تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»

☘️_منم، در رو باز کن.

🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.

🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون می‌خواست در شستن ظرف‌ها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»

🍃کاظم و خانم جون درباره‌ی وضعیت کار با هم حرف می‌زدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونه‌ام.»

💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی می‌خواین برین؟»

⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.

☘️زهرا در حالی که دستش را با حوله‌‌ی کوچکی خشک می‌کرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم می‌بره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.

✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.

🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم می‌تونه انجام بده.
 
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آن‌ها خداحافظی کرد.

💫خانم جون وارد خانه که شد لامپ‌ها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانم‌جون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»

🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.

☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر می‌داشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخواب‌ها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی می‌گردین؟»

🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.

☘️_بفرما خانم جون.

💫مادر بزرگ با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»

🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که ان‌شاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.

 

صبح طلوع
۱۴ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃شهریور رو به اتمام بود و مهر در حال آمدن و سمانه بی‌تاب آغاز مدرسه. او علی‌رغم‌ کمبودهای عاطفی که در خانواده‌ متحمل می‌شد، استعداد زیادی داشت؛ اما به‌خاطر این کمبودها، روحیه‌اش کاملاً شکننده و ناپخته بار آمده‌بود. به هر دورانی از زندگی‌اش قدم می‌گذاشت وابستگی‌ روحی به آدم‌ها عذابش می‌داد. ساده‌اندیشی و معصومیتی که اقتضای سنش بود و محبوبیتی که به خاطر استعدادهایش داشت افراد زیادی را به دورش جمع می‌کرد.
 
☘️روز اول مدرسه بود و او بی‌تاب دیدار ‌دوستان و همچنان داستان تکراری وابستگی‌هایش ادامه‌ داشت و کسی حال درون او را درک نمی‌کرد. هرچه جلوتر می‌رفت، در درون ناآرامَش، خلاء بیشتری از عشق و محبت برایش گشوده می‌شد و او ناچار بود آشوب درونش را از خانواده‌اش پنهان‌ کند، چون از جانب آن‌ها چیزی جز طوفان سرزنش نصیبش نمی‌شد. می‌گفتند که پول و امکانات، همه چیز برایت مهیاست و هیچ‌ چیز کم نداری. اما واقعیت امر فقط پول و امکانات نبود.

🌾روزهای اول مدرسه با دغدغه و دل‌آشوبه سپری می‌شد، انگار گم‌شده‌ای داشت. مدام چشم می‌چرخاند تا پیدایش کند، اما خبری نبود. از سال اول دبیرستان درس ادبیاتش را با خانم سنایی گذرانده‌ بود و در تابستان مدام با او در ارتباط بود، اما حالا دیگر نبود. احساس می‌کرد دیگر امیدی برای آمدن به مدرسه ندارد، با دلی پر، دم دفتر ایستاده‌ بود و می‌خواست از کسی علت نبودش را بپرسد اما نمی‌توانست.
 
🍃رؤیا، هم‌کلاسی‌اش، از حال نزار سمانه، دل‌بستگی‌ به معلمش، هدیه‌های گران‌قیمتی که به بهانه‌های مختلف برایش می‌گرفت و دیگر بهانه‌های نخ‌نمای او برای دیدنش خبرداشت. با دیدن سمانه، بدون این‌که چیزی بپرسد جلو آمد و با نیشخندی تلخ گفت: «کشتی‌هات غرق شدن؟! چجوری غرق شدن؟! کجا غرق شدن؟!»

💫 سمانه که می‌دانست رؤیا فقط قصد اذیت‌ کردن دارد، هیچ نگفت. خواست‌ برود که رؤیا دستش را کشید: «کجا؟! خبر دارم برات، من همیشه به بچه‌هایی مثل تو که زود خودشونو تو آغوش طرف مقابل رها می‌کنن میگم وقتی به یه نفر زیادی لطف می‌کنی، بعد از مدتی هم خودشو گم می‌کنه هم تو رو …!»

🍂سمانه همچنان با چشم‌هایی پر از اشک که قصد ریختن نداشتند به چشم‌های رؤیا زل زده‌بود. رؤیا ادامه‌داد: «خیله خب بابا انگار چییی شده، خب رفته دنبال زندگیش. قرارنبود که به خاطر تو زندگیشو رها کنه.»

