هیاهو
🍃زودتر از هر روز از خواب بیدار میشوم. لیست کارهایم را مرور میکنم. یکبهیک همه را چشم برهم زدنی انجام میدهم. بعد از مدتها قرار ملاقات با دوست قدیمیام مریم گذاشتم. تپش قلب، هیجان و شوق دیدن او سرعت کارهایم را بالا برده است.
☘️بعد از ناهار مانتو و روسری طوسی رنگم را میپوشم. درحالی که چادرم را سر میکنم، پسرم علی را دیدم که موهای فرفریاش را شانه میزند. با عجله بند کفشهایش را میبندد و سوار ماشین میشود.
کنار پارک ملت توقف میکنم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم چشمهایم میسوزد.
🍂اشکهایم ناخواسته کل صورتم را خیس میکند و من نمیدانم علت این گریههای بیامان دود و آتش است که یا گرد افشانههای اشک آوری که در هوا معلق مانده؟ ترس و نگرانی به جانم میاُفتد. گروهی از مردمی که جمع شده بودند با چهرههایی نگران و خشمگین شعار میدادند.
🍁پسر هشتسالهام هاج و واج به جمعیت نگاه میکرد و میگفت: «اینا کیان؟ چکار میکن؟» هیاهوی جمعیت گوشهایم را همانند چشمهایم آزار میدهد.
🎋یکی از میان جمعیت شعار میدهد:
«زن، زندگی، آزادی.» بقیه هم تکرار میکنند.
فضا غبارآلود و ترسناک شده است. دست پسرم را گرفتم و بر سرعت قدمهایم میافزایم.
صدای مهیب تیراندازی مرا میخکوب می کند.
پلیس همه را به آرامش فرا میخواند و جمعیت را پراکنده میکند.
☘️چندین تماس بیپاسخ از دوستم روی صفحه موبایلم نقش بسته است، دلم میسوزد بعد از این همه سال او را ندیدم. به سمت ماشین میروم. در طول مسیر تا به خانه پسرم مرا به رگبار سؤال بست. مضطرب و نگران بودم؛ ولی سر صبر و حوصله به تکتک سؤالاتش پاسخ دادم.