تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قرار ساعت ده

پنجشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃از صبح که بیدار شده‌ بود. تند و تند کارهایش را انجام می‌داد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بی‌نهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به‌ سوی ساعت می‌چرخاند و می‌ترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آماده‌ی رفتن نباشد‌.

☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمی‌خواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش می‌کاست و ته دلش را از اشتیاق خالی می‌کرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آماده‌ی رفتن شود. نمی‌دانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک‌ کند.

🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف می‌زد، مادر در کنارش نشسته‌‌ بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمی‌گفت. با این‌که دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش می‌دید و می‌دانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمی‌خواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد.

💫چند روزی بود که در گوشه‌کنار کشور زمزمه‌هایی ناهنجار به گوش می‌رسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آورده‌بود و قرار راهپیمایی برای همین‌بود .
دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با این‌که دلم نمیاد ولی مجبورم ...»

✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانه‌ای از جواب‌دادن به‌ توهین‌های دشمن طفره برن، اون‌موقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست می‌کنن... »

⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرف‌های مادر خاموش شده‌باشد دوان‌دوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانی‌اش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد.
 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی