تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

tizhoosh

🔍در قرآن کریم جایگاه والدین در بالاترین و ارزشمندترین جایگاه‌ها قرار دارد و خداوند به مقام و منزلت پدر و مادر اهمیتی ویژه داده است. به همین خاطر است که خداوند درخواست آنها را پذیرا است و دعای ایشان را در حق فرزندانشان در اولویت استجابت قرار می‌دهد.

بنابراین انسان تیزهوش کسی است که از این مسیر میانبر بهترین استفاده را داشته باشد و خود را در رودخانه پرسرعت دعای والدین بیاندازد. از سوی دیگر، بیچاره و بدبخت و بی‌دست و پا کسی است که نتواند از این آب روانی که خداوند در دسترس اکثر قریب به اتفاق ما گذاشته استفاده‌ای شایسته داشته باشد.
✳️پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم فرمودند: دعای مادر از موانع اجابت دعا می‌گذرد.

📚مشکات الانوار،ص۲۷۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞خورشید بی‌رنگ و جان آرام آرام به پشت کوه قدم گذاشت. محمدباقر زنگ خانه را زد. لحظه‌ای ایستاد. کسی در را باز نکرد. سریع دست در جیبش کرد و کلید را در آورد. بی معطلی در را باز کرد ودرون حیاط خانه دوید.  

 

🍂صدای سرفه‌ای خشک و پشت سرهم ابروهایش را درهم کرد. به سمت اتاق دوید. پدر دستان چروکیده‌اش را جلوی دهان گرفته بود و مادر آرام کمر پدر را می‌مالید و لیوان جلوی لبش گرفته بود. 

 

🌸محمدباقر سلام گویان به سمتشان رفت. بوسه بر دست مادر زد و گفت: « وقتی دیدین حال بابا بده چرا تماس نگرفتین ؟» مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:« مادر تو هم زندگی داری ، بابات گفت که مزاحمت نشیم.»  

 

🌾محمدباقر لبخندی بر چهره مادر زد و گفت:« شما تاج سرم هستین نه مزاحم. لباس بپوشین میریم بیمارستان.» پدر را همچون نوزادی در آغوش گرفت و به سمت در رفت. 

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍁«چرا می‌خواهی منو ببری خونه سالمندان، من خونه خودم راحت‌ترم؟»

« آخه مادر تو تنهایی! هیچکدوممون وقت نداریم بهت سربزنیم.»

 

✅ شاید این گفت‌گو در بعضی خانواده‌ها سر زبان‌ها باشد و به همین راحتی قلب عزیزترین‌های زندگی‌شان آزرده خاطر می‌کنند.

 

🔘یادتان می‌آید اوایل سریال پدرسالار آن دورهمی‌شان چه خاطره زیبایی را شکل می‌داد، الان چنین دورهمی آرزو شده.

 

🔘قدیمها یک رسم قشنگ دیگری هم بود و الان در معدود خانواده‌ها دیده می‌شود.

وقتی یک خانواده، پدر یا مادر سالخورده‌ای داشتند بچه‌ها به نوبت به آن‌ها سرمی‌زدند و کمک می‌کردند. گاهی اوقات هم مادر خانواده‌ای به صورت چرخشی مهمان و در واقع برکت خانه فرزندان خود می‌شد.

 

✅ باور کنیم که همان صفا و صمیمیت‌ها نیاز زندگی امروزمان است تا نشاط و سلامت نصیبمان گردد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸 بعد از مدّت‌ها در یک شرکت خصوصی تولیدی، به طور دائم مشغول به کار شدم و با سمیه زندگی مشترک را شروع کردیم . همه چیز خوب بود تا اینکه پدرم از دنیا رفت. مادرم در یک خانه بزرگ قدیمی، تنها ماند.

☘️تک پسر خانواده بودم و نگران مادر . یک روز خواهرهایم خانه‌ام آمدند و بی مقدمه گفتند: « حمید مادر را به نوبت بیاریم خونه‌مون و خونه کلنگی رو بریزیم پایین و هر کدوم سهمه‌مون رو برداریم.»
چشمانم گشاد شد و در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد روی به حسنا و حلما کردم« آخه چطور دلتون میاد این حرف رو بزنید؟ مادر خونه خودش راحت‌تره»

🌺بعد از کلی حرف‌زدن بالاخره قانع شدند مادر همان جا بماند؛ هر کدام به نوبت به او سر بزنیم و کمک‌کارش باشیم. تا یک مدت به موقع به مادر سر می‌زدیم و برایش خرید می‌کردیم و کارهایش را انجام می‌دادیم.
ولی بعد از مدتی به سختی و دیر به دیر به او سرمی‌زدیم.

🍁 یک روز بارانی نوبت من بود که به مادر سر بزنم. جاده‌ها قفل شده بود و ترافیک باعث شد دو ساعت دیرتر به خانه مادر برسم. کلید را  چرخاندم و در را  باز کردم. مادر افتاده بود و ناله می‌کرد. لباس‌های خیس و طناب رخت زیر پایش افتاده بود. خودم را بالای سر او رساندم و به اورژانس زنگ زدم.

☘️ دکتر بعد از معاینه گفت: « مادرتون دیگه نمی‌تونه حرکت کنه و عمل برای این سن خطرناکه. »

🌼  تختخواب مونس شب و روز مادر شد. یک روز حسنا به مادر سر می‌زد و روز دیگر حلما. غذای چرب و یک جا نشینی وزن مادر را بالا برد.  حسنا و حلما دیگر نمی‌توانستند او را جابجا کنند. تصمیم گرفتند هر روز با هم به مادر سر  بزنند.
بعد از مدتی از تعویض ایزی‌لایف و حمام و... خسته و بی‌حوصله شدند و به بهانه‌های مختلف شانه خالی کردند. راهی نمانده بود و علی رغم میل باطنی‌ام  یک روز مادرم را با چشمان گریان به خانه سالمندان بردم.

 


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

zood ranj

 

✅ والدین وقتی به سن کهنسالی می‌رسند، روحیه‌شان خیلی ضعیف و حساس می‌شود.

🔘گاهی بلند صحبت کردن فرزندان با آنان هر چند بدون منظور، آنان را ناراحت می‌کند.

🔘فرزندان باید در طرز رفتار و برخورد با آنان خیلی حواسشان جمع باشد.

🔘همواره با صدای آرام و پر از لطافت با آنان سخن بگویند؛ چرا که قلب کوچک و پر از عشق و محبت آنان نسبت به فرزندانشان طاقت هیچ گونه برخورد تندی را ندارد.


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃سرش را کمی جلوتر  از خودش، وارد سالن کرد. از بالا تا پایین مجلس خانومها، گوش تا گوش نشسته بودند. در مجلسی به آن بزرگی، بیشتر از دو سه کودک، به چشم نمی خوردند.

☘️ بیشتر خانومها مسن بودند. در و دیوار اتاق پر از خنزل پنزلهای تزیینی از بادکنک، شرشره، کاغذهای کشی بود و روی زمین ظرفهای بزرگ میوه چیده شده بود.

  🌸قلبش تاپ تاپ می‌کرد بار اول بود وارد جمع به این بزرگی می‌شد.  ازکیف کوچک بغلش، آینه‌ی کوچک دسته دار را در آورد، برای اخرین بار، خودش را چک کرد. آرایش ملیح و لایت صورتش را پوشانده بود. از آرایش غلیظ خوشش نمی آمد.

 🎋دوباره پیش از آنکه وارد شود، از درگاهی کوچک به جمع نگاه کرد. کسی او را ندیده بود و این کار را سخت تر می‌کرد. باید وارد می‌شد و به عنوان عروس تازه‌ی فامیل با تمام جمع زنانه سلام واحوالپرسی می‌کرد. بازهم خوشحال بود که به خاطر کرونا مجبور نیست باهمه روبوسی کند.

 🌾سرویس های گران قیمت، لباسهای پرزرق و برق، شمایلهای اتو کشیده وعمل شده، همه، اضطراب او را بیشتر می کرد.

🌺موهای مش‌دار و پریشانش را مرتب کرد. دستی روی قلبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و با بسم الله، وارد شد.

🍀کسی از ته سالن فریاد زد: «به عروس خانوم. »  صاحب صدا را نشناخت.  فقط درحالی که حس می‌کرد سرتا پایش زیر ذره بین فامیل هست، لبخند زد و بلند سلام گفت.

 ✨همه‌ی نگاه ها به سمتش چرخید. بالاخره یک چهره‌ی اشنا دید. مادر و خواهر حمید بودند که برایش جا باز می‌کردند و او را به بقیه معرفی می‌کردند. با دیدن آنها لبخند زد. اولین بار بود از دیدن آنها این همه خوشحال می‌شد

🍃_سلام عروس گلم

🌱_سلام مادر خوبید؟!

💠 مادر حامد، رویش را به چند زن کناری کرد و گفت:«ایشون عروس خانوممون هستن، حنانه جون»

🔘بعد سرتا پایش را نگاهی انداخت و درحالی که معلوم بود از لباسهای او راضی است، دیگران را به حنانه معرفی کرد. حنانه لبخند رضایت را که دید، آرام شد. روی صندلی کنار مادرشوهر وخواهر شوهرش نشست. موهایش را روی شانه ی یک طرفه‌ی لباسش انداخت، پاهایش را روی هم انداخت و برای اولین بار تصمیم گرفت حس کند مادرشوهر می‌تواند کسی شبیه مادر خودش باشد. این فکر به او آرامش داد و باعث شد تا آخر شب، در جمع حس غربت نکند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾بسم‌الله الرحمن الرحیم گفت و کرکره را بالا داد. نگاهی به دورتادور مغازه انداخت. دیوار‌های مغازه از قفسه‌های فلزی قدیمی پوشیده بود. چشمش به قاب عکس روبه رویش افتاد.به یادش آمد روزی که محسن به او گفت: «بابا اجازه بدی، می‌رم سربازی.»

☘️پدر خواست مانع رفتن محسن شود. با خود گفت جنگ است. بماند و در مغازه کار کند، نیازی نیست سربازی برود. هرکدام از سه پسر کاظم به‌نوبت زمانی که مدرسه نبودند در جوراب‌بافی به پدرشان کمک می‌کردند. به‌خاطر همین کاظم آن‌ها را دوست داشت. به لطف خدا قفسه‌های خالی فلزی مغازه کم‌کم با بافندگی پسرها پر از جوراب‌های رنگارنگ شده بود. پدر بیشتر پشت دخل می‌نشست. اما محسن با لبخند کش‌دار به پدرش گفت: «بابا! الان جبهه‌ها نیاز به نیروی رزمنده داره، اجازه بده برم.»

 💠همان لحظه دل پدر لرزید؛ اما رضایت داد. درحالی‌که به چشمان قهوه‌ای‌رنگ محسن چشم دوخته بود، گفت: «خدا پشت و پناهت، اما دل مادرت رو هم به دست بیار.»

🌸لبخند بر چهره محسن نشست. او خیلی کم‌حرف ولی مهربان بود.  پیش مادر رفت، اول دست نوازشی بر سر مادر ‌کشید: «مامان جان! اجازه بده برم، برای حفظ نسل آینده باید همه جوونا به جبهه برن.» مادر سعی کرد فرزند دلبندش اشک او را نبیند:«ان‌شاءالله به‌سلامتی، خدا پشت و پناهت.»

🍃صدای زنگ خانه، دل هر دو را می‌لرزاند. چشم انتظار آمدن محسن به مرخصی بودند. مهربانی پسرشان را هر روز به رخ هم می‌کشیدند. محسن مرتب  نامه می‌نوشت و جویای حال پدر و مادرش می‌شد. تا این که آخرین نامه‌ی مادر برگشت. روی پاکت نامه با خودکار قرمز، ضربدر بزرگی بود. جمله‌ی روی پاکت دل پدر و مادر را داغدار کرد. نوشته این بود، «شناخته نشد‌.»

💎محسن در عملیات محرم، منطقه موسیان به شهادت رسید. با لباس مقدس سربازی ۲۳ دی ۱۳۶۱ قطعه ۲۸ بهشت‌زهرا (سلام‌الله‌علیها) به خاک سپرده شد.
 🎋مادر کنار مزارش خواند: «بالام لای لای ... بالام لای لای ...»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سنگینی سلاح ، سرمای استخوان‌سوز کوه‌های غرب کشور، خشم شب و بیدارشدن‌های وقت و بی‌وقت، غروب بالای برج نگهبانی و به قول دوستانش ساچمه پلو، همه و همه از او مردی ساخته‌بود. البته سختی‌های این دو سال و دوری از پدر و مادر برایش فرصتی پیش آورد تا بیشتر فکر کند. شرمنده کارها و رفتار گذشته‌اش بود که چه توقعات بی‌جا از پدر کارگرش داشته اشت. تصمیم گرفت بعد از اتمام سربازی کار پیدا کند و کمک حال پدرش باشد تا بار سنگین زندگی روی دوش او نباشد.  