⚡️قطره‌ای که برای ریختن مردد بود بالاخره از گوشه‌ی چشم سمانه پایین آمد و دیگر صدای عذاب‌آور رؤیا را نمی‌شنید. خانم سنایی انتقالی گرفته و به شهر دیگری رفته‌ بود و با این‌که از دل سمانه خبر داشت، بعد از این‌همه ارتباط صمیمانه و ایجاد وابستگی، بی‌توجه به روحیه‌ی شکننده‌اش، بی‌خبر رفته‌بود.

🍃سمانه در همان جایی که ایستاده‌ بود، نشست و بعد از حال رفت. دوستانش و مسئولین مدرسه اطرافش جمع شدند و دلیلش را می‌پرسیدند. مدیر مدرسه تلفن را برداشت و شماره‌ی مادر سمانه را گرفت.

صبح طلوع
۱۳ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌ گاهی والدین رفتارهایی از کودک خود می‌بینند که باعث می‌شود، مرتب به کودک خود برچسب‌های منفی بزنند مانند این که خیلی پیش فعال هست، اصلا حرف گوش نمی‌دهد، خیلی عصبی هست.

⭕️باید دانست این گونه رفتارها سهوا از کودک سر می‌زند. نباید آن را مرتب جلوی کودک بیان کرد؛ زیرا کودک بعد از گذشت مدتی این برچسب‌ها را برای همیشه می‌پذیرد و در عمل نیز خود را مطابق آن می‌کند.

صبح طلوع
۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای تق‌تق عصایش روی سنگفرش حیاط خانه‌اش هنوز در گوشم می‌پیچد. وقتی مادربزرگ سرحال و روی‌پای خودش بود و به قول معروف از پس خودش برمی‌آمد، دوروبرش شلوغ می‌شد. خصوصا روزهای جمعه همه‌ی ما از گوشه گوشه‌ی شهر خانه او جمع می‌شدیم.

☘️چقدر خوش می‌گذشت. ما بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردیم. دخترها لی‌لی بازی و ما پسرها توپ‌بازی. شیطنت ما پسرها وقتی که گُل می‌کرد از عمد توپ را به طرف بازی دخترها می‌انداختیم تا داد و هوارشان گوش فلک را کَر کند. بعد هِرهِر و کِرکِر می‌خندیدیم.

✨ بزرگترها هم همیشه خدا از دخترها دفاع می‌کردند. زهر چشمی از ما پسرها می‌گرفتند آن سرش ناپیدا؛ اما این اواخر دیگر مادربزرگ سرحال نبود. همه دوروبرش را خالی کردند به جز پدر که بیشتر از قبل به او سر می‌زد و هوایش را داشت. به ما هم سفارش او را می‌کرد.

🌾آخری‌ها او را با خود به خانه‌مان آورد تا برای همیشه پیش ما بماند. خیلی ذوق کردم؛ ولی زیاد پیشمان نماند. روزهای آخر به سختی نفس می‌کشید. خوب یادم است یک روز پدر نگاهی به من کرد و گفت: «علی‌جون بابا! می‌خوام مادربزرگ رو ببرم دکتر، تو هم بیا.»

🍃خیابان پر از ماشین بود. ترافیک غوغا می‌کرد. بعضی‌ها دست‌شان را روی بوق ماشین گذاشته و روی اعصاب بودند. مادربزرگ ناله می‌کرد. وقتی ماشین را پارک کردیم، پدر دست او را گرفت به طرف ساختمان پزشکان رفت. وارد ساختمان شدیم. دکمه آسانسور را زدم.

💫 انگار برق‌ها رفته بود و یا شاید آسانسور خراب بود، درست یادم نیست. فقط یادم هست پدر آهی کشید. طبق عادتش وقتی کلافه می‌شد، انگشت‌ها را در موهایش فرو برد. ناگهان چشمانش برقی زد. دفترچه بیمه مادربزرگ را دست من داد. مادر بزرگ را روی پشتش گذاشت و پله‌ها را بالا رفت. مادربزرگ هم با آن حال ناخوش می‌گفت: «عباس فدات بشم زشته منو بذار پایین.» بابا لب‌هایش کش آمده بودند. به نظر می‌رسید آنجا نبود و روی ابرها پرواز می‌کرد. آن روز به داشتن چنین بابایی به خود بالیدم. بابایی قوی و مهربان! توی دل آرزو کردم منم مثل بابا بشوم.

