افسوس و تنهایی
🍃هر چه غصه میخوردم، هر چه اشک را مهمان گونههایم میکردم دیگر هیچ فایدهای نداشت. دلم حسابی گرفته بود، هر روز از خانه تا مدرسه را فقط گریه میکردم. انگار همین دیروز بود که خانم مدیر گفت: «فردا جلسهای با والدین هست باید یکی از والدینتان به مدرسه بیایند.»
☘️ وقتی این سخن را شنیدم احساس شرم کردم، باز ذهن خودمم را درگیر کردم که ای وای باید چه کنم؟ به خانه که رسیدم بوی قورمه سبزی مادرم گرسنگیام را چند برابر کرد، پدرم عصا زنان جلو آمد گفت: «ناهید جان بابا کی آمدی برو دست و صورتت بشور بیا ناهار بخوریم ما منتظر تو بودیم.»
✨نامه دعوت را روی طاقچه گذاشتم مادرم گفت: «ناهید جان این چیه؟ باز همان حس شرم در وجودم دوباره زبانه کشید و به حالت غیظی گفتم: «دعوت نامه مدرسه است اما چه فایده شما که نمیتونین بیاین باز باید برم از خاله اعظم التماس کنم، بیاد.»
🌾سرم را برگردانم به مادرم نگاه کردم دیدم اشک صورتش را پاک می.کند. من همیشه به خاطر این که پدر و مادرم پیر بودند دوست نداشتم که دوستان و معلمهایم آنان را ببینند برای همین همیشه هر وقت جلسهای بود خاله اعظم را میبردم.
💫من تنها فرزند این خانواده و به قول گفتنی بچه ی بعد از هرگزی بودم. ای کاش آن روزها اینقدر نادان نبودم پدر و مادرم الان شش ماه هست در یک تصادف از دنیا رفتهاند.
پیش خاله اعظم زندگی میکنم اما دیگر هر روز خبری از بوی خوشمزه غذای مادرم، دست پر مهر پدرم و آغوش گرمشان نیست. من همیشه با آنان بد حرف زدم و فقط آنان را پیر می دیدم چرا این همه نقاط مثبتشان را نمی دیدم. حالا من ماندم و یک عالمه افسوس و تنهایی.