سروصدا
🍃دیروز دلم گرفت. طاقت ماندن در تنهایی را نداشتم. از خانه زهرا خانم سرو صدای بازی بچهها میآمد. چادر گُلگُلیام را از سر چوبلباسی برداشتم و راهی خانهشان شدم.
🎋چند بار دستم روی زنگ همسایه رفت ولی هربار آن را به عقب کشیدم. سلولهای خاکستری مغزم درگیری و کشمکش به پا کرده بودند: «سیمین خانم یادته چقد محسن آقا ازت خواهش کرد حداقل سه تا بچه بیاریم، پاتو کردی توی یه کفش و گفتی: الاولابد فقط یکی و بس.»
☘️دل یکدل کردم زنگ را فشار دادم. زهرا خانم با چهرهی باز و گشاده در را باز کرد.
همانطور که با او صحبت میکردم زیرچشمی بچهها را زیر نظر گرفتم. یادش بخیر همون بازی قدیمی ما را میکردند.
🌾پشتیها را وسط انداخته بودند. هرکس یکی را به عنوان کشتی خود انتخاب کرده بود. پسر بزرگتر سردسته دزدان دریایی شده بود و با شمشیر به آنها حمله میکرد.
💫جیغ و فریاد از همه طرف به گوش میرسید. زهراخانم که اشتیاق مرا دید، دستم را گرفت و به داخل خانه بُرد و گفت: «سیمین خانم معذرت میخوام بچهها خونه رو روی سرشون گذاشتند و مزاحمتون شدند.»
🍃لبهایم بیشتر از قبل کِش آمد و گفتم: «نهنه زهرا خانم چه مزاحمتی! اینا شادی و سرزندگی محله هستن.
💫زهرا خانم با شنیدن حرفم خوشحال شد و گفت: «راستش دلم نمییاد سرشون داد بزنم و مانع بازیشون بشم.» به طرف آشپزخانه رفت. به حالش غبطه خوردم. چند سالی میشود به خاطر بیماری قلبیام دکتر باردارشدن را برایم قدغن کرده است.
✨آنقدر محو بازی آنها شدم که نفهمیدم چطور فاطمه دختر بزرگ زهراخانم دستم را کشید و روی پشتی نشاند و گفت: «خالهجون اونجا خطرناکه! اینجا باشی بهتره دزدا دستشون بهتون نمیرسه! »