سراب محبت
🍃شهریور رو به اتمام بود و مهر در حال آمدن و سمانه بیتاب آغاز مدرسه. او علیرغم کمبودهای عاطفی که در خانواده متحمل میشد، استعداد زیادی داشت؛ اما بهخاطر این کمبودها، روحیهاش کاملاً شکننده و ناپخته بار آمدهبود. به هر دورانی از زندگیاش قدم میگذاشت وابستگی روحی به آدمها عذابش میداد. سادهاندیشی و معصومیتی که اقتضای سنش بود و محبوبیتی که به خاطر استعدادهایش داشت افراد زیادی را به دورش جمع میکرد.
☘️روز اول مدرسه بود و او بیتاب دیدار دوستان و همچنان داستان تکراری وابستگیهایش ادامه داشت و کسی حال درون او را درک نمیکرد. هرچه جلوتر میرفت، در درون ناآرامَش، خلاء بیشتری از عشق و محبت برایش گشوده میشد و او ناچار بود آشوب درونش را از خانوادهاش پنهان کند، چون از جانب آنها چیزی جز طوفان سرزنش نصیبش نمیشد. میگفتند که پول و امکانات، همه چیز برایت مهیاست و هیچ چیز کم نداری. اما واقعیت امر فقط پول و امکانات نبود.
🌾روزهای اول مدرسه با دغدغه و دلآشوبه سپری میشد، انگار گمشدهای داشت. مدام چشم میچرخاند تا پیدایش کند، اما خبری نبود. از سال اول دبیرستان درس ادبیاتش را با خانم سنایی گذرانده بود و در تابستان مدام با او در ارتباط بود، اما حالا دیگر نبود. احساس میکرد دیگر امیدی برای آمدن به مدرسه ندارد، با دلی پر، دم دفتر ایستاده بود و میخواست از کسی علت نبودش را بپرسد اما نمیتوانست.
🍃رؤیا، همکلاسیاش، از حال نزار سمانه، دلبستگی به معلمش، هدیههای گرانقیمتی که به بهانههای مختلف برایش میگرفت و دیگر بهانههای نخنمای او برای دیدنش خبرداشت. با دیدن سمانه، بدون اینکه چیزی بپرسد جلو آمد و با نیشخندی تلخ گفت: «کشتیهات غرق شدن؟! چجوری غرق شدن؟! کجا غرق شدن؟!»
💫 سمانه که میدانست رؤیا فقط قصد اذیت کردن دارد، هیچ نگفت. خواست برود که رؤیا دستش را کشید: «کجا؟! خبر دارم برات، من همیشه به بچههایی مثل تو که زود خودشونو تو آغوش طرف مقابل رها میکنن میگم وقتی به یه نفر زیادی لطف میکنی، بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تو رو …!»
🍂سمانه همچنان با چشمهایی پر از اشک که قصد ریختن نداشتند به چشمهای رؤیا زل زدهبود. رؤیا ادامهداد: «خیله خب بابا انگار چییی شده، خب رفته دنبال زندگیش. قرارنبود که به خاطر تو زندگیشو رها کنه.»
⚡️قطرهای که برای ریختن مردد بود بالاخره از گوشهی چشم سمانه پایین آمد و دیگر صدای عذابآور رؤیا را نمیشنید. خانم سنایی انتقالی گرفته و به شهر دیگری رفته بود و با اینکه از دل سمانه خبر داشت، بعد از اینهمه ارتباط صمیمانه و ایجاد وابستگی، بیتوجه به روحیهی شکنندهاش، بیخبر رفتهبود.
🍃سمانه در همان جایی که ایستاده بود، نشست و بعد از حال رفت. دوستانش و مسئولین مدرسه اطرافش جمع شدند و دلیلش را میپرسیدند. مدیر مدرسه تلفن را برداشت و شمارهی مادر سمانه را گرفت.