تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

💡احسَنُ الخالقین، زمانی بر خود آفرین گفت که خلقت انسان را به بهترین شکل به تصویر کشید. این خلقت، زیبا شد با وجود پربرکت پدر و مادر مهربان.

🌻آفریدگارشان همواره توصیه‌هایی دارد برای محترم شمردن این موجودات نازنین و احترامشان پیوسته در ردیف احترام به پروردگار بزرگ، قرار دارد.

✨در کلام وحی می‌خوانیم:
"وَقَضی رَبُکَ أَلّا تَعبُدُوا إِِلّا إِیاهُ وَ بِالوالِدَینِ إِحساناً"
"و پروردگارت حکم قطعی کرد که جز او را نپرستید و به پدر و مادر خود نیکی کنید.

 💢خداوند حکم کرده است فقط او را بپرستید و به والدین نیکی نمایید."
 دستور پروردگار یکتاست که در هر شرایطی درخدمتشان باشیم، بخصوص زمانی که دیگر توانایی انجام کارهایشان را ندارند و چه خوب است درکشان کنیم و کمک حالشان باشیم وقتی بیمارند و نیاز به پرستاری دارند.

📖سوره‌ی اِسرا،آیه‌ی ۲۳

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مرضیه برای آخرین بار به گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید.  بوی شمعدانی دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه  به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.

☘️مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.

💫مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟»   مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال  همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.

🌾صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید  به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.

💫مادر گفت: «چه بی خبر از روستا اومدند؟ »

🍃مرضیه با اخم  گفت: «بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»

🍀پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت: «بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.»

✨مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت.  صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت: « دختر پاشو الان ناراحت میشند.»

🎋مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد: «اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. »  مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت.

🍃مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت: «مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و  گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!»

🍃پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.»

🍀مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت: «بگو قربونت برم.»

🍃حمید بدون مقدمه گفت: «می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود.

✨پدربزرگ با لبخند گفت: «خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.»  مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها،  حمید و مرضیه هورا کشیدند.

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺دستهایت بالا می‌رود، نگاهشان می‌داری،

🔺زبانت باز می‌شود، جلویش را می‌گیری،

🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت می‌گیرد، بر فرقش می‌کوبی
تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بی‌احترامی نکرده باشی!!!

👌آفرین به تو..
💪خداقوت قهرمان‌

💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود.

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🔷کودکان کارها را در حضور پدر و مادر انجام می‌دهند تا آنها تایید کنند.

 

🔹اگر کودکتان کسی را مسخره کرد شما به کارش بها ندهید.

خندیدن شما باعث می‌شود کودکتان گمان کند کارش صحیح است.

 

🔹به اون بفهمانید که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست.

 

🌱کودکان می‌بینند و یاد می‌گیرند.

 

 

صبح طلوع
۰۴ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع گرفتم.

 شماره‌ مادرم را می‌گیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم، بوق می‌خورد.

 

☘چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه می‌افتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟»

به گوشم رسید.

 

🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم می‌آید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو می‌روم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟»

 

☘_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟

 

🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد.

 

🌸_نشونیش چیه؟

 

🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود.

 

🍃_نه ندیدم.

 

⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟»

 

☘همین طور که داشتم با خودم فکر می‌کردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعله‌ها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم.

 

 💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.» 

 

☘ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسم‌الله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم. 

 

✨_نگران نباش خودم را می رسانم. 

 

🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگی‌اش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم.

 

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌هیچ‌گاه به پدر و مادر خود به تندی نگاه نکنید.

⭕️آنها معنی نگاه شما را می‌فهمند.
اگر می‌خواهید با کمترین هزینه، بیشترین ثمردهی را داشته باشید، با محبت به پدر و مادر نگاه کنید.

🔘 یکی از راه‌های عبادت نگاه پر مهر و محبت به پدر و مادرست.

🔸چنانچه حضرت رسول می‌فرمایند: نگاه محبت‌آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.*

📚*بحارالانوار،ج۷۴،ص۸۰.

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃تماس با خواهرم را قطع کردم. کیف کوچک سرمه‌ای رنگ را برداشتم. بعد از این که در آینه چادرم را مرتب کردم از خانه خارج شدم.

☘️خیابان انتهای مدرسه دخترم شلوغ بود. گام‌هایم را تند کردم و به راهم ادامه دادم. نگاهم به سمت وسط خیابان ماند. گویا دعوا شده بود. کسی فحش می‌داد. بعضی‌ها هم کسی دیگری را زیر مشت و لگد گرفته بودند.
به چپ و راستم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم درست دنبال چه چیزی می‌گردم؛ اما می‌دانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.

🍂خیابان به خاطر فوت دختری ملتهب بود. با نگرانی و دلشوره منتظرم تا زنگ مدرسه دخترم بخورد. سعی می‌کنم با خودم حرف بزنم تا ذره‌ای از کلمات زشت به گوشم نخورد: «گوشه‌ای از این شهر بزرگ، سروصدایی به پا شده؛ اما زنان و دختران با حفظ عفت و حیا، حجاب را پاس می‌دارند تا دشمنان را ناامید کنند.»

🌾یک مرتبه زهرا را میان دانش‌آموزان راهنمایی دیدم و به طرف او رفتم. زهرا با صدای لرزانی گفت:«مامان! چه خبره؟»

🎋_تو که مدام سرت توی گوشیه از من می‌پرسی!؟ با تحریک تو فضای مجازی، گروهی به خیابان کشیده شدن.
 
☘️دست زهرا دخترم را گرفتم. از خیابان فرعی به سمت خانه راه افتادیم. زهرا پشت سر هم سوال می‌کرد. سعی کردم با جواب‌های کوتاه حواسش را پرت کنم تا کلمات زشتی که به گوشش رسیده بود، در ذهنش رسوب نکند.
 
💫در این فکر بودم که وقتی به خانه رسیدم خودم حجاب و حفظ حریم زن ایرانی را برایش توضیح بدهم، در ساعت فراغت از درسش کتاب «دا» را برایش بخوانم تا بداند دختران جوان، زمان جنگ چگونه از ارزش‌های دینی و مرزها پاسداری کردند. دخترم باید درک کند دشمن، همیشه دشمنی می‌کند. باید روایتگر خودم باشم و نگذارم غریبه‌ها، روایت‌های دروغین خود ساخته را به خورد ذهن دخترم بدهند.

صبح طلوع
۰۱ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌کم و کاستی شریک زندگی‌مان را دائما در گوش فرزندانمان نجوا نکنیم زیرا با این کار، باعث تحقیر هم می‌شویم و نابودی اقتدار و جایگاه والد دیگر را سبب می‌شود.

☘️ باهمدلی و در درون خانه‌، نکات منفی را با مهر و عشق برطرف سازیم تا کمک شایانی کرده‌ باشیم برای ثبات پایه‌های زندگیمان.

🌷زن و مرد عزیز، با آغوش گرم پذیرای هم باشید تا گلهایتان شادابی و طراوت را در کنارتان احساس کنند.

صبح طلوع
۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زباله‌ای را آتش زد خیلی همهمه بود.
دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغ‌های مکرر می‌کشیدند و می‌خندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست می‌زدند و قد و هیکل آنها را آنالیز می‌کردند.

🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.»

🍂جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: «جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم.» همه این جمله را تکرار می‌کردند. همزمان شیشه‌های بانک‌ها را می‌شکستند، به آتش می‌زدند. پلیس سعی می‌کرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد می‌کردند.

🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ می‌خورد دخترک سعی می‌کند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با این‌که جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی‌. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشی‌اش را جواب داد: «
ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.»

⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه.
 
🍃دخترک پوف کلافه‌ای می‌کشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع می‌کند. به سمت جمعیت می‌رود کم‌کم شعارها عوض می‌شود کسی پرچم را بالا می‌گیرد برای آتش زدن. نگار با خودش می‌گوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟»

☘️نگاهی به دور بر می‌اندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب می‌رود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت می‌رسد از آنجا سریع دور می‌شود خیابان‌ها پر از سطل‌های که در آتش می‌سوزند.
ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه می‌کرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.»

🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب می‌کند کمی ‌می‌ترسد ولی جلو می‌رود با ترس و لرز سلام می‌دهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو می‌رود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام می‌شود. می‌گوید: «ببخشید من گم شدم نمی‌دونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین می‌اندازد.
 
✨مرد جوان سر به زیر می‌گوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.»  نگار نفس راحتی می‌کشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیروی‌های یگان ویژه می‌نشیند.‌ همان مرد جوان به ‌کسی می‌گوید تا برای دختر آب بیاورند.

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔷مواقعی پیش می‌آید که والدین درباره‌ی نوعی از رفتارها صحبت می‌کنند که با طرز فکرتان فاصله دارد؛ همچون حضور بانوان در محیط‌های ورزشی.

🔹سعی نمایید والدین خود را درک کنید. احتمال دارد حق با شما باشد؛ اما با لحنی تند یا تحقیرآمیز نباید با آن‌ها صحبت کرد.

🔹 هرگاه امکانش فراهم بود، صبورانه با پدر و مادر خود گفت‌و‌گوی صمیمانه داشته باشید.

 

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر