تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

🍃چند سالی می‌شود در راهروی بیمارستان قرار گرفته‌ام. روزی که حمید آقا مسئول خرید بیمارستان، به مغازه‌ی علی‌آقا آمد. از بین تمام وسایل آن‌جا، من و دوستانم را انتخاب کرد. ذوق زده شدم. بالاخره از آن انباری تاریک و نمور نجات پیدا کردم.

☘️اول که وارد بیمارستان شدم ناراحت بودم؛ ولی وقتی دیدم افراد با نشستن بر روی من، خستگی‌شان از تن رنجور و بیمارشان دور می‌شود خیالم راحت شد. اما امروز دلم آشوب است. غروب تا الان همه‌اش صحنه‌های استرس‌زا دیدم. تنم دارد می‌لرزد.

🍂دارم بالا می‌آورم چه خبر‌ است؟ مگر جنگ شده است؟ یا چشم‌ها کاسه‌ی خون هست، یا دست‌ها آویزان شده، یا پاها داغون است. از همه بدتر آنهایی هستند که سر تا پا آش‌ولاش شده‌اند. دیگر طاقت ندارم صدای آخ و اوخ آن‌ها را بشنوم. نمی‌دانم چشم‌هایم را ببندم یا گوشایم‌ را بگیرم یا هر دوی آن‌ها را.

🍁پسر شش ساله‌ای دارد جیغ می‌زند. حال بابایش هم تعریفی ندارد. چشم‌هایش مثل یک کاسه‌ی خون سرخ سرخ است! آن طرف‌تر، پسر نوجوانی مچ دست و انگشت‌هایش آویزان است. دختر بچه‌ی ده ساله‌ای، صورتش سوراخ سوراخ شده و چشم راستش هم دارد خون می‌آید. پسر جوانی هم گوشه‌ی سالن دراز کشیده و سر تا پایش کبود شده است، دارد داد می‌زند: «خداااا  خداااا»

🎋پرستارها و دکترها در طول سالن در حال حرکت و جنب‌و‌جوش هستند و آرام و قرار ندارند. تخت خالی نمانده و گوشه‌گوشه‌ی بیمارستان هم پُر از بیمار است.
یکی از پرستارها با آستین خود عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. نفس‌نفس زنان دقیقه‌ای روی من می‌نشیند. با خودش حرف می‌زند: «چطور به خاطر هیچ و پوچ خودشون رو داغون کردن. یه لحظه خوشی و آتش بازی می‌ارزه به یه عمر حسرت!»

🍃پرستار هنوز خستگی‌اش درنرفته است بلند می‌شود. حالا نوبت پدر و پسرنوجوانی‌ست که چشم راستش آسیب دیده‌است روی من می‌نشینند. پدر کنار گوش پسر می‌گوید: «قربونت برم حامدجان! ببین چه بلایی سر خودت اوردی. چقدر گفتم نرو بیرون از خونه. یه کم طاقت بیار الان دکتر صدامون می‌زنه.»
 

صبح طلوع
۲۷ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃همیشه به حال رسول غبطه می‌خورم. همه‌جا می‌درخشد. کنکور هم که دادیم رتبه‌ی او کجا و رتبه‌ی من کجا! هر رشته‌‌ی ورزشی که رفتیم او حرف اول را در آن رشته می‌زد. تیراندازی را با هم شروع کردیم. همان جلسات ابتدایی تمرین، استاد تیراندازی‌مان از هوش، استعداد و مهارت رسول چشمانش به مانند دو نعلبکی گشاد شده بود.

☘️چرا جای دوری بروم همین فوتبال با بچه‌های بسیج در روزهای جمعه که همه برای وارد شدن به تیم او سر و دست می‌شکنند.
شنا هم که همه دارید می‌بینید. زیر آب می‌رود و در کمال آرامش دعای فرج را می‌خواند. دست‌هایش را بالا می‌آورد رو به آسمان می‌گیرد گویی در مسجد محله‌مان نشسته است. نه استرس و نه عجله‌ای دارد. نمی‌دانم او چه اعجوبه‌ای است.

