نگرانی مادر
🍂صدای ناله و شیون مریم و زهرا قطع نمیشود. باورشان نمیشود مادر به این زودی آنها را ترک کرده باشد.
🍁حال من هم بهتر از آنها نیست. تنها پسر خانوادهام. ارتباط خوبی با مادر داشتم. نگاهی به سعید که کنار دستم نشسته است میاندازم. بغض گلویم را فرو میدهم و میگویم: «مامانم همیشه می گفت مرگ جزئی از زندگیه، ای کاش نبود… ای کاش کنارم بود.»
🍃سعید آغوش باز کرد. من هم از خداخواسته به آغوشش پناه بردم. تمام گریههای خفهشده این روزها را رها کردم. کسی آن اطراف نبود. سعید هم اجازه داد خودم را خالی کنم. بعد گذشت مدتی، سرم را از روی شانه سعید برداشتم.
💫رفتم به طرف شیر آب صورتم را آب کشیدم. سعید به طرفم آمد و گفت: «محمد الان مادرت بیشتر از زمانی که زنده بود به تو نیاز داره، کمکش کن!»
☘️حرف سعید جرقهای شد. ذهنم را به بیست روز قبل فرستاد. وارد اتاقی شدم که مادر بستری بود. چهرهی رنگپریده و نگران مادر دلم را سوزاند. علت نگرانیاش را که پرسیدم گفت: «پسرم بهم قول بده وقتی مُردم یکسال نماز و روزه برایم بخوانید.» نگذاشتم حرف مادر تمام شود. گفتم خیلی زود سلامتی خودش را به دست میآورد و مرخص میشود.
✨همان لحظه دست سعید را گرفتم. به طرف حوزهی علمیه شهر حرکت کردم. میخواستم خیلی زود نگرانی مادر را برطرف سازم. او را از خود راضی کنم.