🍃چند سالی میشود در راهروی بیمارستان قرار گرفتهام. روزی که حمید آقا مسئول خرید بیمارستان، به مغازهی علیآقا آمد. از بین تمام وسایل آنجا، من و دوستانم را انتخاب کرد. ذوق زده شدم. بالاخره از آن انباری تاریک و نمور نجات پیدا کردم.
☘️اول که وارد بیمارستان شدم ناراحت بودم؛ ولی وقتی دیدم افراد با نشستن بر روی من، خستگیشان از تن رنجور و بیمارشان دور میشود خیالم راحت شد. اما امروز دلم آشوب است. غروب تا الان همهاش صحنههای استرسزا دیدم. تنم دارد میلرزد.
🍂دارم بالا میآورم چه خبر است؟ مگر جنگ شده است؟ یا چشمها کاسهی خون هست، یا دستها آویزان شده، یا پاها داغون است. از همه بدتر آنهایی هستند که سر تا پا آشولاش شدهاند. دیگر طاقت ندارم صدای آخ و اوخ آنها را بشنوم. نمیدانم چشمهایم را ببندم یا گوشایم را بگیرم یا هر دوی آنها را.
🍁پسر شش سالهای دارد جیغ میزند. حال بابایش هم تعریفی ندارد. چشمهایش مثل یک کاسهی خون سرخ سرخ است! آن طرفتر، پسر نوجوانی مچ دست و انگشتهایش آویزان است. دختر بچهی ده سالهای، صورتش سوراخ سوراخ شده و چشم راستش هم دارد خون میآید. پسر جوانی هم گوشهی سالن دراز کشیده و سر تا پایش کبود شده است، دارد داد میزند: «خداااا خداااا»
🎋پرستارها و دکترها در طول سالن در حال حرکت و جنبوجوش هستند و آرام و قرار ندارند. تخت خالی نمانده و گوشهگوشهی بیمارستان هم پُر از بیمار است.
یکی از پرستارها با آستین خود عرق پیشانیاش را پاک میکند. نفسنفس زنان دقیقهای روی من مینشیند. با خودش حرف میزند: «چطور به خاطر هیچ و پوچ خودشون رو داغون کردن. یه لحظه خوشی و آتش بازی میارزه به یه عمر حسرت!»
🍃پرستار هنوز خستگیاش درنرفته است بلند میشود. حالا نوبت پدر و پسرنوجوانیست که چشم راستش آسیب دیدهاست روی من مینشینند. پدر کنار گوش پسر میگوید: «قربونت برم حامدجان! ببین چه بلایی سر خودت اوردی. چقدر گفتم نرو بیرون از خونه. یه کم طاقت بیار الان دکتر صدامون میزنه.»