✨بتمن و مرد عنکبوتی باید پیش پای او لُنگ بیندازند. چند سالی می‌شود که دیگر واسه‌ی کودکان و نوجوانان محله‌مان اسطوره‌های ساخته و پرداخته شده‌ فیلم‌ها رنگ باخته است. آنان مدال قهرمانی را به او داده‌اند.
البته من می‌دانم برای چی اینقدر موفق هست.
دعای مادر پشت سرش است. خودم دیدم جلوی پای مادرش می‌ایستد. دست مادر را می‌بوسد. خودش را وقف مادر تنهایش کرده است. نمی‌گذارد توی دل او آب تکان بخورد.

صبح طلوع
۲۵ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❗️❕شده است زل بزنی به دستهای چروک مادرت؟
یا مثلاً ریشهای سفید پدرت که مثل ریشه های وجود تو هستند؟

⚡️از اول اینطور نبوده. نه موهای پدرت و ریشهاش سفید بود؛ نه دستهای مادرت زمخت و لکدار و چروک.

🍁زمانه این کار را با او کرده. بردار وبذارهای دیگ، بچه، خانه، بردن تو به مدرسه، روی کول سوارکردن تو. برای تو و آرامشت تلاش کردنشان.

🌹میدانی مادر و پدرت از اول پیر نبوده‌اند. مثل تو جوان، رعنا، زیبا، بلندقامت بوده‌اند و بدون چروک؛ تلاش برای آسایش تو گرد پیری روی وجودشان نشانده.

🌱حالا وقت جبران است.
وقت شاد کردن و احسان به آنها. حالا به یاد جوانی‌ای که برای تو خرج شد، به آنها خدمت کن تا به آیه‌ی قرآن عمل کنی که فرمود: «و بالوالدین احسانا.»

 

صبح طلوع
۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱اگر می‌خواهی کودکی شاد، سرحال و سلامت داشته باشی و روح و جسمش را تقویت نمایی؛ برنامه ریزی کن و برایش وقت بگذار.

💧کودک بدون بازی و سرگرمی مانند ماهی بدون آب است که زندگی برایش ناممکن می‌شود.برای رشد اجتماعی کودک، یا با او بازی کن و یا مشوقش باش برای بازی با همسالان.

💡 برداشت محصول خوب و مطبوع، زمان و حوصله‌ی زیادی می‌طلبد. «کارشناسان تعلیم و تربیت، برای بهبود ناراحتی‌های عاطفی کودک، بازی را تجویز می‌کنند تا انرژی‌اش را تخلیه نماید.
بازی و تفریح، وسیله‌ای مطمئن برای شناسائی استعدادهای کودکان است.

💢بسیاری از سرگرمی‌ها، بهتر از نظم و ترتیب ابداعی ما که مجبورشان می‌کنیم مطابق خواسته‌ی ما انجام دهند و آمیخته با امر و نهی است،کودک را مطیع نظم و انضباط می‌کنند.»(۱)
از کودک بخواه که اتاقش را خودش مرتب سازد که هم نظم را یادش می‌دهی و هم سرگرمش می‌کنی.

📚۱-رسول آذر،بازی و اهمیت آن در یادگیری،ص ۱۵

صبح طلوع
۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با صدای جدال شاخه‌های خشک چنارها که باد پاییزی عریانشان کرده‌، بیدار می‌شوم. هنوز خواب‌آلوده‌ام که صدای مادرم از دنیای خواب بیرونم می‌آورد. خمیازه‌کشان به سمت در می‌روم، مادرم با هول و ولا وارد اتاق‌ می‌شود: «تو هنوز بیدارنشدی؟!! مثلاً امروز مهمون داریما، من رو دخترم کلی حساب باز کردما، بدو، بابات زنگ‌زد، یه سِری خرت و پرت گرفته باید با آژانس بری، از دم مغازه بیاریشون، قربون دخترم برم زودباش.»

