بستنی فروشی
💦 صدای هِقهِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه میمیره.»
به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنیفروشی آقا غلام کار میکرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه میرفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشقهایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد.
🌸او هم میخواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری میکرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت.
🍃خیابان پررفتو آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت.
🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!»
🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست میگی؟!
🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخالهاش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!»
🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد.
🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را میخورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است.
