قول مادر
🍃مادر در حال آمادهکردن مقدمات ناهار، در کنار بچههایش، بازی آنها را تماشا میکرد و گویی از جزء به جزء حرکات آنها لذت ببرد خندههای گاه و بیگاهی را نثار آنها میکرد و با تمام وجودش قربان صدقهی آنها میرفت.
☘️علی و سمیه بچههای آرامی نبودند و مادر با شرط و شروطی، نیم ساعتی بود که آنها را آرام نگه داشته بود. تقریبا کار هر روزش همین بود، چون روش دیگری برای آرام کردن بچههای شلوغش به فکرش نمیرسید.
🌾 سمیه که از علی بزرگتر بود هر چند دقیقه یکبار قول مادر را یادآوری میکرد. علی هم سریعاً پشت سر او تاییدی بر حرفهایش میآورد و به ساعت نگاه میکرد و میپرسید: «مامان چند دقیقه مونده که بریم...؟!»
⚡️مادر هم با خنده میگفت: «پسرم طوری به ساعت نگاه میکنی که انگار بلدی.» نگاه و خندههای مادر، سمیه را که درک بیشتری از حرکات مادر داشت، به شک انداخته بود. نگاهی به چهرهی مادر کرد؛ اما انگار دلش نمیخواست باور کند که چیزی تا ناهار نمانده و مادر به خاطر کار زیادی که از صبح داشته، هنوز ناهار را بار نگذاشته است و ممکن است قولش عملی نشود.
🍃مادر متوجه نگاه سمیه شد. گویی دلش به حال او سوختهباشد، بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد، تلفن را برداشت و به همسرش زنگ زد و به او از قولی که به بچهها داده بود گفت و راه چارهای خواست، چون از یک طرف هفتهها بود که بچهها را به پارک و تفریح نبرده بودند و از طرف دیگر میدانست بچهها کار و مشغلهی فراوان بزرگترها را زیاد درک نمیکنند و بدقولی بزرگترها تا مدتها در ذهنشان میماند.
✨برای همین با دلهره و نگرانی با همسرش حرف میزد. اما انگار اتفاق خوبی افتاد و آبی روی آتش ریخته شد و نگرانی او را به شعف و شادی تبدیل کرد. سمیه با چشمهایش مواظب مادر بود و میدانست پشت تلفن چه کسیست.
💫مادر تلفن را که قطع کرد نتوانست شادیاش را پنهان کند و با صدای بلند گفت: «بچهها چرا نشستین؟ بلند شین دیگه مگه نمیخواستین بریم پارک؟!»
🍃سمیه وسط حرفهایش پرید: «ناهار چی پس؟! بابا از سرکار بیاد چیکار کنیم؟!»
🍀مادر گفت: «عزیزم ناهار امروز رو مهمون باباییم، زود باشین الان میرسه.» بچهها با جیغ و هورا و شادی رفتند تا برای رفتن آماده شوند.