💠با پایان یافتن خدمت بلافاصله وارد بازار کار شد. مثل یک توپ، از این شغل به آن شغل پاس داده می‌شد. یک روز که از سرکار به خانه آمد، پدرش را در گوشه هال دید که نماز می‌خواند و به سجده رفته.

🌸سعید به کنار شیر آب رفت تا وضو بگیرد. هر عضوی را که می‌شست، از خستگی‌اش کم و چهره‌اش بازتر می‌شد. بعد از تمام شدن وضو، تعجب کرد که هنوز پدر در سجده است. آمد چیزی بگوید؛ ولی نخواست حال خوش سجده را از بین ببرد.

🍃مشغول خواندن نماز شد. نماز او به پایان رسید؛ باز هم پدر در سجده بود. مادر هم این دست و آن دست می‌کرد تا نماز او تمام شود و سفره بیندازد. طاقت نیاورد. لب‌هایش تکانی خورد و صدایش کرد: «حاج علی نمازتون تموم نشده روده بزرگه روده کوچکه رو خورد.»

صبح طلوع
۰۸ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

fateme


🔘 پروردگار وجود زن را مایه نزول رحمت در خانه انسان آفرید؛ یعنی رحمت خداوند بواسطه حضور زن بر اهل خانه فرود می‌آید.

✅ آیا می‌دانستید مفهوم «رَحِم» با مفهوم مادر یا «اُمّ» گره خورده است؟ «اُمّ» به معنای قصد با توجه مخصوص، ناظر به صاحب رحِمی است که بستر نزول رحمت قرار گرفته است.

🔶این مقام مقدس در قرآن و روایات به صورت‌های مختلف ستوده شده است:

🔹مقام مادر یادآور مقام رحمانیت و رحیمیت خداوند و یادآور حبّی است که او به بندگان دارد.

🔹مقام مادر ، مقام اشتیاق و رغبت و میل شدید و نیکی بدون عوض است.

🔷مفهوم پدر نیز جایگاه رفعت خود را به واسطه صاحب مولود رحِم بودن می‌یابد.

  💎 زن از نگاه رهبری معظم انقلاب:
 این فریفتگان غافلِ -انسان چه بگوید؟- حرف‌های پوچ غربی‌ها، این‌قدر خانه‌داری را تحقیر نکنند. معنای خانه‌داری زن تربیت انسان است، معنایش تولید والاترین و بالاترین محصول و متاع عالم وجود است؛ یعنی بشر. خانه‌داری یعنی این.
[۱۳۹۵/۱۲/۲۹]

📚تدبر در ساحت بیت، احمدرضا اخوت ، ص ۱۷۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃ماشینش را در گوشه‌ای پارک کرد همان طور که مشغول باز کردن کمربندش بود گوشی اش زنگ خورد، پدرش بود. حوصله نداشت جواب بدهد، سریع قطع کرد .

☘️نام پدرش را مزاحم همیشگی سیو کرده بود. از ماشین پیاده شد و به سمت بانک حرکت کرد. نوبت گرفت،  دوباره  گوشی‌اش زنگ خورد. با عصبانیت جواب داد: «چیه بابا هی زنگ میزنی؟»
 
🌸_مهرداد جان ، بابا قرص‌هام تموم شده پسرم .

💥_به من چه که تموم شده مگه مهرنوش دخترت نیست به اون بگو .

✨_اخه مهرنوش که بچه کوچیک داره باباجان.

❄️همان موقع شماره او را خواندن بلند شد و در همان حال گفت: « کاری نداری باید قطع کنم. » و بدون آن که منتظر خداحافظی پدرش باشد گوشی را قطع کرد.

 🌱روی صندلی نشست ، کارهای مربوط به حساب را انجام داد. از کارمند بانک موجودی حساب را پرسید وقتی مطلع شد موجودی حساب به اندازه کافی هست از جایش بلند شد قبل از رفتن جوانی جلویش را گرفت: «وقت داری حرف بزنیم.»

 🌺با خوشروئی گفت: « بله البته بفرماید در خدمتم.»

صبح طلوع
۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر