می میرد.
🍃به مرگ فکر کردم. به محدود شدن. به وقتی که مادرم را در خاک محصور کردم، به پشه هایی که در خاک محصور بودند؛ اما وقتی بیرون می آمدند، به خاطر زیر و رو شدن خاک، دلم میخواست سراغ چشمهای مکعب شان بروم و ببینم در قبر چه دیده اند؟ مثلا همان نوری که من دیدم رو دیده اند؟ نکیر و منکر را دیدهاند یا چشمهای آنها هم با وجود مکعب بودنشان، کور است؟
☘️مادر در خاک محصورشده بود یا قبرش باغ دلگشا شده بود؟ مثل همان خوابی که دیده بود.با ذوق بیدار شده بود و میگفت: «خواب دیدهام خانه مان را عوض کردیم به یک خانهی بزرگ و پر از گل رفتهام. هر در را باز میکنم، یک اتاق دلکش و بزرگ میبینم.»
💫کاش همان موقع صدقه داده بودیم. چرا نفهمیدم؟! دلم برای نوازشهای مادرم، برای حرف زدنهایش، درد دلهایش، نشستنش روی مبل حتی گلایه کردنش، تنگ شده. دلم میخواهد بدوم و به هرکس مادر دارد بگویم: «نمیدانی چه نعمتی داری! نمیدانی چه قدر بی مادر یتیم میشوی؟»
🌾میخواهم به ناخوشیهایش، بخندم و مضحکهاش کنم و بگویم کسی که مادر دارد، غصه ندارد برعکس کسی که مادر ندارد که انگار هیچ خوشی ای برایش خوشی نمیشود.
🍀کاش کسی یا من را یا مادرم را از حصر در بیاورد.