☘️مادر تندتند ادامه می‌دهد که صدای دعوای بچه‌ها، حواسش را پرت می‌کند و مجبور می‌شود سراغ آن‌ها برود و همین‌طور برنامه‌هایش را توضیح می‌دهد.

✨خیلی ذوق‌ دارم، من به تبعیت از مادرم، عاشق میهمان و میهمان‌‌بازی‌ام. برای مادرم فرقی نمی‌کند میهمانش چه کسی باشد! خواهرخودش، خواهرشوهرش، جاری‌اش و... حرمت و محبت را باهم می‌آمیزد، چاشنی رفتار نیکش می‌کرد و تحویل میهمان می‌دهد و من چه لذتی می‌برم از این رفتار مادرم!!

🌾مدتی‌ست خانواده‌ی عمویم را ندیده‌ام. به خاطر سوءتفاهمی که در همه‌ی خانواده‌ها ممکن‌ است پیش‌بیاید مدت‌ها بین پدر و عمو شکرآب بود و با پادرمیانی و حرف‌ها و نیز تهدیدهای سازنده‌ی مادربزرگم همه چیز حل شده‌. حرمتی که مادربزرگم میان فامیل دارد، برایم خیلی مهم و باارزش است، گیرایی کلامش، همیشه آتش اختلاف را خاموش می‌کند.

✨اولین اتفاق خوبی که بعد از این مدت قرارست بیفتد، همین آشتی‌کنان امروز است. مادرم سر از پا نمی‌شناسد، تا من بیدار شوم کلی از کارها را انجام داده است.
 در حال باز کردن شیرآب، دست پیش را می‌گیرم: «مامان چرا زودتر بیدارم نکردی کمک‌کنم.»

🎋اما جواب دندان‌شکن مادر، حرفی باقی‌ نمی‌گذارد: «حالا خوبه که ذوق دیدن عموت رو داری، اگه غیر این بود چی می‌شد!! »
با خنده‌ی مادر من نیز خنده‌ام می‌گیرد، لقمه‌ی کوچکی از سفره بر می‌دارم و در حال خوردن، سریع آماده‌ی رفتن می‌شوم. مادر توصیه‌های مادرانه‌اش را می‌کند و در آخر، محل جاساز پول آژانس را نشانم می‌دهد.

💫مثل سربازی زرنگ و وظیفه‌شناس، سریع کفش‌هایم را می‌پوشم و برای این‌که بیشتر خود را در دل مادر جاکنم، قربان صدقه‌ی مادر می‌روم: «خودتو خسته‌ نکن قربونت برم، زودی می‌رم و برمی‌گردم، هرکار دیگه‌ای هم داشتیا خودم برات انجام می‌دم.»

🍃مادر که مرا بیش‌تر از خودم می‌شناسد، با لبخندی شیرین تشری می‌زند: «این‌قد دلبری نکن بچه، عجله‌کن، اون وسایلو من لازم‌دارما.»
چشمی می‌گویم و برای انجام سفارش‌هایش به راه میفتم.

صبح طلوع
۲۱ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔆به آیت الله مرعشی عرض کردند: «مقامات خود را از کجا آورده‌اید؟»

 ☘️فرمود: «در ایام نوجوانی مادرم فرموده بود پدرم را بیدار کنم. ترسیدم موجب آزار پدر شوم، لبهایم را روی کف پای ایشان گذاشتم و آنها را بوسیدم.»

🌱پدر برخاست و گفت: « شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم بله.» فرمود: «خداوند تو را از خدمتگذاران مکتب اهل بیت قرار بدهد.»
ایشان می‌فرمود: «هرچه دارم از دعای خیر پدرم است.»

💡 با رعایت احترام و احسان به والدین، هر نشدنی، شدنی می‌شود.

 

صبح طلوع
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃زودتر از هر روز از خواب بیدار می‌شوم. لیست کارهایم را مرور می‌کنم. یک‌به‌یک همه را چشم‌ برهم‌ زدنی انجام می‌دهم. بعد از مدت‌ها قرار ملاقات با دوست قدیمی‌ام مریم گذاشتم. تپش قلب، هیجان و شوق دیدن او سرعت کارهایم را بالا برده است.

☘️بعد از ناهار مانتو و روسری طوسی رنگم را می‌پوشم. در‌حالی که چادرم را سر می‌کنم، پسرم علی را دیدم که موهای فرفری‌اش‌ را شانه می‌زند. با عجله بند کفش‌هایش را می‌بندد و سوار ماشین می‌شود.
کنار پارک ملت توقف می‌کنم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم چشم‌هایم می‌سوزد.

🍂اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده؟ ترس و نگرانی به جانم می‌اُفتد. گروهی از مردمی که جمع شده بودند با چهره‌هایی نگران و خشمگین شعار می‌دادند.

🍁پسر هشت‌ساله‌ام هاج و واج به جمعیت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «اینا کی‌ان؟ چکار می‌کن؟» هیاهوی جمعیت گوش‌هایم را همانند چشم‌هایم آزار می‌دهد.

🎋یکی از میان جمعیت شعار می‌دهد:
«زن، زندگی،‌ آزادی.» بقیه هم تکرار می‌کنند.
فضا غبارآلود و ترسناک شده است. دست پسرم را گرفتم و بر سرعت قدم‌هایم می‌افزایم.
صدای مهیب تیراندازی مرا میخکوب می کند.
پلیس همه را به آرامش فرا می‌خواند و جمعیت را پراکنده می‌کند.

☘️چندین تماس بی‌پاسخ از دوستم روی صفحه موبایلم نقش بسته است، دلم می‌سوزد بعد از این همه سال او را ندیدم. به سمت ماشین می‌روم.  در طول مسیر تا به خانه پسرم مرا به رگبار سؤال بست. مضطرب و نگران بودم؛ ولی سر صبر و حوصله به تک‌تک سؤالاتش پاسخ دادم.

صبح طلوع
۲۰ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃روز عجیبی‌ست، انگار آدم‌ها طور دیگری شده‌اند. طرز نگاهشان نیز تغییر کرده‌ است. شاید به‌خاطر حجابی‌ست که در این اوضاع، عمیق و محکم به آن پایبند مانده‌ام و برایم امن‌ترین حریم شده‌.

☘️از درب بیمارستان خارج‌شده، به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام.

🌾 آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتاد کیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت هم. با خود فکر می‌کنم که تفاوت این دو جمعیت فقط در تعدادشان نیست، شور و هیجان‌هاست که از یک جنس نیست. آن‌جا شور و شعور حسینی همه را بی‌اختیار به مسیر حب اهل‌بیت کشانده‌ بود و این‌جا شور شیطانیِ‌ دشمنِ‌ انقلاب، عده‌ای جوان و نوجوان بی‌کار را دست به سنگ و قلاب کرده تا به جان وطن خویش بیفتند و تا می‌توانند شرمندگی بار بیاورند.

🍂هنوز چند قدمی دور نشده‌ایم که صدای نعره‌ی چند جوان را می‌شنویم که در حال داد و فریاد به سمتمان می‌آیند، وحشت می‌کنم. به مادر نزدیک‌تر می‌شوم و دسته‌ی ویلچر را محکم‌تر می‌گیرم. استرس و سردرد غریبی گرفته‌ام، مادر مدام حضرت زهرا سلام‌الله را می‌خواند و نگران عفت و آبرویمان هست و نیز دعا می‌کند برای هدایت این فریب‌ خوردگان.

🍁از ترس در جا خشکمان می‌زند. یکی از آن جوان‌ها خود را می‌رساند و دست دراز می‌کند تا چادر از سرم بکشد، چادرم را محکم می‌گیرم و شروع می‌کنم به دفاع از حریم خود و مادرم. چند نفر بسیجی عین فرشته‌ی نجات سر می‌رسند و جلوی عمل پست آن‌ها را می‌گیرند. درگیر می‌شوند. دو نفر از بسیجی‌ها سعی‌ می‌کنند ما را در امنیت، از آن‌جا دورکنند.

⚡️ صدای غرش وحشت‌ناکی بی‌اختیار مرا متوجه پشت سرم می‌کند، سر می‌چرخانم صدای ریختن شیشه‌های درب ورودی بیمارستان است که با حمله‌ی اراذل کاملاً پایین آمده‌ بود. یکی از بسیجی‌هایی ‌که همراهمان است با تشر می‌گوید: «خواهرم عجله کنین زودتر از این‌جا دورشین، خیلی خطرناکه، می‌بینین که...»

🍃خود را جمع می‌کنم و دسته‌ی ویلچر را از او گرفته تشکرمی‌کنم: «خیلی ممنونم شما دیگه برین خونه‌مون نزدیکه، خودمون میریم.»
به خانه می‌رسیم حواسم به حال مادر هست، برایش آب می‌آورم. هم‌چنان صدای نعره‌ی اراذل می‌آید و مادر نگران، از پنجره بیرون را نگاه‌ می‌کند. از کنار پنجره دورش می‌کنم که حالش بدتر نشود، برایم دعا می‌کند و آب را جرعه‌جرعه می‌نوشد.

 

صبح طلوع
۱۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پای مریم به قابلمه‌ ی شیر، گیر کرد. ظرف شیر روی قالی ریخت. مادر عصبانی دنبال مریم به راه افتاد. دخترک  اما زیر میز پنهان شده بود. مادر فریاد کشید و نام مریم را صدا زد.

☘️مریم می‌لرزید. مادر فریاد می‌زد.‌ مریم باز هم می لرزید. بالاخره مادر از اتاق بیرون رفت و مریم یواش یواش و سلانه سلانه خودش را از زیر میز بیرون آورد. سراغ مادر رفت و مادر همینطور که مشغول آشپزی بود گفت: «کجا بودی؟»

🌾مریم باز لرزید اما بر لرزش غالب شد:  «می خواستم جواب تلفن رو بدم که تلفن قطع شدو پامبهقابلمه گیر کرد.»

✨مادر چاقو و گوجه را کنار گذاشت و سراغ مریم رفت. او بازهم ترسید. مادر این بار لبخند زد.  مریم لبخند مادر را دید. کمی قلبش آرام گرفت. مادر، فرزندش را در آغوش کشید. مریم قلبش آرام‌تر زد. اشک‌هاش از گوشه ی چشم هایش پایین آمد: «مامان من که همیشه تو رو دوست دارم. پس چرا همش دعوام می‌کنید؟ تازه بعضی وقتا اصلا نگاهم نمیکنید  و همش سرتون تو گوشیه!!» این بار مادر گریه کرد. دختر آرام شده بود؛ اما دستهایش می لرزید.

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔅فکر کنید که شما از دار دنیا، فقط یه خونه دارید که پناهگاهتونه ولی یهو ناغافل یکی میاد و به یه دلیل کوچولوی ناچیز، شما رو از خونه بیرون میکنه! ولی بهتون میگه اگه فلان کار رو انجام بدید بهتون اجازه میدم که دوباره برگردید توی خونه. هر‌بار به بهانه‌های مختلفی به شما میگه که فلان کار رو انجام بدید وگرنه خونه بی‌خونه!

🔘پدر ومادر تنها پناهگاه بچه‌شون هستند و شما با گفتن(اگه اینجوری کنی دیگه دوست ندارم) اونا رو از پناهگاهشون میندازید بیرون!

🌱با این کار عزت نفس اونا میاد پایین و بعد‌ها مدام دنبال تایید شدن به وسیله این و اون میرن. میتونید راه‌حل بهشون ارائه بدید. مطمئن باشید اونا توانایی فهم حرفتون رو دارن.😉

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر