حریم امن من
🍃روز عجیبیست، انگار آدمها طور دیگری شدهاند. طرز نگاهشان نیز تغییر کرده است. شاید بهخاطر حجابیست که در این اوضاع، عمیق و محکم به آن پایبند ماندهام و برایم امنترین حریم شده.
☘️از درب بیمارستان خارجشده، به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
🌾 آنجا همهاش آدم بود، هشتاد کیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت هم. با خود فکر میکنم که تفاوت این دو جمعیت فقط در تعدادشان نیست، شور و هیجانهاست که از یک جنس نیست. آنجا شور و شعور حسینی همه را بیاختیار به مسیر حب اهلبیت کشانده بود و اینجا شور شیطانیِ دشمنِ انقلاب، عدهای جوان و نوجوان بیکار را دست به سنگ و قلاب کرده تا به جان وطن خویش بیفتند و تا میتوانند شرمندگی بار بیاورند.
🍂هنوز چند قدمی دور نشدهایم که صدای نعرهی چند جوان را میشنویم که در حال داد و فریاد به سمتمان میآیند، وحشت میکنم. به مادر نزدیکتر میشوم و دستهی ویلچر را محکمتر میگیرم. استرس و سردرد غریبی گرفتهام، مادر مدام حضرت زهرا سلامالله را میخواند و نگران عفت و آبرویمان هست و نیز دعا میکند برای هدایت این فریب خوردگان.
🍁از ترس در جا خشکمان میزند. یکی از آن جوانها خود را میرساند و دست دراز میکند تا چادر از سرم بکشد، چادرم را محکم میگیرم و شروع میکنم به دفاع از حریم خود و مادرم. چند نفر بسیجی عین فرشتهی نجات سر میرسند و جلوی عمل پست آنها را میگیرند. درگیر میشوند. دو نفر از بسیجیها سعی میکنند ما را در امنیت، از آنجا دورکنند.
⚡️ صدای غرش وحشتناکی بیاختیار مرا متوجه پشت سرم میکند، سر میچرخانم صدای ریختن شیشههای درب ورودی بیمارستان است که با حملهی اراذل کاملاً پایین آمده بود. یکی از بسیجیهایی که همراهمان است با تشر میگوید: «خواهرم عجله کنین زودتر از اینجا دورشین، خیلی خطرناکه، میبینین که...»
🍃خود را جمع میکنم و دستهی ویلچر را از او گرفته تشکرمیکنم: «خیلی ممنونم شما دیگه برین خونهمون نزدیکه، خودمون میریم.»
به خانه میرسیم حواسم به حال مادر هست، برایش آب میآورم. همچنان صدای نعرهی اراذل میآید و مادر نگران، از پنجره بیرون را نگاه میکند. از کنار پنجره دورش میکنم که حالش بدتر نشود، برایم دعا میکند و آب را جرعهجرعه مینوشد.