غصه بخورند.
 
✅ پدر و مادر نعمت‌های بزرگی هستند که هیچ چیز جای آنان را نمی‌گیرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍁درد زانو و تیک تیک صدای زانویش ساجده را وادار کرد تا آرام از خیابان رد شود. ماشین ها از کنارش رد می شدند. اما جیغ ترمز ماشینی کنار گوشش تمام صداها را قطع و تنها خرد شدن صدای استخوان لگنش را در گوشش طنین انداز کرد. دو ماه خوابیدن روی تخت بیمارستان او را سر پا نکرد. دکتر در حضور ساجده با لحن آرامی گفت: « مادر! متأسفانه کار زیادی نتونستیم براتون انجام بدیم و باید روی صندلی چرخ دار بشینید.»
 
🍂سکوت و تخت همراه ساجده شد. ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف ترک های آن خیره می شد. دوست و آشنا می آمدند و می رفتند و او به پاس آمدنشان لحظاتی به آنها نگاه می کرد و دوباره سقف مقصد نگاه های او می شد.

☘️حسن و سمیه از دیدن آب شدن مادر، خون گریه می کردند. کنارش می نشستند. از خاطرات و بچگی ها یشانی می گفتند. جک های بامزه ردیف می کردند تا خنده بر لب مادر بنشانند؛ ولی ساجده واکنشی نشان نمی داد تا اینکه روزی حسن کاغذ به دست کنار مادر نشست، گفت:« بالاخره قسمتتون شد.» ساجده کنجکاوانه به حسن نگاه  کرد.

💠حسن  کاغذ را به دست مادر داد:« دلتون می خواست کجا برید؟ » لبخند بر لب های ساجده نشست؛ اما بلافاصله با یاد آوری وضعیتش لب هایش آویزان شد.

✨حسن خندان گفت:« منم همراهت میام و هر جا خواستید می برمت.» با صدای بلند سمیه را صدا زد. سمیه با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد.

🌸مروارید چشم هایش  بر روی صورتش چکیدند. چشمانش لحظه ای از کعبه دل و چان جدا نمی شد. یا الله ورد زبانش بود و در دل پی هر یا الله گفت و گویی با ربش می کرد.

🌾لحظه ای چشم از کعبه جدا کرد. برگشت و به بالای سرش نگاه کرد. صورت سفید و قامت پیچیده در سفیدی حسن قطره اشکی دیگری را از چشمانش جاری کرد و سخنی دیگر با رب بر زبانش جاری ساخت:« قربون کرمت، عاقبتش رو ختم  به خیر کن.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

rishe

✅ پدر و مادر مانند  ریشه درخت  می‌مانند. همان‌گونه که شاخه درخت با تکیه بر ریشه سرزنده و استوارست. فرزندان نیز با مراقبت‌های والدین بزرگ می‌شوند.

🔘والدین با شوق، تمام تکالیف و مشکلات فرزندان را بدون هیچ گونه احساس ناراحتی انجام می‌دهند.
 
🔘زمانی که والدین پیر و ناتوان می‌شوند بر فرزندان لازم است احترام پدر و مادر را رعایت کنند. قلب  دو گوهر گران‌بها را با زخم زبان، طعنه و منت‌گذاری آزرده نسازند.

🔹رسول الله صلی‌الله علیه و آله فرمود: العبد المطیع لوالدیه و لربه فی اعلی علیین؛ بنده‌ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.

📚کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️قطعه حصیری کف زمین را پوشانده بود. دو طرف اتاق، چوبی برای آویزان کردن لباس به دیوار نصب بود. روی پوست گوسفندی بالشی از لیف خرما بر دیوار تکیه داشت. سبوی گلی سبز رنگ و دو کوزه سفالین در گوشه اتاق کنار هم بود. وقتی وارد شد به یاد پدر بزرگوارش افتاد که هر صبح و شام ضربه‌ای به در می‌کوبید. بعد با صدای بلند بر اهل‌خانه سلام می‌داد، آهی کشید.

🌾زمان حیات پدر صدای اذان بلال از مسجد مدینه بلند می‌شد. بلال بعد از رحلت رسول‌خدا (صلی‌الله علیه و آله) دیگر اذان نگفت. مردم هر چه به سراغش رفتند، امتناع کرد و عذر آورد. روزی فرمود:« بسیار مشتاقم که صداى موذن پدرم را بشنوم.»

🌸این سخن به گوش بلال رسید. بلال بر بالاى بام مسجد رفت . آواى گرم بلال در مدینه پیچید: «الله اکبر ، الله اکبر... »

✨ همه دست از کار کشیدند. هر کس دست دیگرى را کشید و به شتاب به طرف مسجد آورد. حتى زنان و کودکان در بیرون مسجد جمع شدند. مدینه به یکباره تعطیل شد. همه به طنین روح افزاى بلال گوش دادند.

🍃 ناگاه همگی به یاد ایام رسول‌خدا (صلى الله علیه و آله) افتادند. صدای هاى‌هاى گریه‌ی مردم در مدینه پیچید.

✨آن‌ها از یکدیگر سوال کردند: «چرا بلال بعد از پیامبراذان نگفت؟ حالا چه شده اذان می‌گوید؟»
 
☘️مردم به یکدیگر نگاه کردند. سرهایشان را به زیر انداختند. حضرت فاطمه سلام الله علیها همراه جماعت به اذان گوش داد. یک‌مرتبه به یاد دوران پدر و ایام غدیر اشک از چشمانش بارید.

🌸نوای اشهد ان محمدا رسول الله در فضای مدینه پیچید. او دیگر طاقت نیاورد؛ ناله و آهى زد و بر زمین افتاد.

🍂 مردم فریاد برآوردند: «بلال! بس کن.! »

🥀آن‌ها پنداشتند جان به جان آفرین تسلیم کرد. بلال  اذان را نیمه رها کرد. حضرت فاطمه سلام الله علیها پس از لحظاتی به‌هوش آمد.
 از بلال خواست اذانش را تمام کند. بلال عرض کرد: «بانوی من! از این می‌ترسم که بار دیگر با صدای اذان از هوش بروید.»

☘️ با اصرار بلال و التماس‌های مردم عذر او را پذیرفت.

📚برگرفته از ابن بابویه، شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

mehraban

 

✅ پدر و مادر، همان زن و شوهر جوانی هستند که با عشق، ما را به دنیا آوردند و دنیا دنیا مهر پای ما ریختند تا هویت کنونی‌مان را به دست آوردیم، خوب است کمی بیشتر با آنها مهربان باشیم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞روزهای تابستان سوزان بود و آتش از آسمان می بارید. مشهدی حسین بر روی زمین های کشاورزی مردم در بیرون از روستا  کار می کرد و چند هفته یک بار به خانه بر می‌گشت.  او دو دختر به نام های یاس و فرشته داشت که هفت ساله و هشت ساله بودند و به پدرشان علاقه ی شدیدی داشتند. در یکی از روزها دلتنگ پدرشان شده بودند و دوست داشتند به نزد پدر بروند؛ مادرشان  به آن ها گفت:  «جایی که باباتون هست خیلی دوره، گم می شید یا ماشین بهتون می زنه. »

🌸اما یاس و فرشته دست بردار نبودند ، گریه می کردند و می خواستند به دنبال پدرشان بروند؛ مادرشان، با تنقلات سعی کرد حواسشان را پرت کند؛یاس و فرشته بر خلاف همیشه زود آرام شدند و  سعی کردند طبق نقشه شان یواشکی به دیدن پدرشان بروند.

  🍃به دور از چشم مادرشان  هنگامی که مشغول بافتن دار قالی بود؛ آرام آرام از درحیاط خارج شدند و به راه افتادند، خیابان ها را یکی یکی طی کردند و حدود یک کیلومتر از روستا دور شدند؛ در مسیر مغازه داری تکیه داده به چارچوب در ایستاده بود و به جاده نگاه می کرد. یکدفعه چشمش به یاس و فرشته افتاد که تنها به سمت زمین های کشاورزی می رفتند. سریع به دنبالشان دوید، صدایشان  زد و  گفت: «بایستید شما بچه های کی هستید، کجا می رید؟ »

☘️فرشته و یاس خودشان را معرفی کردند. مغازه دار، پدرشان را  شناخت. او برای اینکه  بچه ها به راهشان ادامه ندهند، گفت:  « اگر برید، بین راه روباه و گرگ و شغال بهتون حمله می‌کنه ، از همین راهی که اومدید، برگردید.»

🍂فرشته و یاس گریه کردند و گفتند: «نه ما می خوایم پدرمون رو ببینیم.»

🎋مغازه دار با اخم گفت :« خودم چند تا گرگ و شغال این اطراف دیدم. حتما یِ گوشه منتظرتونن، برگردین.»  آن ها را به اجبار به سمت منزل  فرستاد. یاس و فرشته در بین راه بلند بلند گریه می‌کردند.
 
🍁هنگامی که به نزدیک منزلشان رسیدند، مادرشان با صورتی سرخ و نفس زنان از پیچ کوچه به سمتشان دوید: « کجا رفتین ، دلم هزار راه رفت.»

🍃فرشته ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر صدایش را بالا برد:« این چه کاری بود که کردین؟ اگر اتفاقی برایتون می افتاد چی؟ دیگه نبینم سرتون رو پایین بیندازین و بدون اجازه ی من جایی برید.»

🌾یاس و فرشته دوباره بغضشان ترکید و گریه کردند.  چند ساعت بعد،  یاس و فرشته گوشه حیاط  کِز کردند و به سنگریزه های  کف حیاط خیره شدند. یکدفعه در خانه باز شد و  پدرشان وارد شد. فرشته و یاس خندان در بغل پدرشان پریدند.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر