🍃صدای گریهی دختر کوچکش را شنید. جروبحث را تمام کرد. به سمت اتاق مائده رفت. نور کمی داخل اتاق بود؛ اما لامپ را روشن کرد. مائده نشسته بود و با پشت دست، اشکهایش را پاک میکرد.
☘️نازنین دختر کوچکش را به آغوش کشید. موهای قهوهای مائده را پشت گوشش داد. صورت او را بوسید.
🍂_مامان! خیلی ترسیدم، چرا بابا داد میزد؟
🌾نازنین سکوت کرده بود؛ فقط او را نوازش میکرد و مرتب سرش را میبوسید.
⚡️_خوابم میاد، مامان جون.
🍃سعید میان چهار چوب در ایستاده بود. او خیره به آنها نگاهی کرد. صورتش سرخ شده بود. صدایش را بلند کرد: «مائده! بخواب دیگه ... »
💫 چشمهای نازنین براق شد. مائده بغض خود را فرو داد. سرش را روی بالشت صورتی با گلهای قرمز رنگ گذاشت.
✨نازنین نفس عمیقی کشید. پتو ژلهای قرمز رنگ را روی مائده انداخت. چراغ خواب کوچک کم نور را روشن گذاشت و از اتاق خارج شد.
🍀مائده به آشپزخانه رفت. پشت میز نهارخوری نشست. آرام آرام اشک میریخت. سعید با اخم روبرویش ایستاد. مائده بعد از مکثی کوتاه، سرش را بلند کرد و گفت: «بچه از صدای دعوامون بیدار شد، طفلکی خیلی ترسیده بود.»
🍁سعید همانطور که نازنین را نگاه میکرد، یک دفعه گفت: «بسه دیگه، تو نمیخواد به من یاد بدی.»
🎋_سعید! مائده تازه خوابش برده، بهتره بحثو تموم کنیم.
🍃سعید لیوانی از آبچکان برداشت. از بطری آب یخچال، لیوان را پر کرد. به سمت حیاط رفت. چند جرعه آب خنک نوشید. لیوان را کنار لبهی حوض گذاشت.
شیر آب حوض را باز کرد. چند مشت آب به صورت خود زد تا عصبانیتش فروکش کند.
بی اختیار یاد صبح افتاد که مائده تا حیاط دنبالش دوید و صدا زد: «بابا! خیلی دوست دارم. امشب زود میایی تا برام قصه بخونی؟ »