مادربزرگ
🍃صدای تقتق عصایش روی سنگفرش حیاط خانهاش هنوز در گوشم میپیچد. وقتی مادربزرگ سرحال و رویپای خودش بود و به قول معروف از پس خودش برمیآمد، دوروبرش شلوغ میشد. خصوصا روزهای جمعه همهی ما از گوشه گوشهی شهر خانه او جمع میشدیم.
☘️چقدر خوش میگذشت. ما بچهها توی حیاط بازی میکردیم. دخترها لیلی بازی و ما پسرها توپبازی. شیطنت ما پسرها وقتی که گُل میکرد از عمد توپ را به طرف بازی دخترها میانداختیم تا داد و هوارشان گوش فلک را کَر کند. بعد هِرهِر و کِرکِر میخندیدیم.
✨ بزرگترها هم همیشه خدا از دخترها دفاع میکردند. زهر چشمی از ما پسرها میگرفتند آن سرش ناپیدا؛ اما این اواخر دیگر مادربزرگ سرحال نبود. همه دوروبرش را خالی کردند به جز پدر که بیشتر از قبل به او سر میزد و هوایش را داشت. به ما هم سفارش او را میکرد.
🌾آخریها او را با خود به خانهمان آورد تا برای همیشه پیش ما بماند. خیلی ذوق کردم؛ ولی زیاد پیشمان نماند. روزهای آخر به سختی نفس میکشید. خوب یادم است یک روز پدر نگاهی به من کرد و گفت: «علیجون بابا! میخوام مادربزرگ رو ببرم دکتر، تو هم بیا.»
🍃خیابان پر از ماشین بود. ترافیک غوغا میکرد. بعضیها دستشان را روی بوق ماشین گذاشته و روی اعصاب بودند. مادربزرگ ناله میکرد. وقتی ماشین را پارک کردیم، پدر دست او را گرفت به طرف ساختمان پزشکان رفت. وارد ساختمان شدیم. دکمه آسانسور را زدم.
💫 انگار برقها رفته بود و یا شاید آسانسور خراب بود، درست یادم نیست. فقط یادم هست پدر آهی کشید. طبق عادتش وقتی کلافه میشد، انگشتها را در موهایش فرو برد. ناگهان چشمانش برقی زد. دفترچه بیمه مادربزرگ را دست من داد. مادر بزرگ را روی پشتش گذاشت و پلهها را بالا رفت. مادربزرگ هم با آن حال ناخوش میگفت: «عباس فدات بشم زشته منو بذار پایین.» بابا لبهایش کش آمده بودند. به نظر میرسید آنجا نبود و روی ابرها پرواز میکرد. آن روز به داشتن چنین بابایی به خود بالیدم. بابایی قوی و مهربان! توی دل آرزو کردم منم مثل بابا بشوم.