صبح طلوع
۱۱ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💯 اگر می‌خواهید عمری طولانی و روزی زیادی داشته باشید،
با پدر و مادر خود مهربان باشید.
با آن‌ها به نیکی رفتار کنید.

🔘 از پدر و مادر دوری نکنید. گاهی سراغشان بروید و کارهای که در توان آنها نیست را انجام دهید‌.

❌دوری کردن از پدر و مادر و قطع صله رحم عمر را کوتاه و برکت را از زندگی می‌برد.

💎چنان‌چه حضرت رسول تاکید کردند بر نیکی به پدر و مادر و صله رحم

🔹می‌فرمایند:
کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم به جا آورد.*

📚*کنزالعمال،ج۱۶،ص۴۷۵.
 

صبح طلوع
۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃واژه‌ی ناهنجار به پسری برچسب خورده بود که  محمد نام داشت. پسری ۹ ساله با صورتی لاغر موهای سیاه و صاف. در کلاس سوم دبستان درس می‌خواند، وضعیت درسی‌اش آنقدر خراب بود که تمام هم‌کلاسی‌هایش، لقب خِنگ به او داده بودند و مسخره‌اش می‌کردند.

☘️به جز سه، چهار تا از الفبای فارسی را در طول سه سال تحصیل، یاد نگرفته بود.
سطح سواد پدر و مادرش تعریفی نداشت، پدر رانند‌‌ه‌ی کامیون بود و مادر،خانه دارِ بی‌سواد. البته یک دختربچه‌ای غیر از محمد داشتند.

💫 محمد هم از نظر درسی ضعیف بود و هم از نظر انضباط. با همه‌ی هم شاگردی‌هایش دعوا می‌کرد در گوشه‌ی حیاط مدرسه به جان سعید افتاده بود. یقه‌ی پیراهنش پاره و صورت سعید خونی شد. چند نفر از شاگردان مدرسه با نگرانی به محمد و سعید زل زده بودند؛ امّا تعدادی هم به ادامه‌‌ی دعوا تشویقشان می‌کردند. معلم از دست کارهای این پسر خسته شده بود، مدام شکایتش را پیش ناظم و مدیر مدرسه می‌برد و ایشان هم، هر روز تنبیهش می‌کردند.

 🎋انگار این پسر عاشق تنبیه بدنی بود و تا کتک نوش جان نمی‌کرد آرام نمی‌گرفت.
مادرش می‌آمد دم در کلاس و به معلمش می‌گفت: «کتکش بزن تا عاقل شود و درس بخواند، بی‌خبر از اینکه دارد شخصیت بچه‌اش را نابود می‌کند.»

⚡️پسر بیچاره، از پدر و مادرش، نه محبتی می‌دید و نه درک و فهمی. وجودش سرشار از استرس و آشفتگی بود. با ناخنش پشت دستش می‌کشید. متاسفانه مدرسه مشاور نداشت تا به داد دانش آموزان مشکل دار برسد.

 🌾معلم روزی اولیای محمد را به مدرسه دعوت کرد.علّت مشکل درسی و اخلاقی پسرشان را جویا شد، بعد از کلی صحبت، آدرس مرکز مشاوره‌ای را در اختیارشان گذاشت تا برای رفع مشکل پسرشان کاری کنند.

صبح طلوع
۱۰ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⭕️گاهی بین بچه‌ها سر یک مسئله‌ای بحث‌ودعوا پیش می‌آید. در چنین مواقعی والدین نباید سریع دخالت کنند. هر چند که فرزند بزرگتر به کوچکتر زور بگوید.

💯چون دخالت بیجای والدین سبب می شود فرزند کوچک‌تر دیگر نتواند از خود دفاع کند و فرزند بزرگتر هم حس کند والدین فقط از فرزند کوچکتر دفاع می کنند.

🔺مطمئن باشید اکثر مواقع بعد از یک بحث کوتاه، فرزندان با هم کنار می‌آیند.

💥نکته: تا جایی که خطری برایشان ایجاد نمی شود بگذارید خودشان مشکلاتشان را حل کنند.

صبح طلوع
۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃از صبح که بیدار شده‌ بود. تند و تند کارهایش را انجام می‌داد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بی‌نهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به‌ سوی ساعت می‌چرخاند و می‌ترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آماده‌ی رفتن نباشد‌.

☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمی‌خواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش می‌کاست و ته دلش را از اشتیاق خالی می‌کرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آماده‌ی رفتن شود. نمی‌دانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک‌ کند.

🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف می‌زد، مادر در کنارش نشسته‌‌ بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمی‌گفت. با این‌که دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش می‌دید و می‌دانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمی‌خواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد.

💫چند روزی بود که در گوشه‌کنار کشور زمزمه‌هایی ناهنجار به گوش می‌رسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آورده‌بود و قرار راهپیمایی برای همین‌بود .
دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با این‌که دلم نمیاد ولی مجبورم ...»

✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانه‌ای از جواب‌دادن به‌ توهین‌های دشمن طفره برن، اون‌موقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست می‌کنن... »

⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرف‌های مادر خاموش شده‌باشد دوان‌دوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانی‌اش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد.
 

صبح طلوع
۰۷ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ یکی از تأثیرگذارترین رفتارها در خانواده تشکر زبانی و عملی از پدر و مادر است.

💯 قدردانی از والدین؛ علاقه و دلبستگی را افزایش می‌دهد.
قلب پدر و مادر را شاد می‌کند.

⭕️و فرزند به خاطر خشنودی آن‌ها به آرامش می‌رسد.

❌هیچگاه فرزند نباید در نیکی کردن به والدین، خوب یا بد بودن رفتارشان را ملاحظه کند؛ بلکه به پاس زحمات آن‌ها قدردان باشد.

🔺سپاسگزاری تکلیف مهم الهی‌ست که برعهده‌ی فرزندان گذاشته شده است.

🔸امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام می‌فرمایند: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.*

📚*میزان الحکمة، ج ۱۰ ، ص ۷۰۹

صبح طلوع
۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چند روزی می‌شد که آشوبگران آرامش و امنیت شهر را به هم ریخته بودند. مأمورین نیروی انتظامی خویشتن‌داری به خرج می‌دادند و تلاش می‌کردند مسالمت‌آمیز آشوب‌های کف خیابان جمع شود.

☘️اما گروهی از خدا بی‌خبر که لیدر آشوب‌ها بودند، تعدادی از نیروهای انتظامی و بسیج را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. افرادی ساده‌لوح هم بودند که اراذل و اوباش را همراهی می‌کردند.

🌾گروهی نادان هم در رسانه‌ها بر علیه نیروی انتظامی جو جامعه متشنج  می‌کردند. ریحانه تصمیم خود را گرفت. به مغازه گل‌فروشی رفت. دسته‌ای گُل رُز گرفت. به دخترش فاطمه توضیح داد که برای تشکر از زحمت‌ها و فداکاری‌های پلیس‌های  مهربان گل خریده است.

⚡️عصر همان روز فاطمه به همراه مادرش با شاخه‌های گل در سطح شهر رفت تا با دادن شاخه گلی به پلیس از آنها تشکر کند.
در خیابان چشمش به مامور نیروی انتظامی خورد: «مامان، اونجا عمو پلیس مهربون هست، یه گل بده بهش بدم.»

✨ریحانه گلی از بین گلها جدا می‌کند و دست دخترش می‌دهد: «بیا مامان جون! من همین‌جا می‌ایستم تا بیای.»

🍃فاطمه باشه‌ا‌ی می‌گوید و به سمت مامور می‌رود: «سلام عمو! این گل واسه شما که نمی‌ذارید آدم بدا به ما آسیب بزنن.» بعد احترام نظامی می‌گذارد.

☘️پلیس لبخندی می‌زند. شکلاتی  از درون جیبش بیرون می‌آورد ، به فاطمه می‌دهد و از او تشکر می‌کند. فاطمه از لبخند پلیس خوشحال می‌شود و ذوق زده خداحافظی می‌کند.

🎋چهره‌ی خسته پلیس از هم باز می‌شود.
فاطمه خود را به مادر می‌رساند. نگاهی دوباره به پلیس می‌اندازد. همزمان او نیز سرش را بالا می‌گیرد. دست فاطمه برای خداحافظی بالا می‌رود. همراه با لبخند، نَمی از اشک چشمان پلیس را دربرمی‌گیرد و برای فاطمه دست راستش را بالا می‌برد.

صبح طلوع
۰۶ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر