تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

🌼امام علی علیه السلام می فرمایند:

 قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری که در آن پاشیده شود.

📚نهج البلاغه نامه ای ۳۱ صفحه ۳۸۳

صبح طلوع
۰۶ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍂صدای ناله و شیون مریم و زهرا قطع نمی‌شود. باورشان نمی‌شود مادر به این زودی آن‌ها را ترک کرده باشد.

🍁حال من هم بهتر از آن‌ها نیست. تنها پسر خانواده‌ام. ارتباط خوبی با مادر داشتم. نگاهی به سعید که کنار دستم نشسته است می‌اندازم. بغض گلویم را فرو می‌دهم و می‌گویم: «مامانم همیشه می گفت مرگ جزئی از زندگیه، ای کاش نبود… ای کاش کنارم بود.»

🍃سعید آغوش باز کرد. من هم از خدا‌خواسته به آغوشش پناه بردم. تمام گریه‌های خفه‌شده این روزها را رها کردم. کسی آن اطراف نبود. سعید هم اجازه داد خودم را خالی کنم. بعد گذشت مدتی، سرم را از روی شانه سعید برداشتم.

💫رفتم به طرف شیر آب صورتم را آب کشیدم. سعید به طرفم آمد و گفت: «محمد الان مادرت بیشتر از زمانی که زنده بود به تو نیاز داره، کمکش کن!»

☘️حرف سعید جرقه‌ای شد. ذهنم را به بیست روز قبل فرستاد. وارد اتاقی شدم که مادر بستری بود. چهره‌ی رنگ‌پریده و نگران مادر دلم را سوزاند. علت نگرانی‌اش را که پرسیدم گفت: «پسرم بهم قول بده وقتی مُردم یک‌سال نماز و روزه برایم بخوانید.» نگذاشتم حرف مادر تمام شود. گفتم خیلی زود سلامتی خودش را به دست می‌آورد و مرخص می‌شود.

✨همان لحظه دست سعید را گرفتم. به طرف حوزه‌ی علمیه شهر حرکت کردم. می‌خواستم خیلی زود نگرانی مادر را برطرف سازم. او را از خود راضی کنم.

صبح طلوع
۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠 آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...

⭕️ اگه الان بخوای یه حج به‌جا بیاری علاوه بر اینکه باید پول زیادی بدی و این در و اون در بزنی، باید کلی سال هم منتظر بمونی تا نوبتت بشه. حالا تا وقتی نوبتمون بشه اصلا زنده هستیم یا نه که بماند! و اما...

🔸پیامبر خدا صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلم فرمود: هر فرزند نیکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به‌ او داده می‌شود، سؤال کردند، حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاکتر است. *

💥ثواب‌یهویی: اگه به پدر و مادر عزیزتون دسترسی دارید، همین حالا یهویی بروید با محبت به او نگاه کنید و بوسه‌ای بر دستان پینه‌بسته‌شان بزنید.

💢💢هشدار: وقتی دست مادرتون رو می‌بوسید ممکنه(به احتمال۹۹/۹۹۹۹٪)  بهتون بگه که تو آدم باش این‌کارا رو نمیخواد بکنی! برای جلوگیری از شنیدن این جمله، پس از بوسیدن دست آنها، به سمت درب خروج، فرار  و سریعا محل را ترک کنید!🤣

🔹*قالَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله: ما وَلَدٌ بارٌّ نَظَرَ اِلى اَبَوَیْهِ بِرَحْمَةٍ اِلاَّ کانَ لَهُ بِکُلِّ نَظْرَةٍ حِجَّةٌ مَبْرُورَةٌ فَقالُوا: یا رَسُولَ اللّهِ وَاِنْ نَظَرَ فِى کُلّ یَوْمٍ مِائَةَ نَظْرَةٍ؟ قالَ: نَعَمْ اللّهُ اَکْبَرُ وَاَطْیَبُ.

📚*بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳.

صبح طلوع
۰۴ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دیروز دلم گرفت. طاقت ماندن در تنهایی را نداشتم. از خانه زهرا خانم سرو صدای بازی بچه‌ها می‌آمد. چادر گُل‌گُلی‌ام را از سر چوب‌لباسی برداشتم و راهی خانه‌شان شدم.

🎋چند بار دستم روی زنگ همسایه رفت ولی هربار آن را به عقب ‌کشیدم. سلول‌های خاکستری مغزم درگیری و کشمکش به پا کرده بودند: «سیمین خانم یادته چقد محسن‌ آقا ازت خواهش کرد حداقل سه تا بچه بیاریم، پاتو کردی توی یه کفش و گفتی: الاولابد فقط یکی و بس.»

☘️دل یک‌دل کردم زنگ را فشار دادم. زهرا خانم با چهره‌ی باز و گشاده در را باز کرد.
همانطور که با او صحبت می‌کردم زیرچشمی بچه‌ها را زیر نظر گرفتم. یادش بخیر همون بازی قدیمی ما را می‌کردند.

🌾پشتی‌ها را وسط انداخته بودند. هرکس یکی را به عنوان کشتی خود انتخاب کرده بود. پسر بزرگتر سردسته دزدان دریایی شده بود و با شمشیر به آن‌ها حمله می‌کرد.

💫جیغ و فریاد از همه طرف به گوش می‌رسید. زهراخانم که اشتیاق مرا دید، دستم را گرفت و به داخل خانه بُرد و گفت: «سیمین خانم معذرت می‌خوام بچه‌ها خونه‌ رو روی سرشون گذاشتند و مزاحمتون شدند.»

🍃لب‌هایم بیشتر از قبل کِش آمد و گفتم: «نه‌نه زهرا خانم چه مزاحمتی! اینا شادی و سرزندگی محله هستن.

💫زهرا خانم با شنیدن حرفم خوشحال شد و گفت: «راستش دلم نمی‌یاد سرشون داد بزنم و مانع بازی‌شون بشم.» به طرف آشپزخانه رفت. به حالش غبطه خوردم. چند سالی می‌شود به خاطر بیماری قلبی‌ام دکتر باردارشدن را برایم قدغن کرده است.

✨آن‌قدر محو بازی آن‌ها شدم که نفهمیدم چطور فاطمه دختر بزرگ زهراخانم دستم را کشید و روی پشتی نشاند و گفت: «خاله‌جون اونجا خطرناکه! اینجا باشی بهتره دزدا دستشون بهتون نمی‌رسه! »

صبح طلوع
۰۳ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به مرگ فکر کردم. به محدود شدن. به وقتی که مادرم را در خاک محصور کردم، به پشه هایی که در خاک محصور بودند؛ اما وقتی بیرون می آمدند، به خاطر زیر و رو شدن خاک، دلم می‌خواست سراغ چشمهای مکعب شان بروم و ببینم در قبر چه دیده اند؟ مثلا همان نوری که من دیدم رو دیده اند؟ نکیر و منکر را دیده‌اند یا چشمهای آنها هم با وجود مکعب بودنشان، کور است؟

☘️مادر در خاک محصورشده بود یا قبرش باغ دلگشا شده بود؟ مثل همان خوابی که دیده بود.با ذوق بیدار شده بود و می‌گفت: «خواب دیده‌ام خانه مان را عوض کردیم‌ به یک خانه‌ی بزرگ و پر از گل رفته‌ام‌. هر در را باز می‌کنم، یک اتاق دلکش و بزرگ می‌بینم.»

💫کاش همان موقع صدقه داده بودیم‌. چرا نفهمیدم؟! دلم برای نوازشهای مادرم، برای حرف زدنهایش، درد دلهایش، نشستنش روی مبل حتی گلایه کردنش، تنگ شده‌. دلم می‌خواهد بدوم و به هرکس مادر دارد بگویم: «نمیدانی چه نعمتی داری! نمی‌دانی چه قدر بی مادر یتیم می‌شوی؟»

🌾می‌خواهم به ناخوشی‌هایش، بخندم و مضحکه‌اش کنم و بگویم کسی که مادر دارد، غصه ندارد برعکس کسی که مادر ندارد که انگار هیچ خوشی ای برایش خوشی نمی‌شود.

🍀کاش کسی یا من را یا مادرم را از حصر در بیاورد.

 

صبح طلوع
۳۱ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود سوخت. با خود گفت که این ماهی، ماهی عالی و عجیبی است و می‌داند که من چقدر پیرم. تا به حال ماهی به این پر زوری نگرفته‌ام، ماهی به این غریبی نگرفته‌ام. شاید می‌داند که نباید از آب بیرون بپرد.

☘️ولی ماهی نمی‌دانست. نمی‌دانست پیرمرد چقدر پیر است، بیرون پرید. پرید و وقتی نگاهش به ریش‌های سفید پیرمرد افتاد، دلش نیامد او را اذیت کند. ماهی مهربان بود. مادر بود و همیشه مادرها مهربانند‌. ماهی مهربان؛  دوباره به آب برگشت تا لذت صید را به کام مرد بنشاند.

🎋مرد دوباره قلاب را در آب انداخت. ماهی آخرین نگاهش را به فرزندانش کرد که مشغول خودشان بودند. کسی یاد او نبود.

🌾همه را سر و سامان داده بود و به زودی فصل تخم‌ ریزی‌شان می‌رسید. کار نکرده‌ای نداشت. لبخندی زد؛ بی‌آنکه از کسی خداحافظی کند، طعمه به دهان گرفت. کمی بعد ماهی در میان دست‌های پیرمرد، آرام گرفت و پیرمرد لبخندزنان راهی خانه شد. او نمی‌دانست امشب بچه ماهی‌ها، به عزای مادرشان می نشینند.

 

صبح طلوع
۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

⭕️اگر پدر نبود، من و تو هم نبودیم. خداوند واسطه‌ی بخشیدن نعمت حیات و هستی را، پدر قرار داد.

🔺همان نعمتی که اگر نباشد، سعادت و تکاملی هم در کار نیست
و بالاترین نعمت خداست.

💡هرچه استعداد و توانایی در وجود ماست؛ از ناحیه‌ی پدر و مادر، به وراثت رسیده است.

💎خداوند به این وسیله، حق پدر را بزرگترین حق‌ها قرار داد. تا جایی که؛

🔸امام‌سجادعلیه‌السلام فرمودند:
حق پدرت این است که بدانی او اصل(ریشه) تو است و تو فرع(شاخه) او هستی و اگر او نبود تو نبودی، پس هر امر خوشایندی در وجودت دیدی بدان که از پدرت داری و به همین اندازه سپاسگزار او باش.*

💫به حقیقت پدر واژه‌ی مقدسی‌ست که حقش در موارد بسیاری نادیده گرفته شده است.

💥دعای‌یهویی: خدایا توفیق پاسداشت حق پدر را به ما عنایت بفرما🤲

🔹* الإمامُ زینُ العابدینَ علیه السلام : أمّا حَقُّ أبیکَ فأن تَعلَمَ أنّهُ أصلُکَ و أنّهُ لَولاهُ لَم تَکُن ، فَمهما رَأیتَ فی نَفسِکَ مِمّا یُعجِبُکَ فاعلَمْ أنّ أباکَ أصلُ النِّعمَةِ علَیکَ فیهِ ، فاحمَدِ اللّه َ و اشکُرْهُ على قَدرِ ذلکَ ، و لا قُوَّة إلاّ باللّه.

📚*بحارالأنوار، جلد۱، صفحه۶.

صبح طلوع
۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مادر در حال آماده‌کردن مقدمات ناهار، در کنار بچه‌هایش، بازی آن‌ها را تماشا می‌کرد و گویی از جزء به جزء حرکات آن‌ها لذت ببرد خنده‌های گاه و بی‌گاهی را نثار آن‌ها می‌کرد و با تمام وجودش قربان صدقه‌ی آن‌ها می‌رفت.

☘️علی و سمیه بچه‌های آرامی نبودند و مادر با شرط و شروطی، نیم ساعتی بود که آن‌ها را آرام نگه‌ داشته‌ بود. تقریبا کار هر روزش همین بود، چون روش دیگری برای آرام کردن بچه‌های شلوغش به فکرش نمی‌رسید.

🌾 سمیه که از علی بزرگتر بود هر چند دقیقه یک‌بار قول مادر را یادآوری می‌کرد. علی هم سریعاً پشت سر او تاییدی بر حرف‌هایش می‌آورد و به ساعت نگاه‌ می‌کرد و می‌پرسید: «مامان چند دقیقه مونده که بریم...؟!»

⚡️مادر هم با خنده می‌گفت: «پسرم طوری به ساعت نگاه می‌کنی که انگار بلدی.»  نگاه و خنده‌های مادر، سمیه را که درک بیشتری از حرکات مادر داشت، به شک انداخته بود. نگاهی به چهره‌ی مادر کرد؛ اما انگار دلش نمی‌خواست باور کند که چیزی تا ناهار نمانده و مادر به خاطر کار زیادی که از صبح داشته، هنوز ناهار را بار نگذاشته‌ است و ممکن است قولش عملی نشود.

🍃مادر متوجه نگاه سمیه شد. گویی دلش به حال او سوخته‌باشد، بدون این‌که چیزی بگوید بلند شد، تلفن را برداشت و به همسرش زنگ زد و به او  از قولی که به بچه‌ها داده‌ بود گفت و راه چاره‌ای خواست، چون از یک طرف هفته‌ها بود که بچه‌ها را به پارک و تفریح نبرده‌ بودند و از طرف دیگر می‌دانست بچه‌ها کار و مشغله‌ی فراوان بزرگترها را زیاد درک نمی‌کنند و بدقولی بزرگترها تا مدت‌ها در ذهنشان می‌ماند‌.

✨برای همین با دلهره و نگرانی با همسرش حرف می‌زد. اما انگار اتفاق خوبی افتاد و آبی روی آتش ریخته شد و نگرانی او را به شعف و شادی تبدیل کرد. سمیه با چشمهایش مواظب مادر بود و می‌دانست پشت تلفن چه کسی‌ست.

💫مادر تلفن را که قطع کرد نتوانست شادی‌اش را پنهان کند و با صدای بلند گفت: «بچه‌ها چرا نشستین‌؟ بلند شین دیگه مگه نمیخواستین بریم پارک؟!»

🍃سمیه وسط حرف‌هایش پرید: «ناهار چی پس؟! بابا از سرکار بیاد چیکار کنیم؟!»

🍀مادر گفت: «عزیزم ناهار امروز رو مهمون باباییم، زود باشین الان می‌رسه.» بچه‌ها با جیغ و هورا و شادی رفتند تا برای رفتن آماده شوند.

 

صبح طلوع
۲۷ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃والدین در نقش والد‌گری باید کوه محبت برای فرزندانشان باشند.

🌸آغوش گرفتن کودک جزء نیازهای اساسی روحی و روانی اوست.

🌸همیشه با آغوش باز پذیرای فرزندتان باشید تا نقطه امن دنیایش باشید و بی هیچ هراسی در کنارتان آرامش گیرد.

 

 

صبح طلوع
۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چند روزی بود که از ماه محرم می‌گذشت؛ نسترن در حال و هوای محرم بی‌قرار بود. سیاه پوش کردن اطراف خانه از یک طرف و جلسات روضه های هر روزش از طرف دیگر او را مجبور به تلاش شبانه روزی می کرد؛ نسترن همه را به عشق امام حسین(ع) تنهایی انجام می‌داد و درخواست کمک از مهرداد و علی نمی‌کرد.

☘️روزها و شب‌ها‌ی ماه محرم می‌گذشت، خستگی امانش را می‌برید؛ اما به یاد حضرت زینب(س) و کودکان دشت کربلا که از این سو به آن سو تنها به اسارت برده می‌شدند؛ از خودش خجالت می‌کشید و دوباره شروع به کار می‌کرد.

⚡️آن روز عصر هم در خانه‌ی نسترن مراسم روضه بود، از صبح حیاط و اتاق‌ها را مرتب کرد، حلوا را که آماده کرد، در ظرف های جداگانه ریخت، بساط چایی هم که از قبل آماده شده بود. یکدفعه گوشی‌اش زنگ خورد. مهرداد گریه می‌کرد و می‌گفت: «مادر! خودتو برسون. »

🎋نسترن مات و مبهوت گفت: «آروم باش عزیزم! چی شده؟ کجا بیام؟» بلافاصله مهرداد آدرس بیمارستانی را داد که چند خیابان آن طرف‌تر خانه‌شان بود.

💫 نگاهی به اطرافش کرد، تقریباً همه‌ی مهمانان و مداح آمده بودند. با عجله به سمت بیمارستان رفت. هراسان به سمت ایستگاه پرستاری رفت، در مورد پسرش علی سؤال کرد. پرستار او را به سمت اتاق علی راهنمایی کرد. هنگامی که به اتاق رسید، علی را دید که بر روی تخت بستری است. و دکتر در حال گچ‌گرفتن پایِ علی‌ست که در تصادف شکسته بود.

✨ آقایی کلاه‌ایمنی به دست به طرف نسترن رفت و با التماس گفت: «باور کنید خودش با سرعت توی فرعی پیچید.»

🍁نسترن سرش را پایین انداخت و گفت: «به خاطر امام‌ حسین‌ علیه‌السلام ازتون می‌گذرم و شکایتی ندارم، می‌تونی بری.»

🍃نسترن با ناراحتی از یک طرف که بچه ها گوش به حرفش نبودند و خوشحالی از یک طرف که امام حسین(ع) مانع از اتفاق بدتری شده بود، خدا را شکر کرد و بعد تسویه به طرف خانه رفتند.

🌸مراسم شروع شده بود، همه در حال گریه و عزداری بودند نسترن علی را به اتاق زیر زمین برد، مهرداد هم به کنارش رفت.  نسترن به داخل سالن رفت، بعد از عذرخواهی از مهمانان سریع به سمت آشپزخانه رفت، مقدار میوه و آب و قرص آرامبخش برای علی به زیر زمین برد، آن ها را به مهرداد تحویل داد و دوباره به بالا برگشت.

🌾نسترن دوباره با عذر خواهی به سمت آشپزخانه رفت. سرش گیج رفت، به دیوار تکیه داد. کمی آرام شد، سینی های حلوا را برداشت و  یکی یکی می برد و بین مردم پخش می کرد، به سینی آخر که رسید و به داخل آشپزخانه رفت تا بیاورد، ناگهان وسط آشپزخانه افتاد و بیهوش شد. صدای افتادن سینی مهمانان را متوجه کرد، مریم که کمی نزدیک تر به آشپزخانه بود سریع  به آشپزخانه رفت، هنگامی که نسترن را با آن وضع کف آشپزخانه دید، به سرش کوبید و گفت: «یا خدا! نسترن چی شد؟ نسترن بلند شو. خانما یکی بیاد کمک نسترن وسط آشپزخونه بی‌هوش افتاده.»

☘️دو سه نفر از خانم ها سریع به آشپزخانه رفتند، کمی آب قند به او دادند آرام تر شد خواست بلند شود، اما دوباره افتاد. به اورژانس زنگ زدند. مریم هم سریع به زیر زمین رفت و به بچه ها گفت: «مادرتون حالش خوب نیست، می خوام ببرمش بیمارستان.»

💫مهرداد گفت: «منم میام.»

🍃مریم به گل بهار همسایه نسترن خانم گفت: «پس تو حواست به خانه و علی باشد تا ما برگردیم. » نزدیکی های غروب شد که مهرداد و مادرش از بیمارستان آمدند. علی با دیدن رنگ و روی پریده مادرش، شروع به گریه کرد، دست او را بوسید و معذرت‌خواهی کرد.

صبح طلوع
۲۴ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر