تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

گوهرهای گران‌بها

چهارشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃سماور غلغل می‌جوشید. شعله آن را پایین کشید. قاشقی چای خشک با دو تا هل درون قوری ریخت. وقتی قوری از آب جوش پر شد آن را سر سماور گذاشت.

☘️مقداری میوه از یخچال برداشت و آن‌ها را شست. سیب و هلوهای تمیز را داخل ظرف بلوری چید. مژگان دو تا پیش‌دستی روی میز گذاشت. مادربزرگش نگاهی به او انداخت و تشکر کرد. گلرخ از نوه‌اش پرسید: «چرا سر حال نیستی؟»

✨_عزیز! چرا میگن آب مادرشوهر و عروس تو یه جوب نمی‌ره؟

⚡️_دخترم! وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنن، نباید فکر کنن به میدون جنگ میرن، حالا چه پسر باشه، چه دختر.

🎋 گلرخ متوجه شد، مژگان با مادرشوهرش مشکلی دارد. برای همین با آرامش ادامه داد که این حرف‌ها باعث می‌شود؛ بنیان خانواده‌ سست شود. مادر پسر هم، برای فرزندش کلی زحمت کشیده، شب و روز برای بزرگ کردن او هر سختی‌ را به جان خریده است.

☘️مژگان با اجازه‌ای گفت و از روی مبل طوسی رنگ برخاست. طولی نکشید با سینی چای به پذیرایی برگشت. مادر بزرگ مژگان، خانمی نکته سنج بود. او از مژگان چیزی نپرسید؛ اما بعد از خوردن چای و بیسکویت ادامه داد: «دخترم! اگه به مادر شوهرت احترام بذاری، علی بیشتر بهت توجه می‌کنه.
اینم یادت نره؛ همونطوری که تو به مادرت علاقه داری، اونم به مادرش علاقه داره.
یه کلید طلایی! این‌که تو با محبت کردن، می‌تونی دل مادرشوهرت رو به دست بیاری.»

💫مژگان لبخندی زد و به مادر بزرگش اصرار کرد تا او میوه بخورد. گلرخ کمی سیب خورد و گفت: «عزیزم! کسی که گهواره‌ی بچه‌اش رو با یه دنیا امید تکون می‌داده؛ الان هم می‌تونه با دعاش دنیاتو تکون بده! مراقب گران‌بهاترین اشخاص زندگیت باش! برای خوشبختی‌ات به دعای خیر هر دو مادرت نیاز داری.»
مژگان سرش پایین بود و هیچ حرفی نزد.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی